واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفتگو با خانم کمالی مادر شهیدان عباس و غلامرضا کمالی این بار برسر خوان پر نعمت مادر شهیدان عباس و غلامرضا کمالی نشستیم تا در مکتب این مادر فداکار و صبور ، درس عشق و ایثار بیاموزیم و او چنین پذیرای ما شد :داستان زندگی من داستان غریبی است، پر از سوز و گداز و حالا که لحظه های گذشته را مرور می کنم می فهمم که آنها مرغان باغ ملکوت بودند که می بایست به وطن اصلی خود بر می گشتند . آری! عباس و غلامرضا را می گویم ،فرزندانی که برایم فتح و عزت را به ارث گذاشتند و رفتند .هر زمان که می خواستم فرزندانم را در آغوش بگیرم و شیر بدهم ، وضو می گرفتم و در تمام مدت شیر دادن ذکر خدا را می گفتم. شوهرم همیشه نان و لقمه حلال را بر سر سفره ساده و محقرمان می گذاشت و همین عامل کافی بود تا عباس و غلامرضا به درجات والای معنویت برسند.وقتی غلامرضا بچه بود،تصمیم گرفتم او را در کلاسهای قرائت قرآن ثبت نام کنم، اما وقتی به آنجا رفتم مسئول ثبت نام نگاهی به غلامرضا کرد و گفت : پسر شما خیلی بچه است نمی تواند چیزی یاد بگیرد.به غلامرضا نگاه کردم با چشمان غمگین و حزن آلود و چهره ای ملتمسانه به من نگاه می کرد، فهمیدم که دلش شکسته اما هر چه کردم او را ثبت نام نکردند، نیمه های شب بود که با صدای فریاد غلامرضا از خواب پریدم ؛ به کنارش رفتم و گفتم: چیه پسرم ؟ چی شده ؟...چیزی نگفت و فقط داد می زد : در سراسر دنیا همین قرآن ما را بس است...فهمیدم خوابی در مورد قرآن و کلاسهای قرائت دیده است ، بغلش کردم برای قلب پاک و کوچکش گریه کردم،نمی دانستم بچه ای به این سن و سال چه خوابی دیده که اینطور حرف می زند فردا صبح دوبار به سراغ مسئول ثبت نام رفتم و جریان را برایش تعریف کردم.خندید،دستی به پشت غلامرضا زد و گفت :بسم الله ،ببینم چه کار می کنی، و غلامرضا با شور و شوقی عجیب در کلاسها شرکت کرد و در پایان قرائت قرآن را به زیبایی یاد گرفت.غلامرضا تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و از آنجا که می بایست در کارها به پدرش کمک کند،درس را رها کرد، اما عباس توانست تا کلاس اول دبیرستان تحصیل کند.قبل از انقلاب در خانه ای قدیمی زندگی می کردیم ،یکی از شبها عده ای که برای برق رسانی به آنجا آمده بودند در خانه ما ساکن شدند تا شب را آنجا بگذرانند.بساط شرابخوری را پهن کرده و مشغول خوشگذرانی بودند که ناگهان عباس از در وارد شد و وقتی قضیه را فهمید با عصانیت به داخل اتاق رفت و جمع آنها را بهم زد و این در حالی بود که 15 سال بیشتر نداشت . هیچ وقت عباس را این طور عصبانی و ناراحت ندیده بودم ، می گفت : چرا آنها در خانه ما اقدام به چنین کار حرامی کرده اند ، خیلی شجاع بود و به امر به معروف و نهی ازمنکر بسیار اهمیت می داد ، یادم می آید بعضی مواقع ، هم سن وسالهای عباس وغلامرضا که به کارهای حرام می پرداختند به من شکایت می کردند که فرزندان شما سرگرمی ما را به هم می زنند . زمان انقلاب که فرا رسید غلامرضا در آبان ماه به خدمت سرباز ی مشغول بود ، یک بار نامه ای فرستاد که نوشته بود ما در اینجا پشتیبان امام وانقلاب هستیم افراد شاه سربازان را مجبور می کنند که در مقابل تظاهرات مردم به آنها شلیک کنندولی ما حامی مردمیم و اگر قرار باشد در مقابل آنها باشیم شلیک هوایی می کنیم .عباس هم شبها همراه با شهید محمد زحمتکش ازخانه بیرون می رفت اعلامیه پخش می کرد و شعار می نوشت . با اینکه سن زیادی نداشت ، اما در تظاهرات شهرهای دیگر مثل مشهد و تهران شرکت می کرد، حتی در واقعه میدان ژاله هم حضور داشت. وقتی ساواک غلامرضا رشیدی را به شهادت رساند تصمیم گرفتند جنازه شهید را بدزدند تا مردم متوجه نشوند چه کسی ایشان را به شهادت رسانده است. آن شب تا صبح عباس با یک چوبدستی در مقابل اسلحه های ساواک از جنازه مواظبت کرد.به وضوح می شد خشم ونفرت از رژیم شاه را در چهره او دید . فردا صبح جنازه این شهید بزرگوار بر دوش مردم تشییع شد و همه از این کار عباس حیرت زده شده بودند. انقلاب به اوج خود رسیده بود و چند روز می شد که از عباس بی خبر بودیم ؛ نه خواب داشتم ، نه خوراک، تا این که یک روز صدای در حیاط بلند شد، به حیاط دویدم که عباس وارد خانه شد . نمی دانستم چکار کنم فقط خدا را شکر کردم که دوباره او را به من برگردانده است . وقتی پرسیدم کجا بودی ؟با آب و تاب برایم تعریف کرد که : ساواک بازداشتمان کرده بود . اما وقتی دیدند نمی توانند از اطلاعات ما استفاده ای کنند آزادمان کردند.خیره خیره نگاهش کردم ؛ وقتی تعجب مرا دید خندید و گفت : حالا چیزی نشده خدا را شکر به خیر گذشت ...غلامرضا سربازی را تمام کرد ، انقلاب هم پیروز شد واو بعد از آن به جمع سبزپوشان سپاه پیوست. غلامرضا همیشه و در هر جا که بود نماز را اول وقت به جا می آورد و با این که فاصله مسجد تا منزل زیاد بود ، 20 دقیقه را با دو چرخه رکاب می زد و خود را به نماز جماعت می رساند. خودش را بیمه مسجد جامع راور کرده بود و ماهیانه مبلغی را برای کمک به مسجد می داد و سعی می کرد کسی متوجه این کار نشود و در همین مسجد جامع بود که مکاشفه ای برایش روی داد.هنوز ناله هایی را که در دل شب و بر سجاده ی نماز می زد به خاطردارم .جنگ که شروع شد غلامرضا از سپاه به جبهه اعزام شد ، آن روز را فراموش نمی کنم ؛ تازه ازدواج کرده بود، بغضِ گلویم مجال سخن گفتن نمی داد .پدرش به او گفت : پسرم تو تازه داماد هستی، فعلاً قدری صبر کن ؛ دیدم که با متانت جواب داد :پدر! اگر من و جوانان دیگر بخواهیم به هر دلیلی درنگ کنیم ،دشمن همانطور که شهرهای مرزی را گرفته تمام خاک ایران را غصب خواهد کرد . دیگر هیچکدام چیزی نگفتیم و غلامرضا آرام آرام با گامهای راسخ و عزم فولادین آخرین خم کوچه را پشت سرگذاشت و از دید من پنهان شد .عباس هم اصرار به رفتن داشت ، هنوز به سن سربازی نرسیده بود اما به هر دری زد تا بالاخره به عنوان سرباز وارد ارتش شد و به جبهه رفت و من دوباره نگاه مشتاق غلامرضا را در چشمان عباس جوانم دیدم. عباس همیشه آرزو داشت که شهید شود و قبرش مثل حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام باشد . آن روز هم که می خواست برود گفت : یادتان باشد اگر روزی قطعه ای از بدن مرا برای شما آوردند قبول نکنید ومطمئن نباشید از اجزای بدن من است . خودش را برای شهادت آماده کرده بود به طوری که وقتی آن روز خبر شهادت غلامرضا را برای ما آوردند فکر کردم عباس شهید شده ، اما وقتی به معراج شهدا رفتم پیکر پاک و مطهر غلامرضا را درون تابوت دیدم . عباس هم از جبهه برگشت در حالی که داغ برادر بر دوشش سنگینی می کرد گفت :من و غلامرضا با هم قول و قراری داشتیم . می گویند غلامرضا وقت نماز مغرب و عشاء در منطقه شلمچه مشغول گرفتن وضو بود که ترکش به گردنش اصابت می کند و او در حالی که دوماه بیشتر از ازدواجش نمی گذشت پیوندی سرخ و جاودانه با شهیدان بست و به دیدار خداوند شتافت . 9 روز بیشتر از شهادت غلامرضا نمی گذشت که عباس دوباره عازم جبهه شد ، درآتش فراق غلامرضا می سوختم ، رفتم جلوی عباس گفتم : تو دیگر نرو . با چشمان نافذش نگاهی به من کرد تا عمق وجودم را لرزاند، گفت: مادر جان من باید ادامه دهنده راه برادرم باشم. دوستان عباس می گفتند: آنقدر ترکش در بدن عباس است که اگر آهنربایی را به او نزدیک کنی جذبش می کند ، اما با این وجود حاضر نبود که دست از جهاد بردارد ، می گفت : دوست دارم زیر کلاهخود زندگی کنم ، تکیه بر اسلحه و سر نیزه بدهم و در میدان کارزار تفریح کنم . 16 روز بعد به وسیله تلگراف به ما خبر داد که من در قصر شیرین هستم ، نگران من نباشید ...اکنون بیش از 20 سال از رفتن عباس می گذرد و من همچنان چشم به در دوخته ام تا قامت رشید عباس در چهار چوب در ظاهر شود ، نمی دانم عباس از قصر شیرین به کدام قصر هجرت کرده که این چنین مرا چشم انتظار گذاشته است. ولی به آرزویی که داشت رسید و همچون حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام و غریب گشت .منبع: shamim-eshgh.ir/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 238]