تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه دیدید که مردی باکی ندارد که چه می گوید و چه درباره اش گفته می شود،چنین ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836239764




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مروری بر خاطرات شهدای ماه مبارک رمضان


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: روایاتی از شهدای ماه مبارک رمضان؛
مروری بر خاطرات شهدای ماه مبارک رمضان

جشنواره شهدای غواص


شناسهٔ خبر: 2786633 - چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۵
دین و اندیشه > سایر

مجید سیزده ساله و امیر چهارده ساله، عملیات والفجر مقدماتی جبهه بودند. بعد از عملیات، یک ماه آمدند مرخصی. ماه رمضان بود. امیر، قبل از آنکه بهش واجب بشود روزه گرفته بود. به گزارش خبرگزاری مهر، مؤسسه انتشاراتی روایت، همزمان با ماه مبارک رمضان تعدادی از خاطرات شهدا در این ماه مبارک را که در کتابهای چاپ شده این مؤسسه روایت شده اند را با نام «ماه رمضان و شهدا» ارائه می کند.يادگاران ۲: شهيد همت، نويسنده مريم برادرانخيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه.....ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد.....ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.يادگاران ۱۵: عموحسن، نويسنده: نيره رهبر فردوست داشتم ماه رمضان خانه‌ي بابابزرگ باشم. افطار و سحر غذامان آب‌دوغ بود. هر چه دستش مي‌آمد، از ماست و خامه و سبزي، توش مي‌ريخت.يادگاران ۱۶: محمد‌علی رهنمون، نويسنده: محمد رضاپورماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ريخته بود عصر از يزد حركت كند تا نزديك‌هاي صبح برسد اهواز دانشگاه، كه روزه‌اش خراب نشود.آن روز خيلي اذيت شد. اهواز هوا گرم بود. همين طوري طاقت آدم طاق مي‌شد، چه برسد به اين‌كه يك شب تا صبح هم توي اتوبوس بوده باشد. افطار يك خرده هندوانه خورد و خوابيد. فردا سحر هم خواب ماند.يادگاران ۱۷ محمدتقی رضوی، نويسنده: نيره رهبرفرماه رمضان بود. نزدیک شب‌قدر آمد خانه، خواست ساکش را ببندم.گفتم "کجا؟ "گفت "غرب. "گفتم "ما هم باهات می‌آییم. "گفت "اگه موندنم طولانی شد، می‌آم دنبالتون. "   طولانی نشد، روز بیست و سوم برش گرداندند.يادگاران ۱۴: احمد کاظمي، نويسنده: عباس رمضانيدر عملیات رمضان، بچه‌ها پشت خاکریز زمین‌گیر شده بودند. پنجاه ـ شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی‌توانستند سرشان را بالا بیاورند. با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز، یک نفر که بغل دستم بود گفت «دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی، سوراخ سوراخش می‌کنن.» روبه‌رو را نگاه کردم. چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می‌شدند. فاصله‌شان هر لحظه کم‌تر می‌شد. اولین تانک به سی ـ چهل متری‌مان رسیده بود. نفسم بند آمده بود. احساس می‌کردیم چند دقیقه‌ی دیگر اسیرمان می‌کنند. بدنم سُست شده بود. با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی‌ها بودم. با ناامیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم. یک‌هو دیدم یک نفر، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد، گرد و خاک‌کنان به طرف‌مان می‌آيد. حاج‌احمد بود. از موتور پایین پرید و آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی‌زن گرفت و رفت آن‌طرف خاکریز؛ روبه‌روی تانک‌ها نشانه رفت، چند ثانیه بعد گلوله آرپی‌جی روی برجک، اولین تانک در حال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه. بعد حاج‌احمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند. بچه‌ها شروع کردند. حاج‌احمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد.يادگاران ۲۲ احمدی روشن، نويسنده: احمد کاظميماه رمضان بعد از سال‌ها دیدمش. خیلی با هم حرف زدیم. ناراحت بود که چرا بچه‌ها هر کدامشان رفته‌اند یک جایی و مشغول شده‌اند و از هم بی‌خبرند. بعضی از رفقا یا کار نداشتند یا زده بودند توی کارهایی که ربطی به رشته‌شان نداشت یا رفته بودند خارج. می‌گفت «من این چند سال با کلی شرکت‌های داخلی و خارجی ارتباط داشته‌م. تجربه دارم. هرکداممون با مجموعه‌هایی ارتباط داریم. ظرفیتمون خیلی بالاست. یه مجموعه درست کنیم، باهم مشغول کار می‌شیم، تولید می‌کنیم، هوای هم رو داریم و دیگه تکی نمی‌ریم توی سیستم که همرنگ سیستم بشیم.»حرف هم را خوب می‌فهمیدیم. بعد از آن افطار چند بار تلفنی حرف زدیم. یک بار هم آمد دفترم. می‌گفت «زودتر جمع بشیم و کار اقتصادی راه بندازیم.» خودش هم کارهایی را شروع کرده بود. برای صنایع خودروسازی قطعه تولید می‌کرد. می‌گفت «چرا حوزه‌ی اقتصادی برای ما شده حوزه‌ی ممنوعه؟ الان باید کاری کنیم که بچه‌ها محتاج نون شبشون نباشن.»روايت نزديک ۷: موصل، نويسنده: نفيسه ثباتماه رمضان آن سال نمازخوان‌ها و روزه‌گیر‌ها را از بقیه جدا كرده بودند، بعد به‌شان گفته بودند باید بلوك بزنید. این‌ها هم می‌گفتند از این بلوك‌ها برای سنگرهای عراقی استفاده می‌كنید، ما با دست خودمان برای دشمن سنگر نمی‌سازیم.ماه رمضان آن سال كار آشپزخانه چند برابر شد. عراقی‌ها افطار و سحر غذای یخ‌كرده می‌دادند. حال و حوصله نداشتند نصف شب غذا گرم كنند. حالا آشپزخانه دست مجید بود كه برای هر چیز تا جان داشت، دل می‌سوزاند و این همه آدم روزه كه منتظر بودند بینند مجید برای آن روز چه كار كرده. توی هر آسایشگاه چند نفر مریض داشتیم. این‌ها باید صبحانه می‌خوردند، نهار می‌خوردند، دسر بعدازظهرشان به راه بود. كار خیلی سخت شده بود. بچه‌های آشپزخانه خواب و بیداری نداشتند. با زبان روزه چند شیفت كار می‌كردند. سحر غذای داغ و تازه، افطار هم همین طور.دوره درهاي بسته ۹: اسارت به روايت ابوالقاسم عبیری، نويسنده: مرضيه نظرلودر ایام ماه رمضان هم در آسایشگاه ۴۴نفری‌مان سیزده نفری بودیم که روزه می‌گرفتیم. روی غذای ظهرمان یک کاسه می‌گذاشتیم تا برای سحر بماند. بچه‌ها موقع سحر غذایشان را روی چراغی گرم می‌کردند که در آسایشگاه بود و سهمیه‌ی هر کدام‌مان در روز پنج دقیقه استفاده از آن بود. اما من زیاد در بند نبودم و همیشه از عراقی‌ها نفت طلب داشتم. چند نفر از بچه‌ها علاوه بر روزه‌داری ماه مبارک در روزهای بلند تابستان روزه‌های هفده‌ساعته‌ی مستحبی می‌گرفتند و با پای برهنه فوتبال هم بازی می‌کردند.روزگاران:خاطرات ۳، نويسنده: آيدين نظاريحسين گفته بود اگر من ماه رمضان منطقه بودم، شما به جاي من قرآن را ختم كنيد. پنج جزئش را خوانده بوديم. يك روز در زدند. برادرم باز كرد، گفت «از سپاه اومده‌ن.» مادرم چادر سر كرد و رفت جلو در. فقط پرسيد «جسدش كجاست؟»طرف تعجب كرده بود. فكر مي‌كرد كسي قبل از خودش آمده به ما خبر داده.روزگاران ۱۵ اسارت، نويسنده: ليلا قلي پور اسکوييتقسيم كار با من بود. سطلي كه شب مي‌گذاشتيم براي دستشويي رفتن، صبح به صبح مي‌بردند، خاليش مي‌كردند، مي‌شستند و مي‌گذاشتند سرجاش.ماه رمضان بود. مي‌آمد و مي‌گفت «آقا اسم من رو بذار توي نوبت پيت. اين ماه رو به كسي نده ببره.».......................................................................