واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
باوري عميق و بي ريا نويسنده:کوثرآويني رابرت مک کي درکتاب فوق العاده ي خود، داستان،توضيح مي دهد که يک داستان آشنا و شخصيت هاي کليشه اي را مي شود به شکلي دوباره ساخت و تعريف کرد که نو به نظر برسند؛انگار براي اولين بار است که آن ها را به جهان قصه معرفي مي کنيم. و حکم فيلم طلاو مس هم مانند همين گفته مک کي است: يک روحاني که تنها ايرادش چشم بستن بر حقايقي است که در دنياي روزمره اطرافش وجود دارد،زني که به سخت ترين بيماري ها دچار مي شود اما همراه با آن نوعي از خوش بختي را تجربه مي کند که پيش از آن اصلاً تصورش را نمي کرده، جوان طلبه اي که ظاهراً چندان ثابت قدم نيست،و زني ديگر که اگرچه ظاهر غلط اندازي دارد، مهم ترين تأثير را روي زندگي قهرمانان فيلم مي گذارد.اين ها گزاره هايي کم و بيش آشنا هستند و برخي را( مانند آدم هايي که ظاهراً در راه حق قدم بر مي دارند اما با وقوع اتفاقي متوجه مي شوند که مسيرخود را درست تشخيص نداده اند) آن قدر در ديگر فيلم هاي موسوم به « معناگرا» يا «پيام دار» ديده ايم که به کليشه تبديل شده اند. اما سيدرضاي طلا و مس يک کليشه نيست؛ در دنيايي که سازندگان طلا و مس براي ما مي سازند، او اصيل است. يک مرد نجيب، ساده و آرام که تمام اوقاتش را صرف درس و مشق طلبگي اش مي کند؛ او براي حضور در کلاس هاي بحث يک استاد اخلاق، خانه و زندگي خود را جمع کرده و راهي تهران شده. سيدرضا، همسرش زهرا سادات و بچه هايش را دوست دارد، اما چنان گرم درس خواندن است که آن ها را نمي بيند. وقتي بيماري ام اس،مانند يک بلاي آسماني، ناگهان به زهرا سادات حمله مي کند و او را از پا مي اندازد، سيدرضا مجبور مي شود باري را که تا آن لحظه بر دوش زهرا سادات بوده، خود بر دوش بگيرد: او که پيش از اين تنها وظيفه خود را طلبگي مي دانسته، و حتي خرج زندگي را هم از فروش فرش هايي که زهرا سادات مي بافته در مي آورده،مجبور مي شود به بچه هايش برسد، کارهاي خانه را انجام دهد، فرش ببافد و پول دوا و بيمارستان همسرش را بدهد. با بيماري زهرا سادات، سيدرضا مجبور مي شود به اطرافش نگاه کند، به بچه هايش نزديک شود و بفهمد زني را که سال ها بدون هيچ چشم داشتي فرشته وار در کنارش زندگي کرده، دوست دارد؛ و بفهمد که بايد اين علاقه را به او ابراز کند. البته اين خلاصه داستان، روي کاغذ، به شدت شبيه به همان آثار کليشه اي معناگرا است. اما فرق طلا و مس با آن ها در اين است که اين داستان پيام دار،کاملاً از دل سازندگان فيلم بيرون مي آيد. آن ها به اين دنيا و آدم هايش باور دارند و موفق شده اند دنيايي بسازند که اگرچه واقعي نيست، اگرچه نظيرآدم هايش را در دنياي امروز نمي بينيم،و اگرچه تمام مؤلفه هاي يک اثر تصنعي معناگرا را در خود دارد، اما فيلم تأثيرگذار و خوبي است. فرقش در اين است که داستانش، ذات داستانش، عين پيام فيلم است. اين پيام و ديگر اجزاي داستان آن قدر خوب درهم تنيده شده که نمي توان آنها را از يکديگر جدا کرد. نمي توان گفت که سازندگان فيلم براي رسيدن به آن پيام، داستان خود را به شکلي پيش برده اند که همه چيز تصنعي شده است؛ نمي شود گفت که اي کاش پيامش اين قدر «رو » نبود. نه، طلا و مس جزو معدود آثار اين چند سال است که همه اجزايش به هم مرتبط و کاملاً منسجم است. و حالا مگر ساخت فيلم هاي پيام دار به خودي خود بد است؟ درست است که ما به دليل اصرار مسئولان بر ساخته شدن آثار به اصطلاح « معنا گرا»، نسبت به هر نوع فيلم « پيام دار» ي آلرژي پيدا کرده ايم، اما هر چند سال يک بار، از ميان چنين آثاري فيلم هايي پيدا مي شوند که به خاطر وام معناگراي فارابي ساخته نشده اند؛ بلکه دغدغه ي سازندگانش بوده است. جيسون ريتمن آمريکايي، فيلم ساز هنرمندي است که جهان را سياه نمي بيند. فيلم هاي او جهاني را به ما نشان مي دهد که با همه بدي هايش،شيرين است و دوست داشتني. او در فيلم هايش کاري مي کند که، بعد از خدا مي داند چند هزار سال زندگي انسان ها روي زمين،بتوانيم اتفاق تکراري شکل گرفتن و تولد کودکي را مانند يک معجزه ببينيم، و در شرايطي که روز به روز فاصله اعضاي خانواده ها از هم بيش تر مي شود، کاري مي کند که ارزش داشتن يک خانواده و يک همدم را عميقاً درک کنيم. فيلم هاي ريتمن تأثير مي گذارد، چون از وجود او، از عميق ترين باورهايش سرچشمه مي گيرد. باور سازندگان طلا و مس هم يک باور عميقاً ديني است؛ اين که هرچه از طرف خداوند برسد خير است، حتي اگر بيماري لاعلاج ام اس باشد. و به همان اندازه که باورشان عميق است و صميمي و دور از ريا، به همان اندازه مي تواند بر مخاطب تأثير بگذارد. زهرا سادات هيچ توقعي از همسرش ندارد، و از اين که با گذشتن از زندگي خود توانسته همسرو مادر خوبي باشد، راضي است. اما خير چنين آدمي در چيست؟ در اين که با اين نحوه زندگي اش چنان در زندگي اطرافيانش غرق شود که خود اصلاً به چشم نيايد؟ قدر چنين آدمي را ديگران نمي دانند، همه زود فراموشش مي کنند؛ سرنوشتش تنهايي است. وقتي او بيمار مي شود، از خداوند طلب مرگ مي کند، بدون آن که اطلاع داشته باشد اين بيماري باعث خواهد شد که شيرين ترين لحظه هاي زندگي برايش به وجود بيايد. بيماري او باعث مي شود دخترش او را « ببيند»، باعث مي شود همسرش در ابتدا قدرش را بداند و بعد،رفته رفته، بفهمد که چه قدر دوستش داشته و خودش خبر نداشته است. بيماري زهرا سادات هم به خودش خير مي رساند و هم به ديگران. حتي دوست سيد رضا هم دراتاقي که زهرا سادات بستري است، همسر آينده خود را پيدا مي کند. زهرا سادات يک قرباني نيست که بيماري اش تنها موجب تحول سيدرضا شود. نه، بيماري او براي همه خيري در خود دارد. سير تحول مرحله به مرحله سيدرضا در فيلم واقعاً خوب از کار درآمده است. آن جا که در ابتدا فقط نگران نرسيدن به کلاسش است و بعد کم کم مي فهمد که بايد به بچه هايش غذا بدهد، نبايد آن ها را تنها بگذارد، بايد فرش ببافد، و بايد از همسرش نگهداري کند، واقعاً تأثيرگذار است. ايده هاي نويسنده فيلم نامه در نشان دادن او در بيمارستان در شرايطي که به « ناي ناي» کردن زهرا سادات اشاره مي کند، يا وقتي که در مغازه يک برس سر صورتي براي او مي خرد فوق العاده است. به ياد ندارم که در هيچ فيلم ديگري تحول عميق باطني يک کاراکتر را اين قدر ظريف و فکر شده ديده باشم. حامد محمدي، نويسنده فيلم نامه، موفق شده با ايده هاي ريز خود در طول فيلم، اوج تأثيرگذاري را در آن سکانس فوق العاده رفتن همه به دشتي خارج از شهر به وجود بياورد؛ آن جا که زهرا سادات شيشه عطري را از کيفش در مي آورد و بو مي کند، و تماشاگر مي تواند تمام لحظه هاي خريده شدن آن عطر و خوش حالي زهرا سادات از گرفتن چنين هديه اي را درک کند، آن جا که زهرا سادات از سيدرضا مي خواهد که برايش قرآن بخواند، و آن لحظه اي که سيدرضا به زهرا سادات مي گويد:« دوستت دارم». تأثيري که اين جمله بر مخاطب مي گذارد، شبيه به ابراز علاقه هايي نيست که تا پيش از اين ديده ايم. طلا و مس فيلم جسورانه اي است. از موضوعش گرفته تا بازيگرهايي که انتخاب شده اند، انتخاب نگار جواهريان براي بازي در نقش زني که دو بچه دارد، و انتخاب بهروز شعيبي پيش از اين ناشناخته براي نقشي چنين سخت، واقعاً خوب جواب داده است. هيچ بازيگر شناخته شده اي را به ياد نمي آورم که توانايي اجراي چنين تحول شخصيتي عميقي را داشته باشد. هرچه فيلم پيش تر مي رود، بازي او و شخصيتش بيش تر جا مي افتد،و آن لحظه اي که در سکانس پاياني، کفش هاي به هم ريخته طلبه ها را جفت مي کند،شخصيتش هيچ چيز کم ندارد. راستي اين ايده درجه يک پاياني از کجا به ذهن سازندگان فيلم رسيده است؟ منبع:نشريه فيلم، شماره 411 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]