محبوبترینها
قیمت دیگ بخار و تولیدکننده اصلی دیگ بخار
معروفترین هدیه و سوغاتی یزد مشخص شد!
آشنایی با انواع دوربین مداربسته ضد آب
پرداخت اینترنتی قبوض ساختمان (پرداخت قبض گاز، برق و آب)
بهترین دوره آموزش سئو محتوا در سال 1403 با نام طوفان ۱۴۰۳ در فروردین ماه شروع می شود
یک صرافی ارز دیجیتال چه امکاناتی باید داشته باشد؟
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
جراحی و درمان ریشه دندان عفونی با خانم دکتر صفوراامامی
چه مواردی بر قیمت کابین دوش حمام تاثیر دارند؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1798150855
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گرداني که تنها امدادگرش شهيد شدبدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان احمد را بغل گرفته بود . مي دويد و فرياد مي زد: «امداد گر! امدادگر!» احمد پيک گردان بود . از قيافه اش مي شد فهميد که سيزده چهارده سال بيش تر ندارد . ترکش سينه و شکمش را شکافته بود . خون از سينه اش فواره مي کرد
آرپيچي زن! آرپيچي زن! بدران کجايي؟ اين را حاج رحيم گفت و بعد پاتند کرد تا طول خاکريز را نگاهي بيندازد . بدران تفنگ آرپيچي را گذاشت روي شانه اش . بي سيم چي هم پابه پاي حاج رحيم مي دويد و لحظه به لحظه مي گفت: به گوشم، به گوشم، بله مفهوم شد! حاجي هم التماس دعا دارد! بدران جاي پايش را محکم کرد و ماشه را فشار داد . صداي شليک که آمد آتشي از ته آرپيچي پاشيد بيرون و گلوله اش تندتر، مثل گلوله آتشي، فشي کرد و رفت . همه زل زده بودند به تانکي که با سرعت به طرف خاکريز مي آمد . لحظه اي گذشت و بعد موشک آرپيچي درست در برجک تانک فرو رفت . منفجر شد و شعله هاي آتشش تانک رابلعيد . پياده نظام هايي که از پشت تانک دولا دولا و ترسان ترسان مي آمدند، فريادي زدند و فرار کردند . حاج ابراهيم معاون گردان فرياد زد: «تيربار چي! تيربارچي! نگذار فرار کنند!» صداي دلخراش تيربار همه جا را پر کرد . هنوز برجک تانک درهم نريخته بود که صداي الله اکبر رزمنده ها آسمان را پر کرد . لحظه اي خنده روي لب هاي حاج رحيم نقش بست . تيربارچي عراقي هاي فراري را سوراخ سوراخ کرد . بدران، از اين که توانسته بود «چالاک و تند» تانک جلويي را بزند، خوشحال بود . حاج رحيم با موهاي خاک آلود و چشماني خسته - چشماني که دو روز و دو شب به خواب نرفته بودند - خود را به بدران رساند . نگاهي به قامت ترکه اي او انداخت، خودش را از خاکريز بالا کشيد . دستي به شانه بدران زد و گفت: «ها! پس چرا معطلي دلاور، حالا وقت شکار است بجنب!» بدران سربرگرداند . چشمانش مثل دو ستاره مي درخشيدند . زلال، کشيده و روشن . نگاهي به حاج رحيم کرد . دست حاجي را در دستش گرفت; فشرد . آرام آورد بالا . تا حاج رحيم آمد به خود بيايد سر خم کرد و دست حاجي را بوسيد . حاج رحيم دستش را تندي عقب کشيد . خواست تلافي کند . بدران خنديد و گفت: «هاي! دلم خنک شد!» و بعد دستش راعقب کشيد و ادامه داد: «چه روزهايي که آرزوي چنين لحظه اي را مي کشيدم!» و بعد دستش را گذاشت روي قلبش و گفت: «حالا ديگر دلم آرام شد، آرام آرام، احساس مي کنم سبک شده ام، مثل يک پرنده!» حاج رحيم زل زده به چهره خندان، خاک آلوده و دوست داشتني بدران، سرش را تکان تکان داد . خواست چيزي بگويد که صداي «ياحسين، يا حسين!» صالح نگاهش را دزديد . حاج رحيم از خاکريز خودش را پايين کشيد . صالح باز هم فرياد زد: «آمدند! آمدند! آرپيچي زن، بزن! بدران بزنش! تانک جلويي را بزن!» بدران مي دويد و حاج رحيم مي گفت: «صبر کن! امدادگر!» لودر اسماعيل هم از راه رسيد . فرمانده جهادگران هم با تويوتايش لودر را دنبال کرده بود . امدادگر سر حبيب را پانسمان کرد، از جايش بلند شد که خمپاره زوزه کنان يک متري اش زمين را شکافت و امدادگر را بلعيد . حاج ابراهيم چشمش به امدادگر بود که تکه هاي بدنش با چتر آتش و دود درآميختند . اين آخرين امدادگر گردان . حاج ابراهيم لحظه اي پاهايش لرزيد و به سينه خاکريز نشست بدران بهترين آرپيچي زن گردان بود . حاج رحيم هميشه به او افتخار مي کرد . گردان بود و نام بدران که سر زبان همه بچه ها افتاده بود . سيد ناصر تيربار را مثل بچه اش در آغوش گرفته بود . انگشتش را روي ماشه اش فشرده بود و پي در پي زير لب چيزي را زمزمه مي کرد . تيرهاي قرمز رنگ يکي پس از ديگري از لوله تيربار بيرون مي پريدند و مي رفتند تا پياده نظام هاي عراقي را درو کنند . حاج رحيم گوشي بي سيم را در دستش فشرده بود و بلند بلند مي گفت: «مگر خوابتان برده، بچه ها دارند نفله مي شوند، پس کو آن همه . . . !» بدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان احمد را بغل گرفته بود . مي دويد و فرياد مي زد: «امداد گر! امدادگر!» احمد پيک گردان بود . از قيافه اش مي شد فهميد که سيزده چهارده سال بيش تر ندارد . ترکش سينه و شکمش را شکافته بود . خون از سينه اش فواره مي کرد . امداد گر شانه تير خورده سعادت را باند پيچي کرد و بلند شد . حاج ابراهيم احمد را زمين گذاشت . بدران يک لحظه نگاهش افتاد به احمد . خودش را از خاکريز پايين کشيد و دويد به طرف احمد . حاج ابراهيم روبه بدران فرياد زد: «کجا مي آيي، بر گردد! مگر نمي بيني لامصب ها مثل سيل پيش مي آيند!» بدران در حالي که خودش را مي رساند به احمد گفت: «حاجي، يک لحظه! يک لحظه!» خون همه جاي احمد را رنگين کرده بود . بدران آمد; اما ديگر دير شده بود . بدران نشست کنار احمد . خم شد و پيشاني احمد را بوسيد . بولدوزري با سرعت از کنار بدران گذشت . حاج رحيم بلدوزر را که ديد دست تکان داد و بلند بلند گفت: «برو جلوتر، برو! چرا دير آمدي؟» بدران دوباره خودش را بالاي خاکريز کشيد . با گوشه چفيه عرقش راگرفت . جاي پايش را محکم کرد . آرپيچي را محکم در دست هايش گرفت و سومين تانک را نشانه رفت . تانکي ديگر شعله ور شد . صداي الله اکبر بچه ها با صداي اذان حاج مسلم سقاي گردان در آميخت . عطر اذانش مثل نسيمي دل همه بچه ها را نوازش داد . راننده بلدوزر مثل گنجشکي از بلدوزر پايين پريد . روبه روي حاج رحيم ايستاد . کلاه روي سرش لق مي خورد . پابرهنه بود . پوتين هايش روي سيني بلدوزر بودند . هنوز به صورتش مو نروييده بود . کنار حاج رحيم که ايستاده بود، بازور سرش مي رسيد به سينه حاج رحيم . يک لحظه ده ها خمپاره دور و برش را جهنم کردند; اما خم به ابرو نياورد . دست هاي کوچک و کشيده اش را کرد زير چفيه اي که به کمرش بسته بود . حاج رحيم زل زده بود به صورتش که خمپاره اي کنارشان زمين را شکافت و چتري از آتش و دود را روي سرشان ريخت . حاج رحيم کمي خم شد; اما راننده بلدوزر همچنان صاف ايستاده بود . حاج رحيم تيز به نصرالله نگاه کرد و گفت: «اويي که اين همه تعريفش را مي کنند تويي؟ ها!» نصرالله خنديد و گفت: «شما حاج رحيم هستيد!» - ها! چطور بهم نمي آد! - از طرف فرمانده مان آمده ام، آقاي قيصري; خودش هم حالا مي آيد . - پس چرا معطلي، مگر نمي بيني بچه ها دارند نفله مي شوندها؟
نصرالله چفيه گردنش را باز کرد . بست روي گوش هايش; انگار مي خواست صداي انفجار گلوله ها اذيتش نکند! سوار بلدوزر شد و دسته گاز را کشيد . دودي سفيد حلقه حلقه مثل بشقاب به هوا مي پريد . بدران خودش را دولا دولا رساند به بلدوزر . خاکريز مثل ماري جلو مي رفت . هر تيغ خاکي که روي هم تلنبار مي شد ده ها رزمنده پشتش سنگر مي گرفتند . حاج رحيم نگاهش به بدران بود . لحظه اي احساس کرد بدران حال خوبي ندارد . انگار دلش لرزيد . خودش را رساند به بدران و گفت: «ها! چرا دور خودت تاب مي خوري .» دلش لرزيد . خشکش زد . خون دست چپ بدران را پر کرده بود . انگار روي دستش گل لاله اي شکفته شود . بدران همه چيز حاج رحيم بود . حاج رحيم، بعد از توکل به خدا، به نشانه هاي قشنگ بدران دل سپرده بود . بدران مي دويد و حاج رحيم مي گفت: «صبر کن! امدادگر!» لودر اسماعيل هم از راه رسيد . فرمانده جهادگران هم با تويوتايش لودر را دنبال کرده بود . امدادگر سر حبيب را پانسمان کرد، از جايش بلند شد که خمپاره زوزه کنان يک متري اش زمين را شکافت و امدادگر را بلعيد . حاج ابراهيم چشمش به امدادگر بود که تکه هاي بدنش با چتر آتش و دود درآميختند . اين آخرين امدادگر گردان . حاج ابراهيم لحظه اي پاهايش لرزيد و به سينه خاکريز نشست . بدران خودش را رساند کنار بلدوزر . پشت بلدوزر و خاکريز نمدار پناه گرفت و فرياد زد: «يا حسين شهيد!» تانک عراقي بلدوزر را نشانه گرفته بود . فرمانده بچه هاي جهاد که نوک خاکريز کمين کرده بود . لحظه اي چشم هايش را بست . نفس عميقي کشيد و فرياد زد: «آرپيچي زن! بزنش، بزنش!» هنوز حرفش تمام نشده بود که تانک عراقي گلوله اش را شليک کرد . بدران هم شليک کرد . حاج رحيم از کنار تيربارچي گذشت . اول صدايي آمد و بعد شعله آتش بلدوزر و راننده اش را بلعيد . تانک عراقي ها هم شعله آتش شد . گلوله تانک درست خورده بود زير صندلي بلدوزر . قيصري خودش را از خاکريز پايين کشيد و دويد به طرف بلدوزر . انگار غمي بزرگ قلبش را مي سوزاند . نصرالله يکي از شجاع ترين رانندگان او بود . حاج رحيم داشت بابي سيم صحبت مي کرد . قيصري هنوز به بلدوزر نرسيده بود که خمپاره اي بين او و بدران زمين را شکافت و منفجر شد . حاج رحيم نگاهش به بدران بود . انفجار را که ديد گوشي را رها کرد و فرياد زد: «يا حسين!» و دويد به طرف بدران . خون از سينه قيصري فواره مي کرد . حاج ابراهيم، قيصري را بغل گرفت . حاج رحيم ميان گرد و غبار انفجار بدران را ديد . بدران افتاده بود روي زمين . حاج رحيم خودش را بالا سرش رساند . هر دو پاي بدران از بالا قطع شده بود . دو جوي خون دست به دست هم داده بودند و مي رفتند داخل گودال . بدران حاج رحيم راکه ديد خودش را بازور بلند کرد و نشست . حاج رحيم بدران را در آغوش کشيد . نگران بود . بلند شد بدران را رها کرد و داد زد: «امدادگر! امدادگر!» يک نگاهش به بدران بود و يک نگاهش به فرمانده سنگر سازان بي سنگر . درست شنيده بود . صداي بدران بود . دست هايش را به سوي آسمان بلند کرده بود و مي گفت: «خدايا، اي پروردگار من، آيا از من راضي شدي؟ آيا روز قيامت پيش حسين زهرايت سربلندم؟ اگر هستم، همين حالا نشانم بده .» قطره هاي اشک از گوشه چشمان حاج رحيم سرازير شد . حاج رحيم رفت کوله امدادگري را بياورد . مي رفت; اما دلش پيش بدران بود . چندي از او دور نشده بود. سر برگرداند تا باز هم بدران را ببيند . زل زده بود به بدران که نگاهش با شعله هاي آتش درهم آميخت حاج رحيم دوباره داد زد: «امدادگر! امدادگر!» ; اما لحظه اي يادش آمد که امدادگرش هم در فوراه هاي ترکش قطعه قعطه شده . از همه چيز قطع اميد کرده بود که صداي بدران نگاهش را دزديد . درست شنيده بود . صداي بدران بود . دست هايش را به سوي آسمان بلند کرده بود و مي گفت: «خدايا، اي پروردگار من، آيا از من راضي شدي؟ آيا روز قيامت پيش حسين زهرايت سربلندم؟ اگر هستم، همين حالا نشانم بده .» قطره هاي اشک از گوشه چشمان حاج رحيم سرازير شد . بدران هنوز با خداي خودش حرف مي زد که حاج رحيم رفت کوله امدادگري را بياورد . مي رفت; اما دلش پيش بدران بود . چندي از او دور نشده بود . ايستاد . سر برگرداند تا باز هم بدران را ببيند . زل زده بود به بدران که نگاهش با شعله هاي آتش درهم آميخت . بدران داشت با خداي خودش درد دل مي کرد که خمپاره اي درست روي سرش فرود آمد . بدران در شعله بلند آتش و دودش گم شد . بدنش ذره ذره به هوا پاشيد . حاج رحيم لحظه اي نشست . انگار غم بزرگي قلبش را مي فشرد . صداي الله اکبر بچه ها آسمان را عطر آگين کرد . تانک هاي عراقي در حال عقب نشيني بودند; اما حاج رحيم هنوز زل زده بود به جايي که آرپيچي زن گردانش ذره ذره شد . بخش فرهنگ پايداري تبيان راوي : محسن صالحي حاجي آباديمنبع : سايت حوزه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 383]
صفحات پیشنهادی
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شدبدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان احمد را بغل گرفته بود . مي دويد و ...
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شدبدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان احمد را بغل گرفته بود . مي دويد و ...
تنها آرزوی احمد
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد گرداني که تنها امدادگرش شهيد شدبدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان ...
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد گرداني که تنها امدادگرش شهيد شدبدران دومين موشک آرپيچي را شليک کرد . باز هم تانک ديگري به آتش کشيدند . حاج ابراهيم معاون گردان ...
لحظه شهادت يک مادر شهيد
لحظه شهادت يک مادر شهيد ... جنگ که شد برادرش رفت به جبهه ،اما تنها 21 روز دوريش مادر را عذاب داد، شهيدش (پسرش) را آوردند مادر تنها ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
لحظه شهادت يک مادر شهيد ... جنگ که شد برادرش رفت به جبهه ،اما تنها 21 روز دوريش مادر را عذاب داد، شهيدش (پسرش) را آوردند مادر تنها ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
چرا نمک يُددار؟
سال هاست که پزشکان و متخصصان از خا. ... احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
سال هاست که پزشکان و متخصصان از خا. ... احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
زره سوراخسوراخ!
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد تيربارچي عراقي هاي فراري را سوراخ سوراخ کرد . بدران، از اين که توانسته بود «چالاک و تند» تانک جلويي .... بدنش ذره ذره به هوا پاشيد ...
گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد تيربارچي عراقي هاي فراري را سوراخ سوراخ کرد . بدران، از اين که توانسته بود «چالاک و تند» تانک جلويي .... بدنش ذره ذره به هوا پاشيد ...
تاثير زردي کودک بر شنوايي او
بیلی روبین، ماده ای دفعی است که در اثر تجزیه گلبول های قرمز در کبد تولید می شود و از طریق مدفوع دفع می شود. زردی نوزادان بی. ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
بیلی روبین، ماده ای دفعی است که در اثر تجزیه گلبول های قرمز در کبد تولید می شود و از طریق مدفوع دفع می شود. زردی نوزادان بی. ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
روايت متفاوت کيهان از مدحي
الف: حالت اول، هنگامي است كه عامل نفوذي از ميانه راه جذب شده باشد. يعني ابتدا به سرويس اطلاعاتي .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد · شبکه اطرافيان فرح پهلوي ...
الف: حالت اول، هنگامي است كه عامل نفوذي از ميانه راه جذب شده باشد. يعني ابتدا به سرويس اطلاعاتي .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد · شبکه اطرافيان فرح پهلوي ...
پند درخت پير
کبوتر مي دونست که چکاوک از دست او ناراحته و به خاطر همينه که به ديدنش نمي ياد .با خودش فکر کرد اي کاش ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد · روايت متفاوت کيهان از ...
کبوتر مي دونست که چکاوک از دست او ناراحته و به خاطر همينه که به ديدنش نمي ياد .با خودش فکر کرد اي کاش ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد · روايت متفاوت کيهان از ...
کوچک کردن شکم در 6 هفته
کوچک کردن شکم در 6 هفته در بيشتر آقايان و خانمهايي که مشکل چربي شکم دارند، يک باور غلط مشترک وجود دارد و آن باور اين است که ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
کوچک کردن شکم در 6 هفته در بيشتر آقايان و خانمهايي که مشکل چربي شکم دارند، يک باور غلط مشترک وجود دارد و آن باور اين است که ... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
همنشيني با اولياء الهي
کسی که با عالمان دين و علمای وارسته و عامل، مأنوس است، به صورت ناخودآگاه تقيّد به ظواهر شرع دارد و از بسياري از گناهان که موجب .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
کسی که با عالمان دين و علمای وارسته و عامل، مأنوس است، به صورت ناخودآگاه تقيّد به ظواهر شرع دارد و از بسياري از گناهان که موجب .... گرداني که تنها امدادگرش شهيد شد ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها