تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى كه روزه او را از غذاهاى مورد علاقه‏اش باز دارد برخداست كه به او از غذاهاى بهشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820045456




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تا صبح


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا صبح
تا صبح   نويسنده: سوسن سليمي   نبايد شب اينجا مي ماندم، نه ماه است و نه حتي کرم شبتاب. در عمرم نشده بود رنگارنگي بالهايم را نبينم. پدر ومادرم بچه هاشان را شبها مي بردند کنار نور پنجره ها. در روشنايي روز از روستا پريدم بيرون با اولين تجربه دلتنگي ، از دو هزار و دويست و پنجاهمين نسل عموزاده پدرم شنيده بودم که عمر ما پروانه ها قد نمي دهد به تجربه اندوختن و کلمه تجربه از حرفهايي است که از آدمها شنيده است. چشمم که دنيا را ديد به سختي مي شد هلال نازک آخر ماه را ديد و پروانه گيس سفيد گفته بود که مادربزرگ پدر بزرگش قرص ماه را ديده و تا مردنش گيرايي ماه با او بوده است. شاد و شنگول بودن طبيعت پروانه هاست همان طور که عشق به نور، دلم هواي فانوس روشن ايوانهاي روستا را دارد توي اين تاريکي انگار وهم تنهايي است خيال فکر. گيس سفيد مي گفت: فقط قوم و خويش من نسل اندر نسل با هم مانده اند. بقيه حرفهاش از شنيده هاش بود. امروز، وقت صبحانه با همه قوم و خويشم با گلها سر خوش بوديم که صداي هراسان مادرم را شنيدم که مي گفت: نازک کجايي؟ نازکم... و صداش توي صداي زنبورها قطع شد. من ديدم که پروانه ها افتادند به خاک، و بعد سکوت شد. پريشان از پايين ساقه گل آمدم بيرون. خانم معلم مدرسه روستا مي گفت: در پشت تپه روستايي ديگر است مردم آنجا از فروش عسل گذران زندگي مي کنند کندوهاشان روي تپه است زنبورها، ملکه و سرباز و کارگر دارند. همباريم گلبانو آه کشيده بود، عادتش بود زبانش را مي فهميدم، اما آرزوي من ديدن درختچه هاي زرشک بود از همان لحظه که خانم معلم سر خط کش بلندش را گذاشت روي عکس تقويم ديواري و گفت: درخچه هاي زرشک اند. درختچه ها کنار نهر به سمت يکديگر سر خم کرده بودند. امواجه رنگ من را در خود گرفت و گونه هام گل انداخت.
تا صبح
هرچه چشم هايم را گشاد مي کنم چيزي جز سياهي نمي بينم، ناتوان نشسته ام و به کرم درخت فکر مي کنم که نکند من را بکشد. هوا هنوز روشن بود که به کنار نهر رسيدم. گذر از نهر خروشان سخت بود، چند بار نزديک بود آب ببردم- نمي توانستم بالاتر بپرم گويي افسانه چهار فصل گيس سفيد بر من گذشت. به خشکي که رسيدم گورستان را ديدم و درخت هايي که از بدنه شان بريده بودند، شنيده بودم که درخت وقتي به اين روز بيفتيد مي شود پر از کرم هايي که دشمن پروانه ها هستند، فکر کردم عرقم که خشک بشود مي روم. سر برگرداندم به سمت نهر و به اندازه يک پلک به هم زدن درختچه هاي زرشک را در سمت ديگر ديدم. و هوا تاريک شد. خانم معلم توي تنهاييش با صداي بلند کتاب مي خواند: «چرا نگاه نکردم.» گلبانو همراه آه کشدارش سر تکان مي داد، داشت مي گفت اين هم شد معلم! صداي نهر از توي تاريکي دلهره آور است، گلبانو کنارهرباريکه آبي مي نشست وبه چشم برهم مي نهاد و مي گفت: زمزمه گذر آب گوش نواز است. شيطنتم به من مجال اين کارها را نمي داد. ناگهان نور چراغ قوه را ديدم و بال کشيدم بر زمين، و سنگ و گياه را لمس کردم. زن نشست کنارم و چراغ قوه را گذاشت روي سنگ گور و گفت: سلام عزير مادر- توي راه بيشتر از ده جا نشستم خوردم به تاريکي. زن دست گذاشت روي سنگ گور و ساکت شد، بعد لحظاتي گفت: دم غروبي اُسابنّا و زنش آمدن پيش بابات هستن هنوزم، مي گن چشمشون که مي افتد به سقاخونه انگار تورو کنارش مي بينن- آره فدات بشم با مردن با عزتت- شمع يادم نرفته بار قبل که باد نذاشت! روزگاري که دستت نمي رسيد شمع روشن بکني بابات زير بغلتو مي گرفت بلندت مي کرد... بعدها تا روزي که رفتي جبهه... زن ساکت شد و بعد دقايقي سينه اش را صاف کرد وگفت: مي خوام برات از پيش آمد بامزه اي بگم. دو هفته پيش از صب بارون باريد و باريد شبش اول خوابم از صداي آوار، پريدم از اتاق بيرون، گمونم درس بود سقف انبار ريخته بود آخه بر خلاف سالاي گذشته يه بارم نرفته بودم برگاي بامشو برويم، راه آب گرفته بود دسته گل به آب دادم! شبو تا صب موندم که چيزي نبرن! زن خنده کوتاهي کرد وگفت: دو روز بعدش خواهرت و شوهرش اومدن خونه ما- آقا داماد که مي گفت اگه ما رو قابل بدونين... دو پا شو توي يه کشفش کرده بود که مي خواد بره تهرون سرايداري! به روحت قسم هيچ نگفتم به تو مي گم آخه آدم عاقل زمينشو ول مي کنه مي ره غربت ميشه زير دست؟ پاي اتوبوس بچه م چه اشکي مي ريخت- از سيسموني اش فقط مقداري لباس نوزاد بردن! خواهرت همش مي گفت بابام؟... زن ساکت شد وبازسينه اش را صاف کرد و گفت: مادر راستش اين مدته که نيومدم مريض داري مي کردم... حال بابات هيچ خوب نيس- عزيز مادر باهات که حرف مي زنم سبک مي شم حيف که مجبورم زود برم. زن شمع را روي گور پسرش روشن کرد و رفت. قلبم مي کوبد، مرشد زورخانه روستا مي زند بر زنگ، و من از زمين کنده مي شوم و چنان مشتاق مي چرخم به دور شعله شمع که کناره هاي بالهايم مي سوزد- چقدر پنجره در سرکوچکم بازشده و فکرم سرعت گرفته تا سحر خيلي مانده و غرق شورعشق، مي دانم که اگر قلبم بسوزد بر نمي گردم به ظلمت. منبع: نقش آفرينان، شماره 61 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 429]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن