واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کوچ اجباري نويسنده: راضيه جعفري خاطرات پروين صفري از آوارگي هاي جنگزمزمه هاي جنگ در بين مردم شهر پيچيده بود. برادرم عضو جهاد سازندگي بود و ما را به زمين هاي خسرو آباد برد و عراق را نشان مان داد. نيروهاي عراقي در حالت آماده باش بودند. کم کم مطمئن شديم که جنگي در راه است، ولي مردم هنوز مطمئن نبودند. نمي گذاشتند مردم متوجه شوند. شب ها هواپيماهاي دشمن براي شناسايي مناطق و موقعيت ها به پرواز در مي آوردند.من سال 53 به استخدام آموزش و پرورش در آمدم. شهريور 59 بود. بعد از امتحانات نهايي درحال آماده سازي نتايج بوديم که اعلام جنگ شد و کارها را متوقف کردند. اولين بمباران عراقي ها روي آموزش پرورش بود. مسئولان در حال سازماندهي مدارس بودند. بعد از شنيدن خبر خودم را به آنجا رساندم . بيشتر همکارانم شهيد شده بودند. دوست برادرم مرا در آنجا ديد و خيلي عصباني شد و خواست که زود برگردم. هنگامي که سوار ماشين شدم چندين هواپيما در ارتفاع پايين، بالاي سرمان پرواز مي کردند. آنقدر نزديک بودند که من مي توانستم خلبان هواپيما را ببينم. در آن لحظه نمي دانستم چه کار بايد بکنم که چند سپاهي که در خيابان دراز کشيده بودند به من گفتند خودم را از ماشين بيرون بياندازم. من هم همان کار را کردم و جان سالم به در بردم.چند روز بعد يکي از همسايه ها با ماشين تصادف کرد و من با خواهرم با ماشين او را به بيمارستان رسانديم. شدت حملات به قدري بود که خواهرم تا چند روز زبانش بند آمده بود. ابتدا فکر مي کرديم اين جنگ چند روز بيشتر طول نمي کشد ولي حملات پي در پي عراق چيز ديگري مي گفت. نيروهاي عراقي خيلي منسجم و با تجهيزات کامل بودند و در مقابل ايران گروه هاي مشخص و منظمي نداشت. مردم محله و شهر با کمک جهاد و بسيج کارهايي براي دفاع مي کردند و سازماندهي ارتش کم کم انجام مي گرفت.! مردم شهر که نمي توانستند کاري بکنند خانواده هاي خود را به شهرهاي ديگرانتقال مي دادند. خانواده هاي ما پرجمعيت بود. جز من پنج دختر و يک پسر ديگر هم عضو خانواده بودند. من و برادرم به همراه پدر در آبادان مانديم و بقيه اعضاي خانواده به صورت تک نفري از شهر خارج شده و به ماهشهر رفتند. گروه جهاد سازندگي خانواده هاي باقي مانده در آبادان را شناسايي مي کرد و به آنها رسيدگي مي کرد. وضع بهداشت و غذا خيلي بد بود. برادرم از من مي خواست که براي کمک به آنجا بروم در آنجا غذا مي پختيم و با هديه هايي که از شهرستان ها مي رسيد مثل آجيل، خشکبار، ميوه بسته بندي مي کرديم و جهادگران اين بسته ها را به دست خانواده هاي باقي مانده مي رساندند.هرچه از مواد خوراکي در خانه داشتيم همه را به برادرم مي دادم تا براي بچه هاي جبهه ببرد. چادر و لباس و ملحفه به توصيه برادرم آماده مي کردم تا همراه خودش ببرد و به دست بچه ها برساند. گاهي که برق و آب خانه وصل مي شد يادم مي رفت که جنگ است مثل روزهاي عادي لباسشويي را روشن مي کردم و مشغول رسيدگي به امورخانه مي شدم ، دلم نمي خواست پدر و برادرم را تنها بگذارم و به ماهشهربروم، پدرم هميشه از من مي خواست تنها از خانه بيرون نروم چون هيچ امنيتي وجود نداشت. فاصله سني من و برادرم زياد نبود . خيلي هم به هم وابسته بوديم. سعي مي کردم هيمشه در کنارش باشم . به من مي گفت هرموقع ازدواج کردي من زن مي گيرم. من هم به او مي گفتم همين طور من ! با اين همه صميميتي که بين ما وجود داشت هيچ موقع اطلاعات جنگ را بروز نمي داد. حتي اسم رمز عبور در شب را آنقدر آرام به دوستش مي گفت تا من متوجه نشوم ! گاهي ناراحت مي شدم و مي گفتم برادر، من نامحرم هستم؟ ولي او با مهرباني جواب مي داد و مي گفت من اجازه اين کار را ندارم. هرموقع از خانه بيرون مي رفت سفارش مي کرد که موقع برگشتن با علامت خاصي در مي زنم تا شما در را اشتباه روي کس ديگري باز نکنيد. آخر هفته ها خلبان هاي هواپيماي نظامي به خانه ما مي آمدند. برادرم نفت تهيه مي کرد تا آنها بتوانند حمام کنند. من هم لباس هايشان را تميز مي کردم . به خاطر همين رفت و آمد ها توسط نيروهاي دشمن شناسايي شد و خانه را بمباران کردند ولي به واسطه قدرت خدا با اينکه مقدار زيادي نفت در نزديکي آشپزخانه بود آتش نگرفت و کسي هم در خانه نبود !نزديک حصر آبادان بود که برادرم از من خواست به بهانه سر زدن به خانواده و برگشتن سريع به آبادان به ماهشهر برويم. مي خواست من در اين روزها ، آبادان نباشم. فقط چند ساعت راه بين آبادان ماهشهرباز شد که در اين زمان با ماشين خودمان به ماهشهر رفتيم . برادرم از من خواست همان جا بمانم و در پشت جبهه کمک کنم. با کمک نيروهاي بسيج و سپاه در مدرسه،خاکريزي درست کرده بوديم و هنگام بمباران آنجا پناه مي گرفتيم.با چند نفر از معلم ها و خواهرهاي ديگر گروهي را تشکيل داديم و براي جبهه فعاليت مي کرديم. شب ها ديگ هاي بزرگ را مي آوريم و براي بچه هاي جبهه آش مي پختيم. گاهي غذاهاي ديگري هم آماده مي کرديم . بعضي اوقات شلغم مي پختيم و مي فروختيم و درآمدهاي آن را به جبهه مي فرستاديم. کاموا تهيه مي کرديم و با کمک همسايه ها شال و کلاه مي بافتيم و براي رزمنده ها مي فرستاديم.پس از پاکسازي حمله آبادان ،برادرم خبر پيروزي حملات رزمنده هاي شجاع ايراني را به پدرم مي دهد و هرچه پدربه ايشان اصرار مي کنند که بعد از انجام عمليات خسته کننده کمي درخانه بماند و استراحت کند برادرم مي گويد براي جابجايي مهمات به من احتياج دارند. عراق خاورحاوي مهمات را شناسايي مي کند و مورد حمله قرار مي دهد. خمپاره اي درست در ميان صندلي جاي مي گيرد. موج انفجار راننده را مي گيرد و وي را به بيرون پرتاب مي کند. عجيب بوده که مهمات منفجر نمي شود اما برادرم به آنچه لياقت و آرزويش بود رسيد.هنگامي که جنازه برادرم را تحويل گرفتيم لبخند زيبايي چهره نوراني اش را زيباتر کرده بود . هر موقع به خوابم مي آمد در پشت ميز بزرگي در کنار شهيد بهشتي نشسته بود. به من گفت خواهرم نگران نباش من در کنارآقاي بهشتي هستم.دوران جنگ خانواده ما در ماهشهر ماند و با سختي و حقوق ناچيز من و پدرم زندگي را ادامه داديم. دولت به جنگ زده ها کارت مي داد و به نيازهاي آنها رسيدگي مي کرد ولي ما کارتي را دريافت نکرديم چون مادرم خجالت مي کشيد . مي گفت ما در آبادان آبرودار بوديم حالا نمي خواهم مردم جور ديگري به ما نگاه کنند.من پس از جنگ ازدواج کردم و به همراه همسرم به آبادان بازگشتم. آبادان ديگر شهر سابق نبود . هيچ امکاناتي در آن نبود. آب و هوايش به شدت آلوده شده بود و موجب بيماري مردم شد. وضع تغذيه و بهداشت وخيم بود و زندگي فوق العاده سخت بود. به نظر من دولت تا قبل از پاکسازي نبايد به مردم اجازه ورود به آبادان را مي داد، در حالي که برعکس با وعده دادن زمين و منزل به مردم باعث هجوم به آنجا شد !منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]