واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: يك لقمه نان و پنير
آنقدر ديرش شده بود و با عجله از خانه بيرون زد كه يادش رفت لقمهاي كه مادرش براي ناهار او آماده كرده بود را با خود ببرد...
نویسنده : زهرا شكوهي طرقي
آنقدر ديرش شده بود و با عجله از خانه بيرون زد كه يادش رفت لقمهاي كه مادرش براي ناهار او آماده كرده بود را با خود ببرد. تا مادر آمد خودش را جمع و جور كند و لقمه را به حامد برساند ديگر دير شده بود.
آن روز طبق روال هميشه بعد از مدرسه قرار بود با همكلاسيهايش به كتابخانه بروند و با هم درس بخوانند و رفع اشكال كنند.
دمدماي ظهر بود و مدرسه تعطيل شد. از قار و قور شكمش يادش افتاد كه «اي داد بيداد لقمه ناهارش را نياورده» با خودش گفت: «حالا چيكار كنم؟ چه جوري تا عصر دووم بيارم؟ با اين شكم خالي كه نميشه رياضي خوند».
در اين حال و هوا بود كه سعيد خودش را به او رساند و گفت: «پسر داري به چي فكر ميكني؟ ديرمون ميشهها».
حامد با قيافه نالان گفت: «ناهارمو خونه جا گذاشتم». سعيد با تمسخر لبخندي زد و گفت: «بابا بچه ننه، بهتر! الان ميريم ساندويچي روبهروي مدرسه يه ساندويچ خوشمزه ميزنيم به بدن».
با اين حرف سعيد، حامد ياد مادرش افتاد كه هميشه ميگفت: «يك لقمه نون و پنير خونه ميارزه به صد تاي اين ساندويچها. اگه اين ساندويچها به نظر خوشمزه و خوشرنگ و بو هستند اما معلوم نيست با چه مواد غذايي و تو چه شرايطي درست ميشن».
بعد رو كرد به سعيد و گفت: «نه من نميام، خودت برو» سعيد هم با همان لبخند گوشه لبش گفت: «من هر روز از اين ساندويچا ميخورم هيچيمم نميشه، سر و مر و گنده جلوي چشمتم، خود داني، با اين گرسنگي ميتوني درس بخوني؟»
حامد كه بوي ساندويچ حسابي عقل و هوشش را برده بود، ديگر در مقابل قار و قور شكمش عاجز ماند، در مقابل وسوسههاي سعيد طاقت نياورد و دلش را به دريا زد. آنقدر گرسنه بود كه حتي نگاهي به پشت دخل ساندويچي و نوع طبخ مواد غذايي نينداخت و بعد از خريد، در يك آن ساندويچ را خورد.
بعد از خوردن ساندويچ به سمت كتابخانه به راه افتادند. تقريباً يك ساعتي از شروع درس خواندنشان نگذشته بود كه سعيد و حامد يكي درميان جمع را ترك ميكردند و بيرون ميرفتند، ديگر نميتوانستند روي صندلي بنشينند، دلپيچه امانشان را بريده بود. حامد رو كرد به سعيد و گفت: «كاش به حرفت گوش نميدادم، مادرم هميشه ميگفت: نبايد از غذاي بيرون بخورم، اما من فكر ميكردم چه اشكالي داره؟ تازه فهميدم چرا غذاي خونگي خيلي بهتر از غذاي بيرونه». سعيد كه از درد به خودش ميپيچيد جوابي براي گفتن نداشت. تا اينكه اتاق برايشان تيره و تار شد و ديگر هيچي نفهميدند. با صداي آژير آمبولانس به خودشان آمدند و خودشان را درون اتاقك آمبولانس ديدند، بعد هم كه بيمارستان و...
بعد از خبردار شدن والدينشان حامد روي نگاه كردن به مادرش را نداشت. درحالي كه پدر و مادرها يشان ايستاده بودند و با هم حرف ميزدند، پزشك آمد و بعد از تجويز دارو گفت: «به خير گذشت، مسموميت غذايي بود».
مادر به سمت حامد آمد و گفت: «حالا پسرم متوجه شدي كه چرا من و پدرت مخالف غذاي بيرون هستيم؟ همه اين مراقبتها براي خودته عزيزم». حامد با خجالت گفت: «بله مادر، معذرت ميخوام».
فرداي آن روز پدر حامد آدرس مغازه ساندويچي روبهروي مدرسه را به اداره بهداشت داد و از آن مغازه شكايت كرد. مأموران بهداشت سري به مواد غذايي مغازه زدند و يخچالش را بيرون ريختند و مقدار زيادي مواد غذايي با كيفيت پايين و تاريخ گذشته پيدا كردند و جلوي چشم بچههاي مدرسه و سعيد و حامد، همه مواد را از بين بردند. مأمور بهداشت به دانشآموزان گفت:«سعي كنيد هيچ وقت غذاي بيرون را به غذاي خانگي ترجيح ندهيد و حتي اگر يك لقمه نان و پنير بخوريد بهتر از ساندويچ سوسيس و كالباس بيرون است...»
اين جملهها براي گوش حامد بسيار آشنا بود.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]