-
تا صبح نويسنده: سوسن سليمي نبايد شب اينجا مي ماندم، نه ماه است و نه حتي کرم شبتاب. در عمرم نشده بود رنگارنگي بالهايم را نبينم. پدر ومادرم بچه هاشان را شبها مي بردند کنار نور پنجره ها. در روشنايي روز از روستا پريدم بيرون با اولين تجربه دلتنگي ، از دو هزار و دويست و پنجاهمين نسل عموزاده پدرم شنيده بودم که عمر ما پروانه ها قد نمي دهد به تجربه اندوختن و کلمه تجربه از حرفهايي است که از آدمها شنيده است. چشمم که دنيا را ديد به سختي مي شد هلال نازک آخر ماه را ديد و پروانه