واضح آرشیو وب فارسی:برنا نيوز: چلچليهاي شب چله
روز كوتاه آمده است و ما بايد اين كوتاه آمدن را به فال نيك بگيريم. از فردا آفتاب بلندتر ميتابد و ميرود تا تابستانيترين روزهايي كه در سايه گيسوان تو بايد به شب برسد.
![](http://www.JamejamOnline.ir/Media/Image/1392/09/25/635228337069413405.jpg)
يلدا در پيش است و من «چله چله مستم از شما چه پنهان». يلدا در راه است، مي آيد مينشيند روي قاليچه دستباف مادرم، كنار سفره منجوق دوزي شده خواهرم، كنار حافظ گشوده شده پدرم كه هر سال خانه ما را بيت بيت به «يا ايها الساقي» مي رساند. هر چند با «ادركاسا و ناول ها» ميانه خوبي نداشته باشيم.
يلدا در پيش است. اين را از حافظ خواني هاي پدرم مي فهمم، آنجا كه زيرلب زمزمه مي كند «عيشم مدام است از لعل دلخواه/ كارم به كام است الحمدلله» و بعد ته مانده لبخندش را مي پاشد به چشم هاي مادرم كه تازه از نماز بازگشته اند و آرام مي خواند: «ما را به رندي افسانه كردند/ پيران جاهل، شيخان گمراه» مادرم با آه كوتاه مي آيد، اناري را دانه مي كند، مي ريزد در ظرف بلوري كه از رف آورده است و مي گذارد كنار دست پدرم.
اما انگار پدرم دست از هنرنمايي عاشقانه اش برنمي دارد، ادامه مي دهد: «جانا چه گويم شرح فراقت/ چشمي و صد نم، جاني و صد آه» اين بار مادرم كه عمري شاعر زندگي كرده است و بلندترين شعرهايش من و« غزل» هستيم كه دخترانگيمان را به پايش پير مي كنيم، يك گام به عقب برمي دارد و بيتي را كه پدرم از كنارش به نيتي گذشته بود، در نگاه گرم پدرم مي خواند: «از دست زاهد التوبه، توبه.»حالا انگار به «تريش» قباي ذوق پدرم برخورده است. برمي خيزد، حافظ را مي بندد و از برمي خواند:
«شوق لبت برد از ياد حافظ» مادرم براي رو كم كني همسرانه اش، ادامه مي دهد: «درس شبانه، ورد سحرگاه» حالا من و غزل و پدر و مادرم همصدا مي شويم «عيشم مدام است از لعل دلخواه/ كارم به كام است الحمدلله»
از چلچلي يلدايي پدر و مادرم همگي لبخند مي زنيم و مي نشينيم كنار سفره چله. كنار قاچ هندوانه كه در سيني سرخي اش را به رخ ما مي كشد. كنار گل رزي كه بهار را با خود به خانه ما آورده است تا لبخند ما شفاف تر شود.
حالا دور هم به لبخندي مهمان شده ايم، ديوان حافظ همچنان دلربايي مي كند و اسباب خير سخن هاي عاشقانه مان مي شود.
مادرم با انگشت اشاره، هندوانه ها را نشان مي دهد، پدرم مي گويد: «ديدي زن، ديدي روز كوتاه آمد» و مادرم باز رندانه لج پدرم را درمي آورد كه: «نه، شب دارد دراز گويي مي كند و پايش را از گليمش امشب درازتر كرده است.»
پدرم پيشاني چروك مي كند، غزل مي خندد، من به مادرم چشمك مي زنم و مادرم مي گويد، باشد. به خاطر دل شوهرم: «روز كوتاه آمده است.»
حالا يلدا، نه «چله بزرگ» كنار كرسي ما دل مي دهد و قلوه مي گيرد و ما با لبخندي هر چند كوتاه، زندگي را به شوخي گرفته ايم. / ضميمه چارديواري
علي باراني
سه شنبه 26 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برنا نيوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]