كتك زدن‌هايشان رسم و رسوم داشت. ماه‌هاي محرم و رمضان؛ دسته‌جمعي، ماه‌هاي ديگر؛ انفرادي. مي‌آمدند مي‌گفتند «تو، تو، بلند شو.»يكي قدش بلند بود، يكي كوتاه. يكي روي نامه‌اش بسم‌الله نوشته بود. يكي دستشويي نرفته بود. يكي نماز شب خوانده بود.روزگاران ۱۸ / جنگ دریایی، نويسنده: حامد انتظامماه رمضان مي‌خواست برود جزيره‌ي ابوموسي؛ مأموريت. تازه دوازده سالَم شده بود. وقتي مي‌رفت، بغلم كرد و گفت «سعي كن همه‌ي روزه‌هايت رو بگيري.»ديگر نديدمش.روزگاران ۱۹: نفت، نويسنده: عابده بهمن پورجمعه‌ آخر ماه رمضان بود. همه رفته بودند راهپيمايي روز قدس. هوا گرم بود. آخرهاي راهپيمايي صداي انفجار آمد؛ مخزن‌ها را زده بودند. رفتيم طرفشان.بچه‌ها آتش را خاموش مي‌كردند؛ با زبان روزه، توي آن هواي گرم. با آن گرماي آتش، يكي‌يكي از حال مي‌رفتند. مي‌برديمشان بيمارستان. آن‌جا روزه‌شان را باز مي‌كردنداينک شوکران ۱: شهيد مدق به روايت همسر، نويسنده: مريم برادراناز خواب كه بيدار شد، روي لب‌هاش خنده بود، ولي چشم‌هاش رمق نداشت. گفت «فرشته، وقت وداع است.»گفتم «حرفش را نزن.» گفت «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاي من بودي مي‌ماندي توي دنيا؟»روي تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره‌ي افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه‌ي شهدا دور سفره نشسته بودند. به‌شان حسرت مي‌خوردم كه يكي زد به شانه‌م. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايي؟ ببين چه‌قدر مهمان را منتظر گذاشته‌اي. بغلش كردم و گفتم من هم خسته‌م. حاجي دست گذاشت روي سينه‌ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مي‌آيي پيش ما. ولي به‌زور نه.» اما من آمادگي نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مي‌كند.» گفتم «قرار ما اين نبود.» گفت «يك جاهايي دست ما نيست. من هم نمي‌توانم دور از تو باشم.»گفت «حالا مي‌خواهم حرف‌هاي آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزي هست كه روي دلم سنگيني مي‌كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهي.» پشتش را كرد.گفتم «مي‌خواهي دوباره خواست‌گاري كني؟»گفت «نه، اين طوري هم من راحت‌ترم، هم تو.»دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج كني.»كسي جاي منوچهر را بگيرد؟ محال بود.گفتم «به نظر تو، درست است آدم با كسي زندگي كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟»گفت «نه.»گفتم «پس براي من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت «از خدا خواسته‌م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مي‌خواست وقتي بروم كه تو و بچه‌ها دچار مشكل نشويد. الان مي‌بينم علي براي خودش مردي شده. خيالم از بابت تو و هدي راحت است.»از چشمها ۱۰: اشتباه مي کنيد من زنده ام، شهيد شرفخانلو، نويسنده: حسين شرفخانلومن و داداش از اولین سالی که مدرسه رفتیم، در کارخانه وردست پدر شدیم. وقتی رمضان با تابستان مصادف می‌شد، به جای ساعت هشت صبح، بعد از سحری کار را شروع می‌کردیم تا وقت اذان ظهر. پدرم از همان بچگی تشویقمان کرده بود به ادای فرایض و ما سال‌ها قبل از این‌که به سن تکلیف برسیم، ‌ نماز می‌خواندیم و روزه می‌گرفتیم. بیش‌تر روزه‌های قبل از سن تکلیف نصفه و نیمه بود و موقع اذان ظهر افطار می‌کردیم. اسم این روزه‌های نصفه و نیمه «طاباغا اُروجی»   بود که پدر برای هر روزش چند شاهی به‌مان انعام می‌داد. ولی روزه‌ی کامل در هوای دم‌کرده‌ی کارخانه و پای دار قالی مکافاتی بود برای خودش. هر قدر من و کارگرها بی‌تاب می‌شدیم از تشنگی و هوای گرم، همان‌قدر برادرم دل می‌داد به کار و ریز می‌شد روی حرکت دست‌های پدرم که اوستای کارگاه بود و نقشه می‌خواند و روی رج‌ها گرهِ علامت می‌زد و دستش آن‌قدر تند بود که ما هیچ‌جور متوجه نمی‌شدیم کی گره را روی رج می‌بندد.از چشمها۹: قاصد خنده رو، شهيد محلاتی، نويسنده: فرهاد خضريبعضی وقت‌ها که خانه بود، کمک دست‌ام هم بود. سینی غذای پاسدارها را خودش می‌رفت می‌آورد. یا ماه رمضان‌ها، سماور را حتماً باید خودش می‌رفت روشن می‌کرد. هیچ وقت نشد توی روی بچه‌ها تند یا با صدای بلند با من حرف بزند.یکی از کسانی که مقید بودم حتماً در ماه محرم یا رمضان بیاید منبر برود، شیخ فضل‌الله بود، که منبرها گرم و گیرایی داشت. میان صحبت‌هاش امکان نداشت از امام چیزی نگوید یا به رژیم نیش و کنایه نزند.رادیو تلویزیون برای برنامه‌های مذهبی‌اش فقط او را می‌آورد. مدام سخنرانی‌هاش را از مسجد حاج شیخ عبدالحسین بازار پخش می‌کرد. شب‌های احیای ماه رمضان یا ده شب محرم فقط از او دعوت می‌شد بیاید موعظه کند.آقای محلاتی را در مراسم‌های دیگر هم یادم هست که بیش‌ترشان در منزل امام بود. ایام فاطمیه، یا محرم، ‌ یا رمضان می‌آمد منبر می‌رفت. نیم ساعت یا بیش‌تر می‌ایستاد و داغ و آتشین صحبت می‌کرد.نيمه پنهان ماه ۲۰: شهيد قريشي به روايت همسر، نويسنده: لیلا سادات باقریآن شب بعد از این‌كه با بچه‌ها کلی بازی كرد، نخوابید. گفت «ممكن است این ماه مبارك رمضان نباشم. دلم هوای دعای ابوحمزه ثمالی رو كرده؛ بیا با هم بخونیمش.» دعا را با هم خواندیم. نماز صبح را پشت سرش خواندم. بعد از او این همه نماز جماعت خواندم، هیچ كدام طعم این نمازهای دونفری‌‌مان را نداشت.آسمان ۵: شهيد ستاري به روايت همسر، نويسنده: لعيا رزاق‌زاده­یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً به‌شان بگم بیایین نماز بخونین!؟»قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان­ها بعد از سحر  کنار بچه‌ها می­نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می­گرفتم و خط به خط با او می­خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.سرداران ۳: بيش از چند نفر، شهيد جولایی، نويسنده: جواد کلاته عربیدر اولین روزهای تأسیس سپاه، پاسدار شد؛ رفت مهندسی سپاه. چند ماهی تهران بود که شنید در کرمانشاه به نیروی داوطلب نیاز دارند؛ رفت مهندسی کرمانشاه. چیزی نگذشت که جنگ هم شروع شد. زیر آتش عراق و کومله دموکرات برای سپاه پادگان و سنگر ساخت. اولین زاغه‌ی مهمات سپاه را هم همان روزها ساخت. یک سال و چند ماه آن‌جا ماند و برگشت تهران. اواخر سال ۱۳۶۱، دفتر مهندسی استان تهران را به او دادند. اسفند ۱۳۶۳ مسئول نصب پل‌های شناور خیبر شد؛ بزرگ‌ترین پل تاکتیکی جهان. گردان‌هایی که برای نصب پل تشکیل داد، هسته‌ی نخستین تشکیلاتی شد که بعدها صراط‌المستقیم نام گرفت. برای این‌که در جبهه حضور مستمر داشته باشد، شد فرمانده تیپ رزمی مهندسی کوثر؛ یکی از تیپ‌های قرارگاه صراط‌المستقیم. سال ۱۳۶۴، مدیرکلی پشتیبانی مهندسی وزارت سپاه را هم به او دادند. باید همه‌ی کارهای عمرانی وزارت سپاه را پشتیبانی می‌کرد. چند ماه بعد رئیس دفتر مهندسی استان مرکزی استعفا کرد؛ باز هم رفتند سراغ او. ۱۴ خرداد ۱۳۶۵ شد؛ ماه رمضان بود. برای جلسه‌ای باید می‌رفت قم. در راه بازگشت، با زبان روزه به دیدار پروردگارش شتافت.مهندسی نخوانده بود، اما مهندس‌ها پیش‌اش چیز یاد می‌گرفتند. داوطلب کارهایی می‌شد که کم‌تر کسی برای انجامش پیش‌قدم می‌شد. هرچه می‌گفتند انجام می‌داد؛ نه نمی‌گفت. کارهایی به او می‌گفتند که از دست کسی برنمی‌آمد. کارهایی را قبول می‌کرد که کار چند نفر بود. قحط‌الرجال نبود؛ اما او به‌تنهایی بیش از چند نفر بود.مادران ۲: شهيدان قاضی به روايت مادر، نويسنده: رخساره ثابتيماه‌ رمضان سال هفتاد و چهار بود که يکي از دوستان‌مان ما را براي افطاري دعوت کرد.نيم ساعت به اذان مانده، رسيديم. بوي آش توي خانه‌شان پيچيده بود. اذان گفتند، همه دور سفره نشسته بوديم که تلفن زنگ زد. صاحبخانه گفت: «معصومه‌خانم! با شما کار دارند از سرخه‌ست. " با تعجب گفتم: با من؟ اين‌جا؟ گوشي را گرفتم. برادرم بود و پشت‌سر هم حرف مي‌زد. انگشت‌هايم از شهد خرمايي که توي دستم بود به هم چسبيد. از خواهرم گفت که همان روز توي سرخه روزنامه خريده بود؛   گفت که شهيد آوردند و قرار است تا چند روز ديگر تشييع کنند. ضعف تمام بدنم را گرفت. اسم محمد هم بين اسامي شهدا توي روزنامه بوده... ه. نفس بلندي کشيد و گفت: «بايد برويد براي شناسايي.»اتاق دور سرم چرخيد، خرماي له شده را با اکراه گذاشتم توي دهانم وروزه ام را باز کردم.فردا صبح هر چه اصرار کردم علي‌اکبر نگذاشت همراهش بروم. دل توي دلم نبود. تنها رفت پزشکي قانوني و با گريه برگشت. محمد را از درشتي استخوان‌ها و سينه‌ي جلو آمده‌اش شناخته بود؛ وسط گريه خنده‌اش گرفت: «جوراب‌هاي کلفتي که از کفش ملي برايش خريدم سالم مانده بود.» و دوباره مثل بچه‌ها بلند بلند گريه کرد. نمي‌دانم چه ديده بود که هيچ‌وقت نگذاشتند من ببينم، حتي روز تشييع جنازه هم صورتش را باز نکردند تا ببوسمش؛ تا تلافي از بچگي تا حالايش را دربياورم.عيد فطر آن سال تمام اتفاقاتي که موقع تشييع اسدالله افتاده بود برايم تکرار شد، فقط عوض شده بود. بچه‌ها با ناراحتي کوچه را چراغاني کردند، همسايه‌مان نمي‌گذاشت پرچم سياه از جلوه پنجره‌شان رد شود از سايه‌ي پرچم که چند ساعتي خانه‌شان را تاريک مي‌کرد، دلش مي‌گرفت.مادران ۳: شهيد غياثوند به روايت مادر، نويسنده: نجمه کتابچیهمان سال ۶۱، تیرماه، ماه رمضان بود. من و خان‌جون طبقه‌ی پایین بودیم. خان‌جون برایشان افطاری می‌گذاشت و بچه‌ها خودشان می‌آمدند و می‌بردند بالا و سفره می‌انداختند. کارشان که تمام می‌شد، دایم صدای شوخی و خنده‌شان می‌آمد. سربه‌سر هم می‌گذاشتند و آن‌قدر بگو و بخند می‌کردند که شک می‌کردیم این‌ها همان بچه‌های یک ساعت قبل باشند. بعد خودشان رخت‌خواب‌ها را از راه پشت‌بام می‌کشیدند و می‌بردند روی بام و زیر آسمان می‌خوابیدند. گاهی سحری می‌رفتند بیرون؛ به هوای کله‌پاچه. اگر برای نماز صبح مسجد نمی‌رفتند، نزدیک سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید می‌آمد. گوش می‌کردیم و لذت می‌بردیم. بقیه‌ی بچه‌ها پشت سرش می‌ایستادند و نمازشان را جماعت می‌خواندند.مادران ۵: شهيدان آقاجانلو به روايت مادر، نويسنده: زهرا رجبی متینمجید سیزده ساله و امیر چهارده ساله، عملیات والفجر مقدماتی جبهه بودند. بعد از عملیات، یک ماه آمدند مرخصی. ماه رمضان بود. امیر، قبل از آنکه بهش واجب بشود روزه گرفته بود. روزها می‌رفت با بچه‌ها سرِ خانه‌ی جدید کار می‌کرد. بعدازظهر که می‌آمد خانه، می‌گفتم «مادر یه دقیقه بخواب. تشنه‌ای. آخه روزه که به تو واجب نیست، بخور.» می‌گفت «تشنه‌ام نیست.» یک‌روز از طرف دولت بهمان آهن داده بودند. آقاش رفته بود سرِ زمین آهن‌ها را تحویل بگیرد. امیر می‌گفت «باید برای افطار آقام آب ببرم.» هرچه من گفتم «آقات روزه نیست» به خرجش نرفت. اصغر سیگاری بود و روزه نمی‌گرفت. تنهایی آقاش و تاریکی هوا را بهانه کرد رفت پیشش.









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 89]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن