واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکایاتی از شيخ زين العابدين عابدینی طالقانی(رحمت الله علیه)(2) نويسنده: بهروز محمد بیگی مهمان ناخواندههمسر ایشان نقل کرده است :صبح، هنگامی که شیخ آقا از منزل بیرون می رفت به او یادآور شدم که برای ناهار غذایی نداریم. شیخ آقا لبخندی زد و رفت. موقع ظهر دق الباب شد.صدای شیخ آقا را از پشت در شنیدم. من به این امید که شیخ آقا چیزی برای ناهار آورده، در را باز کردم. اما دیدم که شیخ آقا به همراه چهار نفر مهمان به خانه آمده است. من خشمگین شدم و به زحمت خودم را کنترل کردم. بعد از اینکه مهمان ها را به داخل اطاق راهنمایی کرد، با ناراحتی به او گفتم، « مگر نگفته بودم چیزی برای ناهار نداریم، آن وقت تو چند نفر مهمان را هم با خودت آورده ای، آخر الان این موقع ظهر، کجا بروم و ناهار تهیه کنم ؟ »دیگر نمی توانستم سر پا بایستم که شیخ آقا آرام به من گفت: « دختر فلانی! در دولابچه غذا هست.»طاقت نیاوردم و با عجله به سمت دولابچه رفتم و در آن را باز کردم تا به شیخ آقا بگویم نگاه کن، هیچ چیز در آن نیست. اما یکدفعه زبانم بند آمد. بوی غذاهای تازه طبخ شده در خانه پیچید. من دست و پای خود را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم؟ وقتی که به خود آمدم، دهانم را برای فریاد زدن از هم باز کردم که شیخ آقا با انگشتانش مرا دعوت به سکوت کرد. لحظاتی بعد سفره غذایی را برای مهمان ها چیدم که نفهمیدم غذایشان از کجا آمده است؟ پایبندی به شریعتبا اینکه در آن زمان مرسوم بود که برای دخترهای کمتر از 9 سال نیز صیغه می خواندند، ایشان این کار را نمی کرد و می گفت: « دختر باید بزرگ شود تا به سن تکلیف برسد و خودش تصمیم بگیرد.»خواهر پانزده ساله ام ! یکی از اهالی می گفت : خواهر پانزده ساله ام بی محابا از خانه بیرون زد، چند قدمی از خانه دور نشده بود که شیخ آقا او را دید. شیخ آقا با دیدن وضعیت خواهرم، عصبانی به دنبال او به راه افتاد. خواهرم مسافت زیادی را طی کرد تا وارد خانه یکی از اقوام شد. شیخ آقا محکم در منزل آنها را کوبید، وقتی صاحب خانه که از اقوام ما بود در را باز کرد، شیخ آقا بدون هیچ مقدمه ای گفت: « موهای این دختر پیدا است، وظیفه شماست که به او تذکرات شرعی بدهید.»مال شبه ناک مرد گونی آرد را که از راه دور روی الاغش آورده بود، بر زمین گذاشت و در خانه شیخ آقا را زد. خانم شیخ آقا در را باز کرد. آن مرد گفت: این گونی آرد نذری شیخ آقاست و رفت. وقتی که شیخ آقا به خانه آمد. به محض اینکه گونی آرد را دید، گفت: « به صاحبش برگردانید این مال شبهه ناک است.»کرامت الهی مردمی که شیخ آقا را از نزدیک دیده بودند اغلب ایشان را با پای برهنه زیر برف و باران به یاد می آورند. پای ایشان نه خیس می شد ونه جای آن بر روی برف و باران نقش می بست مگر آنکه نیاز می دید که با گذاشتن جای پای خود موضوعی را اثبات کند. اگر از او می پرسیدند کفشت کو؟ می گفت: کفش دارم شما نمی بینید.همیشه همراه ایشان یک جفت کفش یا دمپایی بود که وقتی به مسجد یا خانه ای نزدیک می شدند آنها را می پوشید. همه می دیدند موقع رفتن ایشان کفش ها خود بخود جفت می شوند.کله پاچه !یکی از اهالی نقل می کند :پسر بچه ای ، چهار کبک را به من داد و من هم مقداری نخودچی به عنوان پاداش به او دادم، سپس با خوشحالی آنجا را ترک کرد. من با سرعت پر آنها را کندم و برای مهمانی فردا آماده کردم. فردا صبح کبک ها را در تنور گذاشتم تا برای ناهار بپزند، آخر آن روز قرار بود که پسرم ولی ا... به همراه سه تن از دوستانش برای ناهار به کولج بیایند.ولی ا... به دوستانش قول داده بود که به آنها نفری یک کبک کامل بدهد. نزدیک ظهر شیخ آقا به منزل ما آمد. شیخ آقا که همیشه مرا خاله صدا می کرد، بعد از چند دقیقه گفت: خاله می خواهم بروم. من با خود گفتم الان وقت ناهار است، رویم نمی شود که به شیخ آقا بگویم برای ناهار کبک داریم ولی به تو نمی دهم. اگر هم مقداری هر چند کم از کبک ها در بیاورم، دیگر کبک کامل نخواهد بود. به همین خاطر هنگام خداحافظی با دستپاچگی به شیخ آقا گفتم: ببخشید، ما برای ناهار کله پاچه داریم که هنوز نپخته اند. شیخ آقا جواب داد: « انشا ا... کله پاچه ها ! پخته خواهند شد.» و رفت. نیم ساعت دیگر پسرم به همراه مهمانهایش آمد. سفره ناهار پهن شد. به سمت تنور رفتم و پسرم را صدا زدم تا دیگ سنگین را در بیاورد. پسرم وقتی دیگ را برروی زمین کنار سفره گذاشت و در آن را برداشت، مبهوت ماند. با عجله به سمت دیگ دویدم و بهت زده به آن نگاه کردم. چهار کله پاچه درون دیگ به طرز زیبایی کنار هم چیده شده بودند.مادر شهید تیمسار فلاحی قسم می خورد که همان ها آن روز کله پاچه خوردند. لیاقت آدم طعمکاربعد از ساعتی پیاده روی به محل « آندستی بند» در هرنج رسیدند.زکریا رو به برادرش ( شیخ آقا) کرد و گفت: برادر بیا با علمت ما را از فقر بیرون بیاور! سپس قلوه سنگ بزرگی را به شیخ آقا نشان داد و گفت: این سنگ را تبدیل به طلا کن. شیخ آقا به سنگ نگاه کرد و لحظاتی در خود فرو رفت، یک دفعه سنگ و تمام خاک های اطراف آن تبدیل به طلا شد. بعد به برادرش گفت: « به آنچه خواستی رسیدی؟» برادرش از روی خوشحالی فریاد زد: برادر تو با چنین علمی که داری، چرا این کوه را طلا نمی کنی؟ شیخ آقا گفت: « به عقب نگاه کن» زکریا به پشت سرش نگاه کرد، دید به جای آن قطعه طلای بزرگ، همان قلوه سنگ اول قرار دارد. با تاثر نگاهی به برادرش انداخت.شیخ آقا گفت: « برادر! می خواستم تو را امتحان کنم، تو آدم طمکاری هستی و آدم طمعکار لیاقت ندارد.»اثر دعای شب قدر همسر شیخ آقا نقل کرده است :یکی از سحرهای شب قدر، همسرم به من گفت: « تو بارداری میل به چه داری؟»نه چندان جدی گفتم توت، شیخ آقا به آرامی گفت: « خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین» با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان، چیدن توت از درخت!شیخ آقا به نرمی گفت: « اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.»با ناباوری اطاعت امر کردم. حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد. توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید، گفت: « دوباره به داخل حیاط نگاه کن.» در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاطمان پوشیده از برف بود. به شیخ آقا نگاه کردم، و تمام وجودم سوال بود. همسرم گفت: « در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»منبع: لسان الغيب شيخ آقا(ناگفته هایی از کرامات و زندگی واصل بالحق شيخ زين العابدين عابدینی طالقانی)
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]