واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: شهيدي كه ناگهان ناپديد شد
متن زير به نقل از عبدالله نوريپور همرزم شهيد جهانگير جعفرزاده است كه هنگام ناپديد شدن او در كنارش بوده است.
نویسنده : عليرضا محمدي
به مناسبت گفتوگو با مادر اين شهيد ماجراي ناپديد شدن جعفرزاده را از زبان همرزمش نقل ميكنيم. مكان اين حادثه در گردنه خان در اطراف شهر بانه و زمان 17 شهريورماه 1358 است. طبق نظر شهيد چمران و با تأييد نظرش توسط شهيد اصغر وصالي، قرار شد من و خود اصغر و جهانگير جعفرزاده سه نفري با هليكوپتر به ارتفاعات مشرف به جاده برويم و كمينزنندگان در ارتفاعات روبهرويي را سرگرم كنيم. از آن بالا خوب ميشد مختصات منطقه درگيري و قد و قوارههاي ستون و موقعيت ضد انقلاب را ديد. در سياحت همين صحنه بودم كه هليكوپتر در فاصله چند متري يك قله ايستاد و خلبان خواست كه پايين بپريم. چون به طرفمان تيراندازي ميشد مجال درنگ نبود و خودمان را پايين انداختيم. به سرعت پخش شديم و هر كدام از ما سه نفر در يك جناح موضع گرفتيم. تبادل آتش به قدري سريع و سنگين بود كه مرتب موضع عوض ميكرديم و جابهجا ميشديم. در آن حال و هوا بالاي سرم صداي وزوز زنبور ميشنيدم و از اينكه در چنين موقعيت سختي اين حشرات رهايم نميكنند، كلافه شده بودم. هر كدام از ما چند خشاب اضافه به همراه خودمان داشتيم. ما ميزديم و دشمن ميزد. سرم آنقدر گرم كار شده بود كه يكدفعه ديدم جهانگير كنارم آمده و لبخندزنان ميگويد: چي شده باز مگسي شدي؟ منظورش اين بود كه چرا كلافه شدهام و ناگفته نماند كه بچهها مرا «عبدالله مگسي» صدا ميكردند. موضوع زنبورها را گفتم. با خنده گفت: مرد حسابي اينها كه زنبور نيستند، گلولههاي دشمن از روي سرت عبور ميكنند. خوب كه دقت كردم متوجه شدم حرفش درست است. گلولهها صفيركشان به فاصله نزديكي از روي سرم عبور ميكردند و حتي بخشي از موهايم از داغي آنها سوخته و بويش درآمده بود. با اشاره جهانگير متوجه گروهي از ضدانقلاب شدم كه از شيار كوه به طرف ما ميآمدند. موضعم را تغيير دادم تا به نزديكترين حد به گروه مهاجم برسم و سپس بيمحابا به طرفشان شليك كردم. كمي بعد از آنها اثري باقي نمانده بود. حالا يا فرار كرده بودند يا اينكه كشته شده و به پايين افتاده بودند. به هرحال دقايقي بعد آرامش خاصي منطقه را فراگرفت. حول و حوش غروب بود كه به خودم آمدم و ديدم نه نماز خواندهام و نه از صبح لب به آب و غذا زدهام. به كنار تخته سنگي رفتم و نمازم را خواندم. بعد به جايي كه جهانگير موضع گرفته بود رفتم. خبري از او نبود. اين طرف و آن طرف رفتم. انگار آب شده و رفته بود در زمين. هرچه صدايش كردم باز هم جواب نداد. در آن لحظه نميدانستم كه ديگر هرگز اثري از جهانگير نخواهيم يافت. جهانگير براي هميشه ناپديد شده بود.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۶:۳۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]