واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طلائيه، سرزمین درخشنده هر که هستي ، باش اينجا طلايي مي شويدر طلائيه - منطقه عملياتي خيبر- پرچم هاي سرخ و سبز از دور، دست هاي خود را تکان مي دهند و زير آفتاب، دل طلايي طلائيه را جان مي بخشند. اينجا پرچم سپيد معنا نمي دهد. همانطور که پيام امام به خيبريان، همت را مجنون کرده بود و براي حفظ «مجنون» ، صلح و مصلحت انديشي جايي نداشت. کوره راه هاي باريکي تو را به سوي غروب هدايت مي کنند. گودال هاي پيش رو، دستان خود را مي گشايند و خورشيد در پس گودال ها فرو مي رود. خورشيد و اين گودال ها سال هاست که همديگر را مي شناسند و رازهاي مگو دارند. لازم نيست که حتما زبان آنان را بداني تا نجوايشان را بفهمي. طلائيه تو را در اين رازها غوطه ور مي کند و به سوي «مجنون» مي برد.از ميانه جاده اهواز خرمشهر و سه راهي طلائيه و جفير که 45 کيلومتر به سوي غرب پيش مي آيي، جاي جاي جاده را غرق سکوت مي يابي. به طلائيه که مي رسي، تو نيز سکوت مي کني. گوشه و کنار يادگارهايي مانده اند و دل اين دشت را خون مي کنند.اگر تو هم از روز نخست جنگ تا پايان آن، طعم اسارت را مي چشيدي و سنگيني خفت بار قدم هاي بيگانه را تحمل مي کردي و روي اندامت رد چرخ هاي تانک نقش مي بست، اينک سر به زير مي انداختي.انتظار، آزمون دشواري است. لحظه شماري براي رسيدن محبوب، براي رهايي و ديدن آنکه برايش قلبت مي تپد، طمانينه را به ارمغان مي آورد. اينکه ببيني براي تو هشت سال مي جنگند، طعم غرور را با تمام وجود مي چشي و کمر صاف مي کني و چشم مي گشايي تا رسيدن را به نظاره بنشيني. چقدر خجالت مي کشي که هيچ جان پناهي براي حمايت از عزيزانت نداري! انتظار، صبر آدم را نشانه مي گيرد و ديگر کاسه صبر تو آن شب لبريز شده بود....شب سردي بود ؛ شب سوم اسفند ماه 62. گرد و غبار آسمان از صبح، جندالله شده بود تا مانع از پرواز هواپيماهاي شناسايي متجاوزان شود و از سپاه خدا محافظت کند. 5/9 شب فرياد «يا رسول الله» دشت را تا «پل نشوه» بيدار کرد. نور ناشي از انفجارها، تيرگي شب را مي دريد و منورها آسمان را ستاره باران کرده بودند. لحظه اي نبود که زمين نلرزد. لحظه لحظه آسمان و زمين به هم دوخته مي شد و گلوله ها، کوک هاي ممتد آن بودند. ترکش ها خاک را شخم مي زدند و شقايق مي کاشتند. چاله هاي آب هم که در بعضي مکان ها و مابين سنگرها، به علت بالا آمدن سطح هور ايجاد شده بودند، از قافله عقب نمي ماندند. اصابت ترکش ها و گلوله ها، فواره هاي آب را به آسمان مي فرستاد. تيرهاي مستقيم خاکريزها را صاف کرده بود و انفجار موشک ها، زمين را آبله گون. طلائيه نفير زوزه هاي گلوله ها را هيچ گاه از ياد نمي برد. طلائيه آن روزها را مي شمرد: يک روز، دو روز، پنج روز، 10 روز... روز محشر برپا شده بود؛ اما باز هم ايستادگي و مقاومت رخت از آنجا بر نبست. روزها و شب ها، شرمناک و شتابان مي گذشتند تا بلکه يکي دو ترکش، کمتر سرخي افق را رقم زنند. شهيد شدن و شاهد ماندن هم لياقت مي خواست. بايد دل مي دادي و دلداده دلدار مي شدي تا دلدار تو را لايق وصل خود بداند. شاهد شدن نيز شيوه اي ديگر مي طلبيد. براي شاهد بودن، بايد دل سنگ مي داشتي تا بتواني گل هاي پرپر خاک آلود را ببيني و دم بر نياوري... و لحظه لحظه طلائيه، سرشار از گل هاي پرپر بود.طلائيه مي لرزيد؛ به ياد مرداني که به مجنون رفتند و ليلي شدند و طلائيه مجنونشان. جزاير مجنون هدف ليلي جويان بود و طلائيه مهريه اي براي مجنون. طلائيه آب مي شد؛ براي دستان تشنه و حلقوم هاي شعله ور از آتش عشق به محبوب. طلائيه ذره ذره خاک مي شد تا بر بدن هاي پاکي بوسه بزند که شايد نظير آنها را فقط کربلا ديده بود. اينک کربلا تنها نبود. شرحه شرحه بدن ها و تکه تکه گوشت و پوست و استخوان، طلائيه را به کربلا عروج داد. کربلا و طلائيه هر دو به واسطه مردان آسماني خود، به ديگر زمين ها فخر فروخته اند. از آن شب به بعد، طلائيه و کربلا هر دو بوي غربت را مي دادند و از آن شب تا هميشه مهر سکوت و خاموشي بر لبان اين دو زده شد تا اهل دل را بي داد و قال به کنه وفا و مظلوميت ببرند. مگر غير از اين است که عشق با سکوت اثبات مي شود؟ عاشق به سنگ محکي جز دوري و صبوري و رازداري نيز سنجيده مي شود؟ عاشق، بغض را در حنجره و صدا را در گلو مي شکند و زير لب نجوا مي کند.اين زمين چه زمزمه هايي را که به گوش نشنيده است! خفتگان بيدار چه به گوش اين سرزمين خوانده اند که اينگونه عاشق وار، آنان را در بر گرفته و رها نمي کند؟ اينجا باکري ها و همت ها را ديده و غرش روز و نجواي شب آنان را شاهد بوده است. شانه هاي زخمي طلائيه، غروب چند خورشيد را به چشم ديده اند؟ صداي موتور «عليرضا عاصمي» از دوردست ها مي آيد. نسيم طلائيه آن را به يادگار گرفته است. گردان تخريب طلائيه را آباد کرده اند. زدن معبر در روز کار هر کسي نيست مگر اينکه بوي کربلا مستت کرده باشد. «سعيد گلپيرا» براي کور کردن يک دخمه رفته بود که ميان خود و خداي خود تنها يک ميدان مين را حد فاصل ديد و آن را نيز به جان خريد.«ضابط» دست بر ديوارهاي حسينيه ابا الفضل (ع) مي کشيده است.آن زمان که ريه هاي جزاير مجنون، براي نخستين بار در طول جنگ به رنگ خردل و فسفر در آمد، هور را سرفه هاي خون آلود فرا گرفت. دم و بازدم ها رنگ باختند و دست ها روي گوشي بي سيم، خشکيد. همان هنگام بود که سنگر سازان بي سنگر - جهادگران خط شکن- سر از پا نشناختند و لحظه اي براي رساندن دستان هورالعظيم تا مجنون شمالي ترديد نکردند. پيوندي که ثمره آن پل 13 کيلومتري خيبر ناميده شد و مايه نجات بسياري از ميان ستون هاي اشک و سينه هاي پر درد. نام حسين (ع) اينجا نيز شورآفريني مي کند. به عشق او جاده اي به سوي کربلا زده مي شود و باتلاق و درياچه را مسقف مي کند. جاده 13 کيلومتري «سيدالشهدا» ساحل شرقي هورالعظيم را به مجنون مي رساند و هم اکنون نيز بازماندگان را به ياد افلاکيان مجنون مي کند.هفتم اسفند ماه 62 عاشورايي مي شود براي لشکر 31 عاشورا و گردان امام حسين (ع)، ارباب کربلا. خيل تيرها، عاشورائيان را در بر مي گيرد و ترکش، قطره قطره باران مي شود بر دشت بي پايان و تشنه شهادت. بي سيم آخرين پيام را مي رساند و خاموش مي شود:«از مشدي عباد (محمد باقر مشهدي عبادي) به مهدي (باکري) ... سلام ما را به امام برسانيد... بگوييد که مشدي عباد و نيروهايش تا آخرين قطره خون حسينوار جنگيدند و حسينوار شهيد شدند»... سلام مشدي عباد و همرزمانش بي واسطه رسيد. روح او طاقت تحمل بدن خاکي را نداشت و از همه چيز بريد. خار و خس اين دشت گواهي مي دهند که در مناجات هاي شبانه بين او و معبود، چه مي گذشت:«خدايا! بيچيزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بيهراس عليه دشمنان جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطلها و طاغوتها نه گفتن، با مسرت و شادي به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چيز بريدن و خدا پيوستن، اي کاش وقتي شهيد شدم، جسم مرا پيدا نکنند». همه ديدند که فرمانده گردان امام حسين (ع) ميزبان ترکش هايي ناآشنا شد اما هيچ نشاني از او نيافتند. گويي به خواسته خود رسيد؛ شهادت را در آغوش گرفت، از همه چيز بريد، بال گشود و بي درنگ، آسمان را عرصه جولان خود کرد.حلقه محاصره تنگ تر مي شود و زمين گلگون تر. عاشورائيان خيبر، حسيني شده اند.شهداي خيبر نازها کشيدند تا لايق ديدار محبوب شدند؛ مقدمه ها چيدند و اسباب فراهم کردند. غسل شهادت «عليرضا سناردک» از آن مقدمه ها بود تا ساعتي بعد از مرز اين جهان بگذرد و به همگان ثابت کند که «ان الله يحب المطهرون».بيجا نبود که «يوسف ايماني» روياي همرزم خود مي شود و «شهادت» را «لذت بخش» مي داند.«خرج گودها» آخرين نقطه اتصال وجود زميني وي به خاک بود و پس از انفجار يک خمپاره، آفاق را به تسخير خود در آورد.طلائيه بي نام مرداني که مي دانستند نمي مانند و همانند «جواد توانگر» خط مقدم را همچون خط و خطوط تعلقات دنيوي کنار زدند، معنا نمي يابد. برادري اينجا خبر پر گشودن برادر را مي شنود و خم به ابرو نمي آورد. مهدي اجازه بازگرداندن بدن حميد را نمي دهد تا طيب و طاهر و «باکر» و دست نخورده بماند. مهدي همه شهيدان را حميد خود مي ديد و مي گفت:«هروقت همه بچه ها را آورديد، حميد را هم بياوريد». باکري در وصيت نامه خود نوشته بود:«خدايا چقدر دوست داشتني و پرستيدني هستي… مي خواهم وقتي شهيد شدم جنازه ام پيدا نشود تا يک وجب از خاک اين دنيا را هم اشغال نکنم…خدايا مرا پاکيزه بپذير». مهدي، طلائيه را لايق مي بيند و طلائيه او و حميد را در آغوش مي کشد تا مايه فخر آن بر ساير خاک ها شود.بسياري ديگر هم بوده اند که طلائيه را طلايي کردند. مرداني که بي ادعا آمدند و خاک، پرده حضورشان شد و ساتر بدن آنان. با اين حال، آنان سال ها طلوع آفتاب را بهانه شدند؛ گم شده هايي بي نشان که وفاداري خود را به سنت زهراي اطهر (س) ثابت کرده اند و پيرو مرام اويند. طلائيه را که مي بيني، گويي بقيع را مي نگري. فقط گاهي براي سر زدن به بازماندگان، خودي نشان مي دهند و نشاني مي فرستند. گهگاه يکي از آن بين، خود را داوطلب مي کند که براي آتش زدن به دل هاي بي قرار، روي خاک رخ بنمايد و فضا را با حضور خود ملکوتي کند. مي آيد تا شايد ما را درسي دوباره بياموزند و شايد هم درس هاي گذشته را به خاطر شاگردان مکتب عاشورا آورند. حسينيه ابوالفضل (ع) نيز بي جهت چنين نام نگرفته است. توسل به علمدار کربلا و زمزمه هاي زيارت عاشورا مگر مي تواند بي پاسخ بماند؟ نخست عباس اميري رخ مي نمايد و يک «يا علي» راه را براي رونمايي از نشانه ديگري باز مي کند تا قدرت توسل قمر بني هاشم را نمايان کند. يافتن شهيدي بي دست بهانه اي براي نامگذاري نمي گذارد؛ بخصوص اگر «ابوالفضل ابوالفضلي» بخوانندش.قصه تفحص، قصه يادآوري خود است؛ غصه کوتاهي ها و سستي ها و کاهلي ها؛ درد عزيزاني که رفته اند و ما که بايد عزيز مي شديم اما نشديم! رنج بي تابي است از دوري يادها. کساني که به کار تفحص مي آيند، خود را از لابلاي خاک ها مي جويند. آفتاب وگرما و عرق و زجر و خارهاي بيابان را به جان مي خرند تا ذره هاي حقيقت خود را بيابند. گودالي مي کنند و در خود غور مي کنند.تو هم اگر رخصت طلبيدي و لايق ناز کشيدن طلائيان طلائيه شدي، بيل و کلنگي با خود بياور. چه جايي بهتر از جوار شهدا براي تفحص خود؟ لياقت مي خواهد چاله زندگي خود را روي خاکي بکني که از خون و پوست و ذرات وجود کساني درست شده است که بي شک وعده خداوند درباره آنان تحقق يافته است. چه افتخاري بالاتر از اينکه خداوند روزي انساني را نزد خود گرو نگه دارد و او را براي دريافت روزي، نزد خود بخواند؟مي گويند اين منطقه هنوز آلوده است. مي گويند دست به هيچ چيز نزنيم تا آلوده نشويم. مگر مي شود اينجا را ببيني و آرام بگيري؟ مگر مي شود بي هوا بيايي و دست خالي برگردي؟ مگر مي شود بر جاي بنشيني؟ گوشه و کنار علامت «ورود ممنوع» و «منطقه آلوده» خودنمايي مي کند. راست مي گويند... آلودگي از ماست که براي اين منطقه به ارمغان برده ايم. ما وصله ناچسب اين خاکيم. اثر غل و غش وجود ما، هواي پاک و بي آلايش طلائيه را بيش از آثار بمب هاي شيميايي آلوده ساخته است.شايد اگر الان هم روي خاک طلائيه زانو بزني، بوي گلاب را به خوبي حس کني. گلاب پاش «حاجي بخشي» قسمتي از وجودش را در اين خاک پنهان کرد.کافي است بو بکشي تا عطر حسيني را از سوي «خيبر» استشمام کني. زيارتت قبول. پاهاي خود را برهنه کن. اينجا سجده گاه خورشيد است. وادي مقدس طوبا همينجاست. هر که هستي، باش؛ اينجا طلايي مي شوي.منبع: ستاد خبري راهيان نور/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]