واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هميشه عاشق پرواز نويسنده:سيده عذرا موسوي نام پدر :غلامحسين تاريخ ولادت :تير1332شمسيمحل ولادت :مازندران -روستاي کياکلاورود به هوا نيروز:1351شمسي تاريخ شهادت :1359/9/15محل شهادت :ايلام تاريخ خاکسپاري :1359/9/18قطعه 24بهشت زهرا چهارده ساله بود که براي مادرش تعريف کرد :«در خواب ديدم تا چشم کار مي کرد بيابان بود از دور شعله ي آتشي را ديدم که به سمت من مي آيد ...وقتي آتش نزديک تر شد به دورم حلقه زد و مرا به سوي آسمان برد. فرياد زدم :خدايا به دادم برس يک باره اسب سفيدي در کنارم فرود آمد و من سوار بر اسب به سوي خدا پرکشيدم» و مادر از آن روز يقين يافت که احمد ماندني نيست.با شيرودي براي براندازي رژيم شاه فعاليت مي کردند و بي هيچ هراسي خطر را به جان مي خرديدند. بارها تحت بازجويي ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آن ها فرار کرد . بارها در جريان تظاهرات کتک خورد مي گفت:«اين باطومي که مي خوردم ،چون براي خدا بود ،شيرين بود من شادم از اينکه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيق است از طرف پروردگار ».دوست داشت طلبه شود افسوس مي خورد که چرا نرفته طلبگي بخواند مي گفت :«اي کاش لباس روحانيت به تنم بود !آن وقت بهتر مي توانستم حرف هايم را بزنم »صندوق کمک به فقرا ايده اي بود که با چند تا از دوستانش در پايگاه راه اندازي کرد خودش را در مقابل آن ها مسئول مي دانست .وقتي که دشمن حمله کرد با ستون بسيار عظيمي شامل ادوات زرهي خودرويي و پرسنلي و به طول دو کيلومتر در جاده در حال حرکت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاکمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصي پيشروي مي کردند . با سه بالگرد کبري و يک بالگرد ترابري از قرارگاه به سمت منطقه پرواز کرديم؛در حالي که هيچ آشنايي با منطقه نداشتيم و نمي دانستيم بايد از کدام محور وارد منطقه شويم و تا نزديکي هاي ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آن ها مواجه شديم وحشت کرديم که چرا تا اين حد جلو آمده اند هنگام روبرو شدن با آن ها فکر کرديم در اطراف ستون تيم هاي گشت گذاشته اند تا هفتصد متري ستون جلو رفتيم و شناسايي کامل را انجام داديم احمد در يک لحظه به عنوان ليدر(راهنما)تيم گفت :«اول و آخر ستون را بزنيد که مشکوک بشوند و همهمه اي بين آنها بيفتد و وقتي سرشان شلو غ شد روي آنها آتش اجرا مي کنيم.»بالگرد خلبان «سراواني »به موشک تاو مجهز بود او اول و آخر ستون را هدف قرار داد . ستون نظامي دشمن سنکوب کرد هر چه مهمات داشتيم روي سرشان ريختيم نيروهاي دشمن پس از اين شکست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشيني کنند و از مرز خارج شوند.در منطقه بود که خبر دادند پسرش به دنيا آمده همان شب شيريني گرفتيم و جشني ترتيب داديم اما او به مرخصي نرفت . مي گفتيم :«از لحاظ شرعي درست نيست بايد بروي و خانواده ات را ببيني. پدر و مادرت را از نگراني در بياوري »مي گفت :«بايد کنار شما باشم و با هم دشمن را از کشورمان بيرون کنيم».در سفر بود که شنيد براي امام کسالت قلبي پيش آمده ماشين را کنار جاده نگه داشت و شروع به گريه کرد. مي گفت :«خدايا از عمر ما کم کن و به عمر امام اضافه .»وقتي به تهران رسيد،به بيمارستان رفت و آمادگي اش را براي اهداي قلب به امام اعلام کرد .مي خواست از کياکلا براي جبهه ايلام از پيش ما برود گفت :«مادر جان اين آخرين بار است که مرا مي بينيد من ديگر بر نمي گردم »و از ما خداحافظي کرد و سوار ماشينش شد آنقدر نگاهش کردم تا دور شد. چند روزي نگذشت که خبر شهادتش را از تلويزيون شنيدم . گوينده تلويزيون گفت :«يکي از خلبان هاي دلاور هوانيروز امروز در جبهه هاي ايلام به شهادت رسيد»به پدرش گفتم:«کشوري !اين خلبان دلاور هوانيروز احمد است .»گفت :«نه !اشتباه مي کني . »تا اينکه چند ساعت بعدش استاندارد ايلام «آقاي ابراهيمي »زنگ زد وگفت :«مادر !احمد پرکشيد و رفت.»گفتم :«احمد شهيد شده ؟»گفت :«اگر خدابخواهد»گفتم :«راضي ام به رضاي خدا»دستم را داخل آب گذاشتم بعد به زير قطعه بردم و سريع آن را پرت کردم همين که قطعه به طرفي پرت شد شهيد کشوري را ديدم اشک از چشمانم سرازير شد در همين هنگام يک قطره خون از چشمش بيرون آمد و به طرف پيشاني رفت . حرارت آتش به اندازه اي بود که کلاه پروازش ذوب شده و به اندازه دوبند انگشت بيشتر از آن باقي نمانده بود دستش بالاو به سمت آسمان بود پيکرش را داخل پتوگذاشتيم شروع کرديم به گفت «لااله الا الله محمد رسول الله »پيکر شهيد را داخل بالگرد 214گذاشتيم و به بيمارستان ايلام انتقال داديم . به من گفته بودند :«شما به همسر شهيد کشوري اطلاع بدهيد .»من رفتم استانداري خانم شهيد کشوري با خانم آقاي ابراهيمي نشسته بودند سلام کردم قبل از اين که حرفي بزنم به من گفت :«آقاي مشهدي !احمد شهيد شده ؟»گفتم :«نه !کي گفته ؟احمد زخمي شده . با بالگرد فرستاديم به بيمارستان کرمانشاه »گفت:«به من دروغ نگوييد!احمد صبح که داشت مي رفت گفت :اين آخرين چايي است که با شما مي خورم . مي دانم که احمد شهيد شده »در روز پانزدهم آذر ماه 1359در حالي که از يک مأموريت بسيار مشکل اما پيروز باز مي گشت در دره «ميناب »ايلام مورد حمله هواپيماي مزدوران بعثي قرار گرفت و در حالي که بالگردش در اثر صابت راکت هاي دوميگ به شدت در آتش مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد وشربت شيرين شهادت را نوشيد .احمد کشوري در وصيت نامه اش نوشت :«در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خورا نکشند »«پايان زندگي هر کسي به مرگ اوست جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست »هر روز ستاره اي را از اين آسمان به پايين مي کشند اما باز اين آسمان پر از ستاره است اين بار نيز در پي امر امام دريايي خروشان از داوطلبين به طرف جبهه هاي حق عليه باطل روان شد و من قطره اي از اين دريايم و نيز مي دانيد که اين اقيانوس بي پايان است و هر بار بر او (آن )افزوده مي شود راه شهيدان را ادامه دهيد که آنها نظاره گر شمايند .....پدر ومادرم !هم چنان که تا الان صبر کرده ايد از خدا مي خواهم صبر بيشتري به شما عطا کند فعاليتتان را در راه خدا بيشتر کنيد در عزايم ننشينيد نمي گويم گريه نکنيد ولي اگر خواستيد گريه کنيد به ياد امام حسين عليه السلام و کربلا و پدر و مادراني که پنج فرزندشان شهيد شده گريه کنيد .پی نوشت:1ـ به نقل از فاطمه سيلاخوري -مادرشهيد -مجله عشق و آتش 2ـ به روايت سرهنگ خلبان «حميد رضا ابي »گفت و گو :مسعود آب آذري 3ـ همان 4ـ پايگاه اطلاع رساني جنگ ايران و عراق 5ـ خاطرات خلبان «فضل الله مشهدي »همرزم شهيد کشوري در ايلام -روزنامه جمهوري اسلامي -1386/09/13-صفحه جبهه وجنگ منبع: ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار شماره 110
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 614]