تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد ميهمانش را گرامى دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829200575




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بوسه ي سرد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بوسه ي سرد
بوسه ي سرد نويسنده:محمد احمديان بمب خنده بود، تازه اومده بوده جبهه، يه جوري برخورد مي کردي از قبل جنگ حضور داشته!بعضي وقت ها که بچه هاي قديمي گردان دور هم جمع مي شدند و خاطره هاي عمليات هاي گذشته رو براي هم تعريف مي کردند تازه واردها هم به جمع مي پيوستند و سراپا گوش مي شدند. خاطره گويي براي اونا هم جدايي از جذابيت ها يه کلاس درس بود و اونا با فضاهاي عمليات آشنا مي شدند.هميشه يک پاي اين مراسم بود و جالب اين که اونم هيچوقت کم نمي آورد و خاطره هاي بمباران شهرها و يا اتفاقات جالب زندگيش رو يه جوري مي گفت که فکر مي کردي داره از جنگ مي گه آخرش که معلوم مي شد قصه تو محله شون اتفاق افتاده خنده بچه ها بلند مي شد.ايام محرم تو گردان مراسم داشتيم، برام جالب بود بدونم اين بمب خنده و روحيه تو مراسم عزاداري چه حالي داره، اما هميشه از ابتداي مراسم مفقود مي شد. حدود يک ساعت بعد از مراسم آفتابي مي شد. چشم ها قرمز شده اش گواه اشک هاش بود. شب عمليات کربلاي چهار تو دهکده ي عرايض ديدمش داشت چيزي مي نوشت با خنده بهش گفتم آبکي چيزي ننويس خدا با تو کاري نداره. زير گريه. گفت جدي مي گي؟! از حرف خودم پشيمان شدم. اصرار که تو رو خدا من کاري کردم که خدا با من کاري نداره، گفتم: به خدا شوخي کردم، گفت نکنه خدا با زبان تو مي خواد به من چيزي بگه. تازه فهميدم اون براي خاطره گويي و خاطره شنيدن اينجا نيومده اين منم که آبکي مي نويسم و آبکي هم هر چيه از دهنم بيرون مي آيد به زبان مي يارم. شب عمليات تو قايق ديدمش به شوقي گفتم خوب اين لحظات رو به خاطر بسپار وقتي برگشتي ديگه خاطره جعلي به خورد خلق الله ندي. خنديد گفت نه ديگه قصه ما تو اين عمليات تمومه!؟غروب آن روز او را تو جزيره ام الرصاص ديدمش تا سر پل ام البابي همراهي بود. جنگ وحشتناکي بود سه تا گروه شديم تا به سنگر دوشکاي عراقي ها روي پل ام البابي بزنيم.از گروه اول چند نفر شهيد شدند و چند نفر زخمي اما هنوز سنگر دوشکا سرجاش بود و داشت مقاومت مي کرد.گروه دوم از سمت ديگر پل هنوز نرفته چند گلوله کاتيوشا وسط بچه ها زمين خورد و صداي امدادگر امدادگر و کمک خواستن بچه ها فضا را پر کرد. سنگر دوشکا همه رو کلافه کرده بود، صداي دوشکا هم يک لحظه قطع نمي شد از سمت راست هم کاليبر تاکن عراقي ها همه را زمين گير کرده بود و از آسمان هم مثل نقل و نبات خمپاره و کاتيوشا مي باريد.دشمن شروع به زدن منور کرد. دوروبرم که رشون شد فهميد چه کربلايي بر پا شده.ديدم کنار پام يکي از زخمي ها سرش تکون خورد نور منور تو صورتش مي تابيد باروت و خاک و دود انفجار سياهش کرده بود خوب دقت کردم خودش بود. بي اختيار نشستم بالاسرش، سرش رو بغل کردم.صداش کردم ابراهيم، ابراهيم. پلک هايش را بر هم زد. فهميدم هنوز زنده است، بدنش را وارسي کردم از بي حرکتي دست و پايش فهميدم قطع نخاع شده، هيچ کاريش نمي شد کرد. به زحمت کشيدمش داخل يک حفره از تيررس و ترکش ها در امان بماند. چند دقيقه اي فقط نگاهش کردم. سعي کردم بدنش را گرم نگه دارم.خدايا چي کارش کنم، سردش بود چند تا اورکت اطرافم بود انداختم روش.جنگ ادامه داشت. هر لحظه احتمال عقب نشيني بود، هيچ برانکاردي نبود که به عقب انتقالش بديم، سرم را که بلند مي کردم و خشابي خالي مي کردم و سريع مي اومدم بالا سرش يه بوسه از صورتش مي گرفتم، صورتش گرم بود، مي خواستم با تنها جايي که احساس مي کردم، حضور مرا حس مي کرد به او بفهمانم که هنوز کنار او هستم و او را تنها نمي گذارم و سريع مي رفتم، نبرد تا صبح ادامه پيدا کرد.صبح قرار شد بچه هايي که زنده مونده بودند کم کم به سمت عقب حرکت کنند.دويدم سمت اون حفره اي که ابراهيم داخلش بود اورکت ها رو کنار زدم. بوسيدمش ديدم صورتش سرد سرده.داغي اشکي که براي پاکي و صداقت «ابراهيم رنجبران» از گونه هايم جاري بود، حس کردم.منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 344]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن