تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر که از آبروی برادر مسلمان خود دفاع کند مطمئناً بهشت بر او واجب می شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826695989




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تشرفات شگرف (قسمت چهارم)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرفات شگرف (قسمت چهارم)
تشرفات شگرف (قسمت چهارم) تشرف ابوسعيد كابلي در غيبت صغريابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.به همين جهت در فكر بودم او را ببينم . تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم . در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود. تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم . او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد. بايد به آن جا بروى . وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم . در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم . ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد وگفت : از اين جا بلند شو و برو. هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم . وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد. بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو. وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند. همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند. عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت . بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم . طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند. سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود****تشرف اخوي آقا سيد علي داماداخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم . ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد. ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است . آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام . او مرا به اين حالت رسانده است . من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد. بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد. گفت : آية الكرسى را بلد نيستم .مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم . بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .مـدتـى از ايـن جـريان گذشت . روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد. ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم . با صدايى رساو با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسى به محبوبه ام او را از من جدا كردىو بالاخره تو را خواهم كشت . مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم . ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد. چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آيةالكرسى از شر او نجات يافتم . تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم . در آن نزديكى جنگلىبـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مى كنم . ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم . آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش . عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم . در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد. بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى .سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم . فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان . بعد هم از نظرم غايب شدند. من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم****تشرف ازدي در غيبت صغريازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم . شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم .نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد. از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهرمى شود و براى آنها حديث مى فرمايد. وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد. تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند. وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است . بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم . نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت . آيا مراشناختى ؟عرض كردم : نه , نشناختم . فرمود: منم مهدى . منم قائم زمان .منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند. بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن****تشرف حاج ابوالقاسم يزديحاج ابوالقاسم يزدى فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سيد احمد, كه از تجار محترم يزد و معروف به كلاهدوز است ,بودم و باايشان به سفر حج مشرف شدم . در اين سفر, مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود. سـه مـنـزل بـعد از نجف , يك روز صبح پس از طلوع آفتاب حركت كرديم نزديك دوفرسخ رفته بوديم , ناگاه شترى كه اثاثيه روى آن بود و من بر آن سوار بودم , رم كرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار كرد.ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم كه بياييد ومرا يارى كنيد و شتر را بگيريد, كسى به حرف من گوش نداد. از پشت سر نيز هر كه رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد, كسى به حرف من اعتنا نكرد. تا عبورقافله ها تمام شد, بحدى كه ديگر كسى ديده نمى شد.خـيلى مى ترسيدم , زيرا شنيده بودم , عربهاى عنيزه براى بدست آوردن پول و اجناس ديگر, حجاج را مـى كـشند.نزديك دو ساعت طول كشيد و من در فكر بودم ناگاه كسى از پشت سرم رسيد كه سـوار بـر شـترى با مهار پشمينه بود. سؤال كرد: چرا معطلى ؟گفتم : من عربى نمى دانم شما چه مى گوييد؟اين بار به زبان فارسى گفت : چرا ايستاده اى ؟ گفتم : چه كنم ؟ شتر, مرا به زمين زد وفرار كرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام . چيزى نگفت , ولى بازوى مرا گرفت و پشت سر خود سوار كرد. گفتم : اثاثيه من اين جا مانده است . گفت : بگذار, به صاحبش مى رسد. قدرى كه راه رفتيم به يك تل خاكى خيلى كوچك رسيديم .شترسوار چوب كوچكى مانند عصا دردسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد. مرا پياده كرد وبا عصا اشاره اى به تل نمود. نصف آن تل به طرفى و نصف ديگر به طرف ديگر رفت . در وسط, درى از سنگ سفيد و براق باز شد. اما من متوجه نشدم كه اين در چطور بازشد. بعد به من گفت : حاجى با من بيا. چـنـد پـله پايين رفتيم . جايى مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم . صـحـن بـسـيـار وسيعى ديدم كه اتاقهاى بسيارى داشت . باغى ديدم كه به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايى داشت . من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه كن . نـگـاه كـردم , قصرهايى عالى ديده مى شد. وقتى به آن غرفه ها رسيديم , اتاقى را به من نشان داد وگفت : اين مقام حضرت رسول (ص ) است دو ركعت نماز بخوان . گـفـتـم : وضـو ندارم .گفت : بيا برويم . دو يا سه پله بالا رفتيم حوض كوچكى ديدم كه آب بسيار زلال و صـافـى داشـت به طورى كه زمين حوض پيدا بود. من مشغول وضوگرفتن به روشى كه رسـم خـودمان است شدم , ولى با ترس و رعب كه مبادا اين شخص سنى باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم . گـفـت : حـاجـى نـشد وضو را اين طور بگير. اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوىپـيشانى آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين كشيد.پس از آن به چشم و بينى دست كـشـيـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح كرد. بعد از مسح گفت : اين روش در وضو را ترك نكن . بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص ) رفتيم . فرمود: دو ركعت نماز بگذار. گـفـتـم : خـوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .گفت : فرادى بخوان . من دوركعت نمازخواندم . بـعـد از نماز قدرى راه رفتيم تا به غرفه اى رسيديم گفت : اين جا هم دو ركعت نمازبخوان اين جامقام حضرت اميرالمؤمنين (ع ),داماد حضرت رسول (ص ) است . گـفـتم : خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم . گفت : فرادى بخوان . دو ركعت ديگر نماز بجا آوردم .قـدرى راه رفتيم گفت : اين جا هم دو ركعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيل (ع )است . من هم دو ركـعـت نماز خواندم . سپس به وسط صحن و فضاى آن آمديم . ايشان فرمود: دو ركعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر, در اين جا بخوان . من هم همين كار را كردم . مـقـام حضرت رسول (ص ) سبز رنگ بود و مقام حضرت امير(ع ) سفيد و نورانى وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نورانى بود. غرفه ها همگى جز مقام جبرئيل سقف داشت . وقتى از نماز فارغ شديم , گفت : حاجى بيا برويم و از همان راهى كه آمده بوديم با هم برگشتيم . وقـتى بيرون آمديم , گفتم : روى بام بروم تا يك دفعه ديگر آن مناظر را تماشاكنم . گفت : حاجى بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار كرد. وقـتـى كه شتر مرا به زمين زده بود, خيلى تشنه بودم و بعد از آن كه همراه او سوار شدم هر چه با هم مى رفتيم , اثر تشنگى رفع مى شد. وقتى كه با ايشان سوار بودم , مى ديدم زمين زير پاى ما غير طبيعى حركت مى كند تااين كه از دور يـك سـيـاهـى بـه نظرم آمد گفتم : معلوم مى شود اين جا آبادى است .گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهاى خرما به نظر مى رسد. گفت : اينها علم حجاج و چادرهاى آنها است . قافله دار شما كيست ؟گـفتم : حاج مجيد كاظمينى . طولى نكشيد كه به منزل رسيديم . شتر ما مثل ببر, از وسط طناب چـادرهـا عـبور مى كرد, ولى پاى او به طناب هيچ خيمه اى بند نمى شد. تابه پشت خيمه قافله دار آمـديـم .بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود. حاج مجيد كاظمينى بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد بناى بد اخلاقى و تغير را با من گذاشت , كه كجا بودى و چقدر مرا به زحمت انداختى و بالاخره هم تو را پيدا نكردم ؟آن شخص كمربند او را گرفت و نشاند, حال آن كه حاج مجيد مرد قوى هيكل و باقدرتى بود. به او گفت : به حج و زيارت پيغمبر مى روى , و كسى كه به حج و زيارت پيغمبر مى رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست ؟ توبه كن . بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد. فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولى فورا به آن جا رسيد و بدون آن كه از كسى چيزى بپرسد مجددا با چوب دستى خود به چادراشاره كرد. ارباب بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد. شـتـر دار حـاج سـيد احمد گفت : داخل بياييد.من با آن شخص به داخل چادر رفتيم . آن شخص گـفت : اين هم امانتى است كه بين راه مانده بود. حاج سيد احمد نسبت به من تندى كرد كه كجا بودى ؟ آن شخص گفت : حاجى , هر جا كه بود, آمد. ديگر حرفى نمى خواهد. سپس آن شخص پا در ركاب كرده و نشست و خواست برود, حاج سيداحمد به پسرش گفت : برو براى حاجى (كسى كه مرا آورده بود) قهوه بياور. فرمود: من قهوه نمى خورم . حاج سيد احمد به پسرش گفت : برو انعام اين شخص را بياور. رفت و يك طاقه شال خليل خانى و يك كله قند آورد. آن شخص قند را برداشت و كنار گذاشت و گفت : براى خودت باشد. شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق مى رسانم و بيرون رفت . ارباب هم براى مشايعت ايشان بيرون رفت . به محض اين كه از چادر خارج شد او را نديد و يك مرتبه از انظار غايب شد. آن وقت من حكايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد. شب آن جا بوديم . صبح , قبل از بار كردن و حركت , براى كارى از چادر بيرون آمدم شخصى را ديدم كه بارى به دوش گرفته و مى آورد. به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است , بردار. من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت , ولى اين شخص آن مرد سابق نبود****تشرف حاج سيد حسين حائريحـاج سيد حسين حائرى , ساكن ارض اقدس مشهد الرضا (ع ), در اوايل ماه ذى القعدة الحرام سال 1364, فرمود:حـدود سـال 1304 هـجرى , در ايام دهه محرم سيدى غريب كه او را نمى شناختم به منزل من دركـرمـانـشاه وارد شد. غالبا زوار چه اهل علم و چه غير ايشان از عراقين (ايران و عراق فعلى ) بدون هيچ آشنايى بر من وارد مى شدند و من از ايشان پذيرايى مى نمودم . پس از دو روز, يكى از اهل علم نجف اشرف به ديدن من آمد و آن سيد را شناخت . به من اشاره كرد كه اين آقا را مى شناسيد؟ گفتم : سابقه اى با ايشان ندارم . گفت : يكى از مرتاضين بسيار مهم مى باشد. به ظاهر در كوچه مسجد هندى در نجف اشرف دكان عـطـارى دارد و غالبا از نجف و اهل و عيال خود مفقود مى شود. هر چه دركربلا و كاظمين و حله تفحص مى نمايند, او را نمى يابند بعد از چند ماه معلوم مى شود كه در يكى از حجرات مسجد كوفه پـنـهـان و با موى بلند سر و ريش , درآن جاست . با حال پريشانى او را به نجف آورده , باز هم بعد از چند روز مفقودمى شود و در مسجد به خادم مى سپرد كه به اهل و عيالش خبر ندهد.مـن بـعد از اطلاع بر حال سيد, به ايشان بيشتر محبت كردم و اظهار داشتم كه بعضى هاشما را از مـرتاضين مى دانند! با كمال انكار و امتناع اين مطلب را رد مى كرد و بالاخره بعد از معاهده به اينكـه اظـهـار نشود, گفت : من دوازده سال در مسجد كوفه و غيره رياضت كشيدم و شرط تكميل ريـاضـت دوازده سال است و در كمتر از آن زمان , كسى به مقامى نمى رسد. او كمالات خودش را مـخفى مى كرد فقط گفت : احضار جن ممكن است , ولى جن دروغ مى گويد و گاهى راست هم مـى گـويـد, لـذا اعتمادى به قول آنهانيست . احضار ملك هم ممكن است , ولى چون آنها مشغول عـبادت هستند, شايسته نيست ايشان را از عبادت باز داشت . ولى من روح همين علماء گذشته رااحضارمى كنم و آنچه از مغيبات سؤال كنم , جواب مى گويند. مـن در آن چـنـد سـال اخير كه به تو به مجالس روضه خوانى و سينه زنى توهين مى كردند, جهت تـقـويـت اسـاس شرع , مجلس روضه خوانى خيلى مفصلى اقامه مى نمودم كه از اول فجر, مجلس مـنـعـقـد و تـا يك ساعت بعد از ظهر ختم مى شد و ازلحاظ هزينه زياد و زحمات بدنى , خيلى در زحـمت بودم . در آن مجلس شصت نفرروضه خوان شهرى و غريب كه از ساير شهرها آمده بودند و پـنـج مداح , روضه مى خواندند و در اين هشت و نه ساعت كه مدت مجلس بود, سى نفر و بقيه در بـاقـى ايـام مى خواندند و همه آنها حقوق داشتند, لذا از سيد خواهش كردم كه شما از علماءسؤال كنيد, آيا اين مجلس با اين زحمات مقبول اهل بيت (ع ) هست ؟ گفت : من شبها روح علماء را احضار مى كنم . بـنـا شـد اين كار را انجام دهد, لذا گفت : من به چهار نفر از علماء مراجعه و از آنها سؤال مى كنم : مـرحوم آقا ميرزا حبيب اللّه رشتى , مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى ,مرحوم آقا سيد اسماعيل صـدر و مـرحـوم آقـا سـيـد على داماد (ره ) كه ايشان داماد آقاشيخ حسن مامقانى و به اين جهت معروف به داماد بود. روز بـعـد گفت : من آقايان را احضار و سؤال كردم , گفتند: بلى , اين مجلس مقبول اهل بيت (ع ) است و در روز نهم يا دهم حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف تشريف مى آورند. با كمال وجد و شوق گفتم : چرا روزش را تعيين نكرديد؟ گفت : امشب سؤال مى كنم . فردا صبح گفت : آنچه مى گويم بنويسيد و نگه داريد. آن روز, روز پنجم محرم بود. وضع من بر خلاف وضع رياست و ترتيب علماء دركرمانشاه بود كه درجـاى مـعـيـنـى بنشينند و اشخاص محترم به طرف ايشان بيايند وقهرا آن قسمت , صدر مجلس مـحـسـوب شـود, بلكه كنار در خانه نشسته يا مى ايستادم و براى هر كسى قيام مى نمودم , لذا اين مـجـلـس مورد توجه عموم اهل شهر بود و غالباراهش مسدود مى شد و يك دسته ديگر در كوچهانتظار مى كشيدند تا زمانى كه اشخاص داخل منزل خارج شوند و آنها به جايشان بيايند. سيد گفت : در روز نهم , حدود ساعت دو كنار چاهى كه نزديك درخانه است ,نشسته ايد يك مرتبه حال شما منقلب مى شود و تمام بدنتان تكان مى خورد, در آن حال به نقطه اى كه آخرين حد محل نـشـسـتن زنها است نگاه كنيد. هر وقت تكان خورديد متوجه آن نقطه مجلس باشيد كه يك عده اشـخاص (ده دوازده نفر) به يك هيئت و يك لباس و يك شكل , نشسته اند يكى از آنها حضرت ولى عـصـر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است . آنها ساعت دو, از در اتاق روضه خوانها از طرف بيرونى , وارد مـى شـونـد وتا ساعت سه تشريف دارند و ساعت سه كه مجلس براى خارج و وارد شدن افرادبـهـم مـى خـورد, ايشان در ضمن مردم بيرون مى روند و شما ملتفت نمى شويد. با وضو باشيد و به مـحـضر مباركشان برسيد و خدمتى از قبيل : چاى دادن يا استكان برداشتن انجام دهيد. آنها براى شـمـا قيام نمى كنند و مى گويند: اين خانه , خانه خودمان است ,در خانه برويد و از مردم پذيرايى كنيد. در هـمـان سـاعـتـى كه تشريف دارند دو روضه خوان , روضه مى خوانند و هر دو از امام زمان (ع ) مى گويند و كسى مصيبت نمى خواند با اين حال , مجلس خيلى دگرگون وضجه و ناله بيشتر از هـر روز مـى شود. آقاى اشرف الواعظين كه هر روز يك ساعت بعد از ظهر مى آيد و مجلس را ختم مى كند, در همين ساعت آمده و منبر مى رود و ازامام زمان (ع ) مى گويد. بـه هـر حـال ايـن مذاكرات در روز پنجم محرم بين من و سيد مرتاض اتفاق افتاد و اين مطالب را نوشتم . مـن هـمـيشه دم در مى ايستادم و پذيرايى مى كردم و اتاقى در بيرونى , مجمع آقايان روضه خوانها بود.تا روز نهم در انتظار اين قضيه روز شمارى مى كردم . در آن روز,مجلس جمعيت زيادى داشت و مـن در آن سـاعـت معين كنار چاه نشسته بودم ناگاه لرزشى بر من عارض شد و بدنم شروع به تـكان خوردن نمود فورا به آن نقطه معين نگاه كردم , ديدم در همان مكان حلقه اى مشتمل بر ده , دوازده نفر دايره وار و در لباس معمول اهل كرمانشاه (عباى بلند و كلاه نمدى و دستمال روى آن و كـفـش پـاشـنـه خوابيده ) نشسته اند. آنها تماما گندمگون و قوى استخوان و در سن نزديك به چـهـل سـالـگـى بـودنـد بـه مـن تـبسم كردند و قيام و تواضعى كه معمول همه كس بود, حتى اهـل حـكـومت و امراء لشكر, نكردند و گفتند: خانه خودمان است همه چيز آورده اند شمادر خانه برويد و مشغول پذيرايى باشيد. به مكان خود مراجعت نمودم و دانستم كه اين آقايان از در اتاق بيرونى به اندرونى آمده اند. به هر حال در آن ساعت دو نفر منبر رفتند و با آن كه روز تاسوعا معمولا مصيبت حضرت اباالفضل(ع ) را مـى خـوانـنـد, هر كدام چند دقيقه منبر رفتند و به امام زمان (ع ) به عنوان تسليت خطاب مـى كـردند.مجلس از گريه و زارى هنگامه بود. آقاى اشرف الواعظين كه بايد بعد از ظهر بيايند, ساعت دو آمدند و به اتاق روضه خوانها نرفتند و در همان مجلس وارد شدند و كنار در خانه , پهلوى مـن نشستند وگفتند: من امروز براى رفع خستگى تعطيل كردم , چون فردا كه عاشورا است كار زياداست . ولى نتوانستم اين جا نيايم . ايـشـان بعد از چاى و قليان , به منبر رفت و سكوتى طولانى كرد و بعد بدون مقدمه اى كه معمول اهـل مـنـبـر است صدا زد: اى گمشده بيابانها روى سخن ما با توست . مجلس بحدى از اين كلمه پـريـشان و مردم به سر و سينه مى زدند كه همگى بى اختيارشدند. پس از لحظه اى ديدم افراد آن حلقه نيستند. و دانستم از همان در اتاق وسطى رفته اند****تشرف حاج سيد عبداللّه ملايريحـاج سـيـد ابوالقاسم ملايرى , كه از علماى مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقاى حاج سيد عبداللّه ملايرى (ره ), كه داراى همتى عالى بود, نقل فرمودند: هنگامى كه براى تحصيل علم قصد كردم به خراسان بروم , از تمامى وابستگيهاى دنيوى صرف نظر نموده و پياده براه افتادم . مقدارى از مسير را كه طى كردم , به يكى ازآشنايان خود برخورد نمودم , كـه سـابـقا داراى منصبى در ارتش بود, عده اى هم همراه او بودند. ايشان مرا احترام كرده و تا قمرساند. در قـم عالم جليل آقاى حاج سيد جواد قمى را, كه از بزرگان علماى آن جا بود زيارت كردم . بين من و ايشان مذاكراتى واقع شد, به طورى كه از من خوشش آمد و در وقت خداحافظى هزينه سفرتا تهران را به من دادند.در راه , با يكى از اهل تهران برخوردكردم . ايشان از من درخواست نمود كه در آن جا ميهمان او باشم و نزد ديگرى نروم ,لذا در تهران ميهمان ايشان بودم . او هـر روز مـرا بيشتر از قبل گرامى مى داشت . بحدى كه از كثرت احترام او خجل شدم . از طرفى جـاى ديگرى هم كه نمى توانستم ميهمان شوم , لذا به خانه اميركبير, يعنى صدر اعظم ميرزا على اصغرخان , رفتم كه وضعم را اصلاح كند و هزينه سفر تاخراسان تهيه شود. در بـيرونى خانه او نشسته و منتظر بودم كه از اندرونى خارج شود. وقتى ظهر شد,مؤذن روى بام رفـت تـا اذان بگويد. با خود گفتم : اين مؤذن جز به دستور صدراعظم براى اذان روى بام خانه او نـمـى رود, و او هـم چـنين دستورى نمى دهد, مگر براى آن كه خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهيب زدم و گفتم :كسانى كه از اغيارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا مى برند و تو با اين كه به خاطر انتساب به اهل بيت نبوت (ع ) محترمى , به خانه اغيار آمده اى و از آنان توقع كمك دارى ! بـعـد از ايـن فـكـر بـا خـود قـرار گذاشتم كه اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمايم و از اوچيزى درخـواسـت نـكـنـم . پـس از ايـن معاهده قلبى , اميركبير به بيرونى آمد و همه مردم به احترام او برخاستند. من در كنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم . او به سمت من نظر انداخت و نزديك من آمـد, امـا مـن اعـتـنـايى به او ننمودم . دو يا سه مرتبه رفت و آمدكرد, اما من به حال خود بودم و اعتنايى نمى كردم . وقـتـى ديـدم مـكـرر آمد و برگشت , خجالت كشيدم و با خود گفتم : شايسته نيست كه اين مرد بزرگ به من توجه بنمايد ولى اعتنايى به او نكنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم . ايشان گفت : آقا فرمايشى داريد؟ گفتم : نه عرضى ندارم . گفت : ممكن نيست و حتما بايد تقاضاى خود را بگوييد. گفتم : تقاضايى ندارم . گفت : بايد هر امرى داشته باشيد آن را حتما بفرماييد. چـون ديدم دست بر نمى دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نكردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـيـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرماييد كه يك حجره درمدرسه اى كه كنار حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) است به من بدهند, ممنون خواهم شد. به كاتبش گفت : براى صدر الحفاظ, - كه رياست مدرسه به دست او بود - بنويس :اين آقا ميهمان عزيز ماست , حجره اى براى ايشان معين نماييد. بعد از اين مذاكرات بااصرار مرا با خود به اتاقى كه در آن تـرتيب غذا و نهار داده شده بود, برد. بعد از صرف نهار, به خادمش امر كرد كه مقدارى پول بـيـاورد و سـر جـيب مرا گرفت و پولها را در آن ريخت . من چون تصرف در آنها را خالى از اشكال نمى دانستم , پولها را نزد شخصى به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) مشرف شدم .بعدا از آن وجهى كه آقاى حاج سيد جواد قمى داده بود مصرف مى نمودم , تا آن كه پول ايشان تمام شد.يـك روز صـبـح ديـدم حـتى پول خريد نان را ندارم . گفتم : ديگر با اين حال اشكالى ندارداز پول اميركبير مصرف كنم , اما كسى را كه برود و آن وجه را بياورد, نيافتم . پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خويش را مخاطب ساخته و گفتم : اى بنده خدا از توسؤالى مـى نمايم در حالى كه در حجره غير از خودت كسى نيست . بگو آيا به خدامعتقد هستى يا نه ؟ اگربـه خـدا معتقد نيستى , پس معنى اشكال در مصرف كردن پول اميركبير چيست ؟ و اگر معتقد به خدا هستى , بگو ببينم خدا را با چه اوصافى مى شناسى ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خداى تعالى هستم و او را مسبب الاسباب مى دانم ,بدون آن كـه حـتـى هـيـچ وسـيله اى وجود داشته باشد.و مفتح الابواب به هر طورى كه خودش مى داند, مى شناسم , بنابراين از حجره بيرون نيا, چون آنچه مقدر شده كه واقع بشود, همان خواهد شد. در حـجـره را بـه روى خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم . حجره هيچ منفذى حتى به قدراين كه گـنجشكى وارد شود نداشت . تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجى نشد. روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شكر كردم كه اگربميرم , با حال عزت از دنيا رفته ام . وقـتـى بـه سـجده رفتم , حالت غشى پيدا كردم ومشخص است كسى كه از گرسنگى غش كند, حالش خوب نمى شود مگر بعد از آن كه غذايى به او برسد. نـاگـاه خود را نشسته ديدم و متوجه شدم شخص جليلى مقابل من ايستاده است . به دراتاق نگاه كـردم , ديـدم بـسته است . آن شخص در من تصرف كرده بود, به طورى كه قدرت تكلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـى , مردى از تجار تهران كه اسمش ابراهيم است ,ورشكسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـيم (ع ) متحصن گشته , اسم رفيقش هم سليمان است . اين دو نفر در حجره ات نهار مى خورند. تو با آنها غذا بخور.سه روزديگر تجارى از تهران مى آيند و كار او را اصلاح مى كنند. بـعد از اين كه اين مطلب را فرمود, احساس كردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمى كنند, اما نـاگهان او را نديدم و از نظرم ناپديد شد, به طورى كه ندانستم آيا به آسمان بالا رفت , يا به زمين فـرو رفـت و يـا اين كه از ديوار خارج گشت . پس دست خود را ازحسرت به دست ديگر مى زدم و مـى گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولى از دستم رفت . اما فايده اى در حسرت خوردن نبود وچون حالت غشى پيدا كرده بودم , گفتم :از حجره بيرون مى روم تا تجديد وضو كنم . حـالـى مـثـل آدمهاى مست داشتم و به هيچ چيز نگاه نمى كردم . از حجره بيرون آمدم تابه وسط مـدرسـه رسـيدم , بر سكويى كه روى آن چاى مى فروختند, شخصى نشسته بود. وقتى خواستم ازكنار او بگذرم , گفت : آقا بفرماييد چاى بخوريد. گفتم : مناسب من نيست كه اين جا چاى بخورم . اگر ميل داريد, بياييد در حجره چاى بخوريم . چون خودم مقدارى قند و چاى داشتم . گـفـت : اجـازه مى دهيد نزد شما نهار بخوريم . گفتم : اگر تو ابراهيم هستى و نمى پرسى كه چه كـسـى اسـم تو را به من گفته است , اجازه دارى والا نه . اسم رفيقش را هم كه آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سليمان است و باز سؤال نمى كنيد, كه چه كسى اين مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه دارى به حجره ام بيايى . باز گفتم : اگر آمدن تو به اين جا, به دليل اين است كه ورشكست شده اى , مى توانى بيايى وگرنه مجاز نيستى . تعجبش زياد شد و نزد رفيقش رفت و به او گـفـت : اين آقا از غيب خبر مى دهد. اگربراى مشكل ما راه حلى وجود داشته باشد, به دست اين سيد است . نـان و كبابى خريدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند. من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود كـه از شـدت گرسنگى , خواب درستى نداشتم , بعد از صرف غذاخوابيدم .وقتى بيدار شدم , ديـدم چاى درست كرده اند. چاى را كه خوردند, سؤال كردند و اصرار داشتند كه به آنها بگويم در چـه زمـانـى كـارشـان اصلاح مى شود. گفتم :سه روز ديگر تجار تهران مى آيند و مشكل شما حل مى شود. بعد از سه روز تجارى از تهران آمدند و كار ايشان را اصلاح كردند و باز گشتند. آن دو نـفـر, ايـن مـطلب را براى مردم ذكر نمودند. مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند. ديـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طورى كه حتى پاشنه در رامى بوسند و با من معامله مريد و مراد را دارند. وقتى اين وضع را ديدم , از بين آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادممنبع: shamim.valiasr-aj.net/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 515]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن