تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى‏انديشد و سپس آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817125997




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: گزیده ای از کتاب فرهنگ جامع امام حسین(ع)؛
شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید

عاشورا


شناسهٔ خبر: 3790296 - چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۸
دین و اندیشه > آیین ها و تشکل های مذهبی

.jwplayer{ display: inline-block; } سکینه (س) جسد پدر خود-حسین (ع) -را در آغوش کشید شنید که می‌گوید: «شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید و چون از غریبی یا شهیدی شنیدید مرا نوحه کنید». به گزارش خبرگزاری مهر، متن زیر روایتی از کتاب فرهنگ جامع سخنان امام حسین است که به شهادت آن حضرت اشاره دارد. ابو الحتوف جعفی تیری به امام (ع) افکند که در پیشانی آن حضرت (ع) نشست. امام (ع) آن را در آورد و خون بر صورت و محاسن مبارکش جاری شد و فرمود: خدایا! تو می‌بینی که من از دست این بندگان سرکش چه می‌کشم. «بار الها! شمارشان را اندک کن و ایشان را با درماندگی بمیران و بر روی زمین کسی از آنان مگذار و هرگزشان نیامرز». سپس همچون شیر ژیان بر آنان حمله برد و به هر کس می‌رسید با شمشیر دونیمش می‌کرد، در حالی که تیرها از هر سو آمده بر گلو و سینۀ آن حضرت (ع) می‌نشست و می‌فرمود: «ای امّت بد! چه بد جانشینی برای محمّد (ص) در خاندانش بودید! بدانید که شما پس از من، از کشتن هیچ بندۀ خدایی هراس ندارید که چون مرا کشتید کشتن هر کس دیگر بر شما آسان خواهد بود. به خدا سوگند من امیدوارم پروردگارم در برابر خواری شما مرا به خلعت شهادت اکرام فرماید و از جایی که نفهمید انتقام مرا از شما بگیرد» .حصین بن مالک سکونی فریاد زد: ای فرزند فاطمه(س)! خدا چگونه از ما انتقام کشد؟! فرمود: «بینوایی در میانتان افکند و خونهایتان را بریزد و عذاب دردناک بر شما بارد». سپس پیوسته جنگید تا زخم های فراوان دید. ابو الحتوف جعفی تیری بر پیشانی او و حصین بن نمیر تیر در دهان او و ابو ایّوب غنوی تیر زهرآگینی بر گلوی امام (ع) افکند. امام (ع) فرمود: «به نام خدا هیچ جنبش و نیرویی جز از خدا نیست و این کشته‌ای در راه رضای خداست». امام (ع) از نبرد خسته شد. ایستاد تا خستگی بگیرد، ناگاه سنگی آمده بر پیشانی آن حضرت (ع) خورد و خون جاری شد. امام (ع) دامن خود گرفت تا خون را از پیشانی مبارکش پاک کند که تیر تیز سه شعبه و زهرآگینی آمد و در وسط سینۀ مبارکش نشست. امام (ع) فرمود: بسم اللّه و باللّه و علی ملّة رسول اللّه (ص): به نام خدا و به یاری خدا و آیین رسول خدا (ص)! و سر بر آسمان افراشت و عرض کرد: «خدایا! تو می‌بینی اینان کسی را می‌کشند که روی زمین فرزند پیامبری جز او نیست». سپس تیر را از قفا در آورد و خون همچون ناودان بیرون زد دست بر زخم نهاد و چون پر شد آن را به آسمان افشاند و قطره‌ای از آن برنگشت-و از سرخی آسمان خبری نبود تا امام (ع) خونش را به آسمان افراشت-بار دیگر دست بر زخم گرفت و چون پر شد آن را به سر و صورت ریخت و فرمود: «به خدا سوگند این چنین با چهره و سر خونین خواهم بود تا با جدّم محمّد (ص) دیدار کنم و بگویم: ای رسول خدا (ص)! فلانی و فلانی مرا کشتند».  امام (ع) سخت تشنه شد. نزدیک فرات آمد تا آب بنوشد حصین بن نمیر تیری افکند و در دهان آن حضرت (ع) نشست امام (ع) با دست خود خون را گرفته به آسمان افشاند و پس از شکر و سپاس خداوند فرمود: «بار الها! از آنچه با فرزند دختر پیامبرت می‌کنند به تو می‌نالم! خدایا! شمارشان را بکاه و ایشان را با درماندگی بمیران و کسی از آنان را باقی مگذار». گفته‌اند: تیرانداز مردی از قبیله دارم بود. امام (ع) (مجروح و خونین و) خسته از نبرد بازایستاد و هر کس به او می‌رسید می‌گذشت و نمی‌خواست دست به خون امام بیالاید تا مالک بن نسر کندی آمد و با شمشیر بر سر امام (ع) که کلاه‌خودی بر آن بود-نواخت و آن را شکافت و پر از خون شد. امام (ع) (نفرین کرده) فرمود: «با دست راستت نخوری و نیاشامی و خدا تو را با ظالمان محشور کند»! سپس آن را کنار افکند و خسته و ناتوان، کلاه‌خود دیگری بر سر نهاد و عمامه بر آن بست. امام (ع) دلاورانه می‌جنگید تا از آن تبهکاران هزار و نهصد و پنجاه نفر را کشت و بسیاری را زخمی کرد، عمر بن سعد به سپاهیان خود فریاد زد: وای بر شما! آیا می‌دانید با چه کسی می‌جنگید؟ ! این فرزند آن سرافراز پرتوان و فرزند آن کشندۀ(دلاوران) عرب است! از هر سو بر او حمله کنید! چهار هزار تیرانداز از هر سو به او تیر افکندند و میان امام (ع) و خیمه‌ها حایل شدند (و آهنگ حرم کردند) امام (ع) فریاد زد: «وای بر شما! ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از معاد نمی‌هراسید در دنیای خود آزاده باشید. اگر شما-چنانچه می‌پندارید-عربید به آیین نژاد خود رفتار کنید».  شمر فریاد زد: حسین! چه می‌گویی؟ !  فرمود: «می‌گویم من با شما می‌جنگم و شما با من، بانوان گناهی ندارند، پس تا زنده هستم سرکشان و متجاوزان و نادانان خود را از حرم من بازدارید».  شمر گفت: فرزند فاطمه! باشد متعرض نمی‌شوند. سپس در سپاه خود فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و آهنگ خودش را کنید که او هماوردی بزرگ‌منش است. آنان از هر سو به امام (ع) حمله کردند و امام (ع) نیز بر ایشان می‌تاخت و آهنگ آن داشت که با اسب خود به فرات درآید ولی همه هجوم آوردند و او را بازداشتند. امام (ع) به فرماندهان چهار هزار نگهبان شریعه فرات-اعور سلمی و عمرو ابن حجّاج زبیدی-حمله برد (و آرایش سپاهیان را درهم شکست) و به فرات درآمد، اسب امام (ع) (که سخت تشنه بود) چون سر بر آب نهاد تا بنوشد امام (ع) فرمود: «تو تشنه‌ای و من نیز تشنه به خدا سوگند تا تو ننوشی من از آن نچشم»  ذو الجناح چون سخن امام (ع) بشنید سر برداشت، گویی که سخن امام (ع) را فهمیده بود. امام (ع) فرمود: «بنوش من نیز می‌نوشم»   و دست برد و مشتی آب برگرفت که ناگه شخصی فریاد زد: ای ابا عبد اللّه! تو آب گوارا می‌نوشی با اینکه به خیمه‌هایت یورش برده‌اند؟ ! امام (ع) آب را ریخت (و از فرات بیرون آمده) بر ایشان تاخت تا آنان را دور کرد و (چون بره حرم رسید) دریافت که خیمه‌ها سالمند. روایت شده: امام (ع) در روز عاشورا چون بر لشکر ابن زیاد حمله می‌برد، برخی را می‌کشت و برخی را با اینکه می‌توانست رها می‌کرد، سبب را پرسیدند فرمود: «حجاب از چشمم افتاده و نطفه‌ها را در اصلاب می‌بینم. آن را که در صلب خود نطفۀ مؤمنی دارد رها می‌کنم و آن را که نه، می‌زنم». (امام (ع) در قتلگاه افتاد) خواهرش زینب (س) دختر فاطمه زهرا (س) از خیمه‌ها بیرون آمد،در حالی که ندا می‌کرد: وا أخاه! وا سیّداه! وا اهل بیتاه! ای کاش آسمان بر زمین آمده آن را در کام خود می‌کشید، ای کاش کوهها جا کن شده بر بیابانها می‌ریخت! راوی گوید: شمر فریاد زد: چرا به حسین (ع) مهلت می‌دهید؟ ! پس از هر سو حمله آوردند. زرعة بن مالک بر شانۀ چپ آن حضرت نواخت و امام (ع) او را زد و افکند. شخص دیگری بر دوش مبارکش شمشیری نواخت که امام به رو در افتاد و چنان ناتوان گشت که به سختی برمی‌خاست و باز به رو می‌افتاد. سنان بن انس نخعی با نیزه بر شانۀ آن حضرت (ع) زد و آن را بیرون آورده باز در استخوان‌های سینه‌اش فرو برد و نیز تیری بر گلوی مبارکش افکند و امام (ع) افتاد و (به سختی) نشست و تیر را از گلوی خود بیرون آورد و دستان خود را بر خون گرفت. چون پر شد سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: «این چنین حق باخته و آغشته به خون خدا را دیدار کنم». امام (ع) به راست و چپ نگریست و آشنایی را ندید سر به آسمان افراشت و عرض کرد: «خدایا! تو می‌بینی که با فرزند پیامبرت چه می‌کنند»؟ ! امام (ع) به سبب زیادی جراحات از هوش رفت. زینب کبری (س) گریه کنان برادر را صدا می‌زد.به هوش آمد و با نگاه مظلومانه و اشاره دست به زینب (س) او را بی‌تاب کرده از هوش برد. چون به خود آمد، عرض کرد: برادر جانم! تو را به حقّ جدّم رسول خدا (ص) با من سخن بگو! تو را به حق پدرم امیر مؤمنان (ع) با من حرف بزن! ای واپسین لحظۀ زندگیم! به حق مادرم فاطمه زهرا (س) جوابم ده! ای نور دیده‌ام ای میوۀ دلم! با من گفتگو کن!  امام (ع) فرمود: «خواهرم! امروز روز دیدار و خرسندی است. این همان روزی است که جدم وعده داده و او مشتاق من است» ! سپس بیهوش شد، زینب (س) از پشت سر امام (ع) را بلند کرد و به سینه چسبانید (و سخت می‌گریست) ، امام (ع) متوجّه شده فرمود: «خواهرم زینب! دلم را شکستی و غمهایم افزودی. تو را به خدا سوگند می‌دهم آرام‌گیر و خاموش باش».  در واپسین لحظات زندگی نیایش فرمود: «بار الها! ای فراز جایگاه! بزرگ جبروت! سخت مکر و انتقام! بی‌نیاز از آفریده‌ها! گسترده کبریا! بر هر چیز توانا! نزدیک رحمت نزدیک! راست پیمان! سرشار نعمت! نیکو بلا! (ای آن که) چون بخوانندت نزدیکی و به آنچه آفریدی محیطی! توبه‌کنان را توبه‌پذیری! و به آنچه خواهی توانایی و به آنچه جویی رسیده‌ای! چون شکرت گویند بسیار سپاس گویی و چون یادت کنند بسیار یاد کنی! نیازمندانه تو را می‌خوانم و بینوایانه به تو مشتاقم و هراسان به تو پناهنده‌ام و اندوهمندانه به درگاه تو گریانم و ناتوان از تو کمک می‌جویم و بسنده کنان به تو توکل دارم. میان ما و این قوم داوری کن که ما را فریب داده و نیرنگ زدند و تنها گذاردند و کشتند. ما خاندان پیامبر و فرزندان حبیب تو محمّد بن عبد اللّه هستیم که او را به رسالت گزیدی و بر وحی خود امین دانستی. پس در کار ما گشایش و رهایی قرار ده به مهربانیت، ای مهربانترین مهربانان! صبر بر تقدیراتت پروردگارا! ای که هیچ معبود به حقی جز تو نیست، ای فریاد رس فریاد خواهان، هیچ صاحب اختیار و معبودی جز تو ندارم صبر بر داوری‌ات ای دادرس بی‌پناهان! ای پیوستۀ بی‌پایان! ای زنده کنندۀ مردگان! ای نگهدارندۀ هر کس با آنچه دارد، میان ما و اینان داوری فرما که تو بهترین داوری». عمر بن سعد-که لعنت خدا بر او باد-پیش آمد تا به امام (ع) نزدیک شد. امام (ع) فرمود: «عمر! تو خود آهنگ کشتنم داری؟ ! آمده‌ای تا مرا بکشی»   ؟ ! عمر برافروخت و به شخصی که در جانب راست او بود گفت: وای بر تو! بشتاب نزد حسین (ع) و او را آسوده ساز! مردی زشت چهره، کوسه و پیس رنگ که سنان نام داشت. (با قصد کشتن) نزد امام (ع) آمد. امام (ع) نگاهی به او افکند و او جرأت نکرد و در حالی که هراسان فرار می‌کرد می‌گفت: تو را چیست ای عمر بن سعد! خشم خدا بر تو باد، آیا می‌خواهی محمّد (ص) را دشمنم سازی؟ ! ابن سعد فریاد زد: چه کسی برایم سر حسین (ع) را می‌آورد تا برایش جایزه‌ای دلخواه باشد؟ ! شمر گفت: من ای امیر! ابن سعد گفت: بشتاب که جایزۀ بزرگی داری! شمر نزد امام-که بی‌هوش بود-آمد و زانو بر سینه آن حضرت نهاد. امام (ع) به هوش آمد و فرمود: «وای بر تو! کیستی که بر جایگاه بلندی پا نهاده‌ای»؟ ! گفت: شمر. فرمود: «آیا مرا می‌شناسی»؟ گفت: تو حسین (ع) فرزند علی (ع) و پسر فاطمه زهرایی که جدت محمّد مصطفاست. فرمود: «حال که مرا می‌شناسی چرا مرا می‌کشی»  ؟ ! گفت: اگر تو را نکشم پس جایزه را چه کسی از یزید بستاند؟ ! فرمود: «آیا جایزۀ یزید را دوست داری یا شفاعت جدم رسول خدا (ص)» ؟ گفت: مختصری جایزۀ یزید را از تو و جدت بیشتر دوست دارم! ! فرمود: «اینک که مرا می‌کشی تشنه مکش»   .  گفت: هیهات! به خدا یک قطره آب ننوشی تا مرگ را به سختی دریابی!  فرمود: «وای بر تو! چهره و شکم خود را بگشا»! شمر چون نقاب برگرفت دو رنگی و پیسی و چهرۀ همچون سگ و خوک او نمودار شد. امام (ع) فرمود: «جدم در آنچه خبر داد راست فرمود»  .  گفت: آن چیست؟ فرمود: به پدرم می‌فرمود: علی جان! مردی پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیه‌تر است، این فرزند تو را خواهد کشت. شمر برآشفت و گفت: تو مرا به سگ و خوک تشبیه می‌کنی؟ ! به خدا از قفا سرت را جدا می‌کنم! شمر خواست سر امام (ع) را از گلو جدا کند، ولی شمشیرش نبرید، امام (ع) فرمود: «وای بر تو! آیا می‌پنداری شمشیر تو جایی را که رسول خدا (ص) بر آن فراوان بوسه زد می‌برد»   ؟ ! شمر (برآشفت و) آن حضرت (ع) را به رو افکند و سر مطهرش را از قفا جدا کرد و از هر عضو یا رگ یا مفصلی که می‌برید ندا می‌آمد: «وا جداه! وا أبا القاسماه! وا علیاه! وا حمزتاه! وا جعفراه! وا عقیلاه! وا غربتاه! وا قلة ناصراه» شمر چون سر امام (ع) را جدا کرد، آن را به اسب خود آویخت و من با چشمان خود دیدم و دریافتم که سر بریدۀ امام (ع) با زبان فصیح به او می‌گوید: ای شمر ای بینوای بینوایان! ای دشمن خدا و پیامبر خدا (ص)! تو میان سر و تنم جدایی افکندی خدا میان گوشت و استخوانت جدایی اندازد و تو را مایۀ عبرت جهانیان کند! شمر با تازیانۀ خود پیوسته بر آن زد تا خاموش شد. سکینه (س) جسد پدر خود-حسین (ع) -را در آغوش کشید-او محدّثه بود-شنید که می‌گوید: «شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید و چون از غریبی یا شهیدی شنیدید مرا نوحه کنید». و کسی نتوانست سکینه را از جسد پدر جدا کند تا گروهی جمع شدند و با خشم او را کشیدند. چون امام(ع) و یارانش به شهادت رسیدند، عمر بن سعد اسرای خاندان پیامبر (ص) و سرهای شهدا را برداشته به سوی کوفه رهسپار شد و در کوفه سر مبارک امام (ع) -که بر نی بود-قرآن می‌خواند. زید بن ارقم گوید: من در غرفۀ خود نشسته بودم که سر مطهر امام (ع) را-که بر نی بود -از آنجا عبور دادند. چون رو به روی غرفۀ من رسید، شنیدم تلاوت می‌کند: أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ اَلْکَهْفِ وَ اَلرَّقِیمِ کٰانُوا مِنْ آیٰاتِنٰا عَجَباً آیا پنداشتی که واقعۀ اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ماست؟ ! مو بر بدنم راست شد و ندا کردم: ای فرزند رسول خدا (ص)! به خدا سوگند سر بریدۀ تو شگفت‌تر است، شگفت‌تر! (فرهنگ جامع سخنان امام حسین (ع) صص۲۸۰-۲۶۲)









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 107]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن