واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سکه هاي خليفه نويسنده:معصومه سادات مير غني ـ لعنتي ها !مگر کور بوديد که او را گردن زديد . ببريدش .سرباز ،سر را از مقابلم بر مي دارد و از راهروي قصر خارج مي شود. عرق از پيشاني ام جاري مي شود. دست هايم را مشت ميکنم و بر لبه تخت مي کوبم. تصوير مرد عرب با سر و صورت خاکي اش جلوي چشمم مي آيد. مرد دستي بر لباس مندرسش کشيد .دستار نخ نمايش را روي سر جا به جا کرد و گفت براي خواندن شعري آمده ام.»در دلم گفتم :از قيافه اش پيداست که براي گرفتن انعام زيادي آمده است تا فقرش را برطرف کند .گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برايش دستي زدم و گفتم :«آفرين بر تو اي مرد !حقا که ما را به درستي مدح کردي .برايش چند کيسه طلا بياوريد. »کيسه ها را که جلويش گذاشتم نگاهي به آنها کرد اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خيره شدم:«حال بيا و انعامت را بگير.»جلو آمد . کيسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت . خواست برود که صدايش زدم؛«حال که مرا مدح کردي مي خواهم علي را هجو کني .»مردک صورتش سرخ شد. قدمي به عقب برداشت و مِن مِن کنان گفت :به خداوند سوگند که او شايسته تر از توست به خلافت!همهمه اي در قصر به پا شد . بعضي در گوش هم پچ پچ کردند و برخي ديگر با صداي بلند چيزي گفتند.واي برتو !مگر ديوانه شده اي !چرا خود را به کشتن مي دهي؟!بيش از اين اينجا نمان !خاموش شو!...!مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد .يادش که مي افتم ،تمام بدنم مي لرزد و سرم از شدت درد تير مي کشد . نيک به ياد دارم دستانش را بالا آورد و فرياد زد :او شايستگي خلافت را داشت ،افسوس که گرفتار گروهي گمراه و جاهل شده بود. چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجي قصر،هلش دادند .هر چه زودتر ،راه خانه ات را در پيش بگير.!به آرامي نگاهشان کرد و گفت :مگر جز حق گفتم که اين گونه با من رفتار مي کنيد؟مگر نه اين که او لحظه اي از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختيار علي بود،مي ديديد که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجايش مي نشاند.اين را که گفت ،داغ کردم و عطش شديدي در وجودم نشست. در حالي که يکريز عرق از سر و رويم مي ريخت،فرياد زدم :همين حالا او را گردن بزنيد.اطراف را نگاه کردم . مرد از راهروي قصر خارج شد. فرياد زدم :به مأموران در ورودي ،دستور دهيد،مانع او شوند. هنوز صدايش در گوشم است :«واي بر شما که با اين خلافت ندامت هميشگي را بر خود خريديد.»همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور ،سر بريده را ديدم و لبخند زدم . جلوتر که آمدند ،سر را پيش رويم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فريادم تمام قصر را پر کرد:احمق ها !ننگ بر شما که يکي از ارادتمندانم را گردن زديد .لرزه بر اندام سربازها افتاد . يکي شان مِن مِن کرد و گفت:امير!مگر ...شما...امر...نکرديد که...مرد ...ژنده پوش ....را گر...دن ...بزنيم !ديگري نگاهم کرد و گفت:ما تنها امر شما را اجرا کرديم !همان لحظه که فرياد زديد او را از پشت گرفتيم. اين کيسه ها هم در دستانش بود.به سر خون آلود نگاه کردم. کيسه هاي طلا را شمردم . درست اندازه همان ها بود که به آن مرد عرب داده بودم ؛اما چرا دست او بوده ؟چند قدم به سمت سرباز رفتم و فرياد زدم :اين سکه ها ،انعام آن مردک بود !عرق سردي بر پيشاني ام نشست . زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود و گرنه ...منبع :داستان هاي بحارالانوارمنبع : ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار شماره 110
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2123]