تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829399195




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سکه هاي خليفه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سکه هاي خليفه
سکه هاي خليفه نويسنده:معصومه سادات مير غني ـ لعنتي ها !مگر کور بوديد که او را گردن زديد . ببريدش .سرباز ،سر را از مقابلم بر مي دارد و از راهروي قصر خارج مي شود. عرق از پيشاني ام جاري مي شود. دست هايم را مشت ميکنم و بر لبه تخت مي کوبم. تصوير مرد عرب با سر و صورت خاکي اش جلوي چشمم مي آيد. مرد دستي بر لباس مندرسش کشيد .دستار نخ نمايش را روي سر جا به جا کرد و گفت براي خواندن شعري آمده ام.»در دلم گفتم :از قيافه اش پيداست که براي گرفتن انعام زيادي آمده است تا فقرش را برطرف کند .گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برايش دستي زدم و گفتم :«آفرين بر تو اي مرد !حقا که ما را به درستي مدح کردي .برايش چند کيسه طلا بياوريد. »کيسه ها را که جلويش گذاشتم نگاهي به آنها کرد اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خيره شدم:«حال بيا و انعامت را بگير.»جلو آمد . کيسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت . خواست برود که صدايش زدم؛«حال که مرا مدح کردي مي خواهم علي را هجو کني .»مردک صورتش سرخ شد. قدمي به عقب برداشت و مِن مِن کنان گفت :به خداوند سوگند که او شايسته تر از توست به خلافت!همهمه اي در قصر به پا شد . بعضي در گوش هم پچ پچ کردند و برخي ديگر با صداي بلند چيزي گفتند.واي برتو !مگر ديوانه شده اي !چرا خود را به کشتن مي دهي؟!بيش از اين اينجا نمان !خاموش شو!...!مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد .يادش که مي افتم ،تمام بدنم مي لرزد و سرم از شدت درد تير مي کشد . نيک به ياد دارم دستانش را بالا آورد و فرياد زد :او شايستگي خلافت را داشت ،افسوس که گرفتار گروهي گمراه و جاهل شده بود. چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجي قصر،هلش دادند .هر چه زودتر ،راه خانه ات را در پيش بگير.!به آرامي نگاهشان کرد و گفت :مگر جز حق گفتم که اين گونه با من رفتار مي کنيد؟مگر نه اين که او لحظه اي از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختيار علي بود،مي ديديد که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجايش مي نشاند.اين را که گفت ،داغ کردم و عطش شديدي در وجودم نشست. در حالي که يکريز عرق از سر و رويم مي ريخت،فرياد زدم :همين حالا او را گردن بزنيد.اطراف را نگاه کردم . مرد از راهروي قصر خارج شد. فرياد زدم :به مأموران در ورودي ،دستور دهيد،مانع او شوند. هنوز صدايش در گوشم است :«واي بر شما که با اين خلافت ندامت هميشگي را بر خود خريديد.»همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور ،سر بريده را ديدم و لبخند زدم . جلوتر که آمدند ،سر را پيش رويم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فريادم تمام قصر را پر کرد:احمق ها !ننگ بر شما که يکي از ارادتمندانم را گردن زديد .لرزه بر اندام سربازها افتاد . يکي شان مِن مِن کرد و گفت:امير!مگر ...شما...امر...نکرديد که...مرد ...ژنده پوش ....را گر...دن ...بزنيم !ديگري نگاهم کرد و گفت:ما تنها امر شما را اجرا کرديم !همان لحظه که فرياد زديد او را از پشت گرفتيم. اين کيسه ها هم در دستانش بود.به سر خون آلود نگاه کردم. کيسه هاي طلا را شمردم . درست اندازه همان ها بود که به آن مرد عرب داده بودم ؛اما چرا دست او بوده ؟چند قدم به سمت سرباز رفتم و فرياد زدم :اين سکه ها ،انعام آن مردک بود !عرق سردي بر پيشاني ام نشست . زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود و گرنه ...منبع :داستان هاي بحارالانوارمنبع : ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار شماره 110
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2123]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن