واضح آرشیو وب فارسی:جمهوري اسلامي: داستان آن روز نتوانستند خط را پس بگيرند
ميرقاسم، به طرفم برگشت و آرام گفت: "من را گم نكن!"
پيك او بودم و مدام پيامها را به فرماندهان گردانها و گروهانها ميرساندم و به سرعت برميگشتم. قدم به قدم در كنار يا پشت سرش حركت ميكردم تا هر موقع كاري داشت، با يك اشاره متوجه شوم.
نيروهاي لشكر، از سه محور پيشروي ميكردند: محور راست، چپ و وسط. محور وسط، مهمترين تاثير را روي پيشروي داشت كه فرماندهي آن به عهده ميرحسيني بود.
هوا تاريك بود و از نور ماه هم خبري نبود. فرماندهان، طوري برنامهريزي كرده بودند كه رمز عمليات نيم ساعت قبل از طلوع ماه گفته شود تا نيروها در تاريكي كامل، به دشمن نزديك شوند و سپس در روشنايي ماه، سنگرهاي آن را پاكسازي كنند.
دو سه ساعتي كه راه آمديم، رسيديم پشت ميدان مين. ميرقاسم دستور توقف داد. گفت: "حبيب! تخريبچيها را بياور جلو."
دويدم و در تاريكي شب، بچههاي تخريب را پيدا كردم. آنها وارد ميدان مين شدند و شروع كردند به كاويدن زمين. يك دفعه سمت راست ما روشن شد. بچهها روي زمين دراز كشيدند. عراقيها منور زده بودند. بعد از چند لحظه، منور ديگري آسمان را روشن كرد. ميرقاسم، آهسته گفت: "محور راست لو رفته. بايد مراقب باشيم."
تيربارهايشان شروع كردند به تيراندازي. فقط به كوبيدن محور راست رضايت ندادند و تمام خط را زير آتش گرفتند. دقايقي بعد، آتش توپخانه هم شروع شد.
تخريبچيها، معبر را كه باز كردند، برگشتند پيش او. همه روي زمين دراز كشيده بوديم. حجم آتشي كه بر سرمان ميريخت، آن قدر زياد بود كه حتي نميتوانستيم نيمخيز شويم. تيرها موازي با زمين شليك ميشدند و كوچكترين غفلت، كارمان را تمام ميكرد.
ميرقاسم، با بيسيم مشغول صحبت با فرمانده لشكر بود. داشتند در مورد عمليات تصميمگيري ميكردند. سرانجام همانجا، پشت ميدان مين، رمز عمليات را گفتند. قرار شد به خط دشمن بزنيم اما شدت آتش آن قدر زياد بود كه هيچ كس بلند نميشد. منورهاي دشمن مرتب آسمان را روشن ميكردند و همين باعث شده بود تا آنها ما را بهتر ببينند.
عمق ميدان مين زياد بود. فاصله زيادي با دشمن داشتيم. آنها از روي ارتفاعات قلاويزان(1) بر سرمان آتش ميريختند. به هيچ وجه نميشد حركت كرد. منتظر مانديم تا حجم آتش كمتر شود.
ميرقاسم، به ساعت نگاه كرد. چيزي به طلوع ماه نمانده بود. با بيسيم به بقيه فرماندهان دستور حمله داد.
همچنان روي زمين دراز كشيده بودم و پيشانيام روي خاك بود كه با صداي بلند گفت: "حبيب... پاشو بزن به خط!"
خواستم بلند شوم كه تيرها از دو طرف صورتم رد شدند و زمين را شخم زدند. انگار تمام تيربارهايشان، من را زير نظر داشت و منتظر بودند تا سربلند كنم. با اين وضعيت، اصلا نميشد حمله كرد. در كمتر از چند ثانيه، تمام گردان از بين ميرفت. ميرقاسم گفت: "نيروها كپ كردند... بلند شو حركت كن!"
به طرفش برگشتم. لبخند زدم و گفتم: "همه تيرهاي دشمن روبه من است، آن وقت تو ميگويي پاشو بزن به خط؟!"
هنوز جملهام تمام نشده بود كه از جا بلند شد. تيربارها كه دقايقي بود ساكت شده بودند، يك دفعه شروع كردند به تيراندازي. داد زدم "الان ميزنندت!"
توجهاي به حرفم نكرد. تيرها، پشت سر هم، از كنارش رد ميشدند. حتي گلولهاي گوشه پيراهنش را سوراخ كرد و رد شد. او بيخيال پا به ميدان مين گذاشت. دشمن با تيربار دوشكا و ضدهوايي بر سرمان آتش ميريخت و او محكم و استوار ايستاده بود. در ميدان مين جلو رفت. جرأت پيدا كردم و از روي زمين بلند شدم. پشتم را كه نگاه كردم، ديدم تمام ستون بلند شده و به طرف ميدان مين حركت ميكنند.
ميرقاسم، در معبر جلو ميرفت و نيروها پشت سرش به طرف قلاويزان ميرفتند. انگار نه انگار كه مثل چند دقيقه پيش، از آسمان گلوله ميباريد.
وارد مواضع دشمن شديم و همزمان با طلوع ماه، به پاكسازي سنگرها پرداختيم. ميرحسيني، جلوتر از بقيه، داخل سنگرها نارنجك ميانداخت و پيش ميرفت.
به همين راحتي، خط شكسته شد. اگر او نبود، شايد با آتشي كه روي سرمان بوده، دست خالي برميگشتيم عقب و عمليات ناموفق به پايان ميرسيد. اما چشم تمام نيروها به او بود. وقتي ديدند با شور جلو ميرود و نيروهاي عراقي را وادار به فرار ميكند، روحيه گرفتند و دنبالش رفتند.
رفتم روي يكي از سنگرها تا بتوانم مواضع دشمن را بهتر ببينم، ناگهان نارنجكي در سنگر منفجر شد و زير پايم لرزيد. فرياد زدم. يك دفعه ميرحسيني از جلوي در سنگر گفت: "تو آن جا چه كار ميكني؟"
پريدم پايين و مقابلش ايستادم. ابروهايش درهم بود. با عصبانيت گفت:"چرا رفتي روي سنگر؟! اگر خداي نكرده چيزي ميشد..."سرم را پايين انداختم و گفتم: "معذرت ميخواهم، ببخشيد!" گره ابروهايش باز شد. دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسيد. لبخند زد و گفت:" تو من را ببخش كه بلند صحبت كردم. گفتم ممكن است خداي نكرده..."
پيشانياش را بوسيدم و گفتم:"شما درست ميگويي، من اشتباه كردم."
دلش نميآمد برود. ميخواست هر طور شده، از دلم در بياورد. مطمئنش كردم كه ناراحت نيستم تا با خيال راحت، پيشروي را ادامه بدهد.
نماز صبح را همانجا خوانديم. تمام سنگرها پاكسازي شده بودند. هوا كم كم داشت روشن ميشد. بچهها پشت خاكريز مستقر بودند و استراحت ميكردند. تانكهاي دشمن كه شب قبل فرار كرده بودند، آرام آرام جلو ميآمدند. كمي بعد، توپخانهشان شروع كرد به كوبيدن منطقه. ميخواستند خط را هر طور شده، پس بگيرند. دوباره قيامتي برپا شد. فرماندهان مدام از طريق بيسيم با هم در ارتباط بودند. تا در آن شرايط سخت، بهترين تصميم را بگيرند.
ميرقاسم سوار موتور شد. به طرفم آمد و گفت: "پاشو با من بيا."
بلندشدم و پريدم پشت موتور. قبضه آر.پي.جي را داد دستم. بند اسلحهاش را روي شانه تنظيم كرد و گفت:"هم شكار تانك، هم شناسايي... آمادهاي؟"
آر.پي.جي را محكم در دست گرفتم و گفتم:"بله!"
گاز داد و از خاكريز گذشت. تا به حال چنين كاري نكرده بودم. چون همراه ميرقاسم بودم، دلم قرص بود.
به سرعت از بين تانكها گذشت و اطلاعات لازم را به ذهن سپرد. عراقيها، با تيربار به طرفمان شليك ميكردند. گفت:"هر جا توانستي، بزنشان!"
با آر.پي.جي يكي از تانكها را نشانه گرفتم اما سرعت موتور زياد بود. ميرقاسم،با سرعت از ميان تانكها ميگذشت تا گلولهها به ما نخورد. گفتم:"با اين سرعت كه نميشود! يك كم يواشتر."
سرعتش را كم كرد و گفت:"يا علي!"
شليك كردم. گلوله آر.پي.جي به يكي از تانكها خورد. ميرقاسم، بيدرنگ گفت: "بعدي!"
گلوله آر.پي.جي را جا انداختم و شليك كردم.
آن روز، ميرحسيني كاري كرد كه تعداد زيادي از تانكهاي دشمن از بين رفت و آنها نتوانستند خط را پس بگيرند.
(منبع: دلاورمرد سيستاني، زندگي سردار شهيد ميرقاسم ميرحسيني)
*پاورقي:
1- قلاويزان ارتفاع مهمي است در منطقه مهران
دوشنبه 2 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جمهوري اسلامي]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]