تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802991702




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای بی قراری استاد قرائتی روی صندلی اتوبوس!


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
 استاد قرائتی ماجرای بی قراری استاد قرائتی روی صندلی اتوبوس!

خاطرات تلخ و شیرین؛
ماجرای بی قراری استاد قرائتی روی صندلی اتوبوس!
بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!



به گزارش سرویس دینی جام نیوز، بخش دیگری از خاطرات تلخ و شیرین حجت الاسلام والمسلمین قرائتی توسط پایگاه حوزه منتشر شده که در ادامه می خوانیم :

عجب آقای خوبی!

قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ‏ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه‏ ها را براى سخنرانى من جمع كرد.

من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.

رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى! شما مرا خراب كردى!. گفتم: تو مى ‏خواستى مرا خراب كنى و بچه ‏ها را از بازى شيرين جدا كنى و پاى سخن من بياورى.

آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى ‏افتاد مى‏ گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوند يك قيافۀ ضد ورزش درست مى ‏كردى.

بچه ‏ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى!. پرسيدند شب ‏ها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى را كه در آن برنامه داشتم به بچه ‏ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.  

خودم گير دارم!

تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى ‏آمدم و برمى ‏گشتم. روزى بعد از ضبط برنامه با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم. نزديك بهشت ‏زهرا كه رسيديم، خواستم بگويم: براى شادى ارواح شهدا صلوات؛ ديدم در شأن من نيست و من حجت الاسلام و ...

به خودم گفتم: بى ‏انصاف! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!

بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم علم و شخصيّت، سبب تكبّر من شده است.  

‏ارزش تبليغ چند دقيقه ‏اى نوجوان اسير!

در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى ‏داد. خبرنگار بى ‏حجابِ سازمان ملل مى ‏خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت:

اى زن! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است             ارزنده ‏ترين زينت زن، حفظ حجاب است‏

و به او گفت: تا حجابت را درست نكنى، من با تو مصاحبه نمى‏ كنم.

آن شب خيلى گريه كردم. با خود گفتم: آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش ‏تر بوده يا تبليغ چند دقيقه ‏اى اين نوجوان اسير؟.

‏     فرق گذاشتن بين بيست تومانى و هزار تومانى‏

كنار ضريح حضرت على بن موسى ‏الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.

گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى ‏خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود و به من مى ‏داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان! ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى ‏خواهد شما به فقيرى بدهى.

وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسه خيريه ‏اى هست، ممكن است به او بدهم. گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا كار مى ‏كنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.  

استدلال با یک وهّابی

به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابى ‏ها متوجّه شد وگفت: اين آهن است و فايده‏اى ندارد!.

گفتم: ضريح پيامبر، آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول نداريد؟. قرآن مى‏ گويد: پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف نيز مانند پيراهن ديگران بود، امّا چون در جوار يوسف بود اين اثر را گذارد و شفا داد.  

جواب عملی، وهّابی را قانع کرد

در خيابان ‏هاى مدينه قدم مى ‏زدم كه رفتار يك ايرانى نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب‏ هاى مدينه بر سر جنگ ايران و عراق جرّ و بحثش شده بود. مرد كاسب مى‏ گفت: حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى ‏پذيريد؟. قرآن مى ‏گويد: «والصلح خير»!. زائر ايرانى نمى ‏توانست او را قانع كند. ديگر زائران ايرانى كه نگاهشان به من افتاد، گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.

من به يكى از ايرانى ‏ها گفتم: يكى از طاقه ‏هاى پارچه را از مغازه ‏اش بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: «والصلح خير»! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: «والصلح خير»! گفت: پارچه ‏ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى‏ گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم.
   
تنظيم باد در رمی جمرات

در اعمال حج، در رمى جمرات، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و ديگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى ‏شدم و يك سنگ مى ‏خواستم. به هركس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ‏ام. هيچ كس به من كمك نكرد.

بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون احساس كردم تنظيم باد شده ‏ام.  

هيچ كس به من دمپايى نداد!

در مِنى‏ بند كفشم پاره شد. هوا بسيار گرم و آسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه راه مى ‏رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى ‏پريدم.

كاروان ‏هاى ايرانى مرا مى ‏ديدند و مى‏ گفتند: آقاى قرائتى سلام. امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!.  

مدیون و بدهکار رزمنده ها هستیم!

در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟. گفت: نابينا و خانه ‏نشين. گفتم: برادرت چكار مى‏ كند؟. گفت: 6 ساله كه اسير است. گفتم: مادرت؟. گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمده‏ اى؟.

گفت: آمده ‏ام تا از دين و مرز كشور اسلاميَم حفاظت كنم.

راستى كه ما چه قدر به اين بچه ‏ها مديون و بدهكاريم!



۲۶/۰۶/۱۳۹۴ - ۱۹:۰۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 84]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن