واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
صفاي معصومه (س) تا مروه جبهه نگاهي به زندگي و پيکار شهيد دايي محمد بيطرفان شب هاي جمعه حسينيه اي کوچک در چهارراه سجاديه خيابان چهار مردان قم، پذيراي کساني بود که به نماز و درس اخلاق آيت الله بهاءالديني مي آمدند. اين افراد، يا طلاب جوان و فضلاي حوزوي بودند يا بچه رزمنده ها. من طلبه ي کوچکي بودم که به طفيلي ديگران به اين حسينيه مي رفتم . بعضي موقع ها ميني بوس پر از بسيجي ها که در مسير رفتن به جبهه به زيارت حضرت معصومه (س) مي آمدند براي نماز و استفاده کردن از محضر آيت الله بهاءالديني به اين حسينيه مي آمدند و دور آقاي بهاءالديني جمع مي شدند. چند بار شهيد صياد را ديدم که به نماز حاج آقا مي آمد و آيت الله العظمي بهاءالديني احترام خاصي براي ايشان قائل بود و گاهي او را به اتاق ساده چسبيده به حسينيه که دري به اندروني داشت، مي برد. يکي از شب هاي جمعه که يادم نمي آمد چه تاريخي بود، پس از نماز و درس اخلاق از حسينيه خارج شده بودم که جواني نسبتا توپر که هنگام حرف زدن از دست هاي خود هم براي تفهيم به اطرافيانش کمک مي گرفت از حسينيه خارج شد و به ديوار حسينيه تکيه زد و چند نفرهم دورش جمع شدند. صداي گرفته اش و نوع صحبت هايش مرا به خود جلب کرد.و من هم نزديک او شدم. ديديم به چند نفر بسيجي مي گفت: «صبر کنين چند نفر ديگه جمع بشه تا بريم منزل شهيد - نامش يادم نيست - » نمي دانم چه شد که من هم کنار آنها ميخکوب شدم . فکر مي کنم جمع آن شب به پنج شش نفر هم بيشتر نشد. کمي که حرکت کرديم، دايي در همان کوچه شروع کرد و به دم گرفتن و سينه زدن و ما هم با او همصدا شديم . وارد خيابان اصلي چهارمردان که شديم، ديدم دايي هر ده قدم که مي رفت؛ جلوي يک مغازه مي ايستاد و ما هم مجبور مي شديم دور او سينه بزنيم . راستش را بخواهيد اولش خجالت کشيدم . حرکت در پياده رو و ايستادن جلو مغازه ها و سينه زدن ؟ ! براي يک لحظه خواستم خودم را از داخل آن جمع بيرون بکشم، اما نمي دانم چه در دايي ديدم که از آن روز به بعد مريد مرامش شدم و هر گاه شهيدي مي آوردند و دسته دايي حرکت مي کرد، سعي مي کردم با پيوستن به دسته ي دايي خودم را به آن دسته متبرک کنم، ما واقعيتش را بخواهيد توان همراهي همه ي راه را با او و دسته اش نداشتم. همراهي با دايي، مرداني چون خود او را مي طلبيد که اينک در کنار او آرميده اند. دايي با «شهدا» مي رفت، همپاي آنان مي جنگيد و وقتي عمليات تمام مي شد باشهدا برمي گشت و از صفائيه تا حرم و از حرم تا گلزار علي بن جعفر (ع) همه شهدا را تشييع مي کرد. خسته نمي شد که هيچ، هر لحظه پرشورتر و پرشورتر مي شد. تشييع که تمام مي شد و باز با همان لباس خاکي اش سوار قطار مي شد و به منطقه برمي گشت. سيره دايي اين بود که با دسته اش دور همه ي شهدا سينه مي زد. حتي اگر شهدا بيست تا هم بودند، گاهي دسته ي دايي شهيدي را که به درب گلزار آخر خيابان بود مي گذاشت و با سرعت برمي گشت به سمت شهيدي که درصف آخر، وسط خيابان بود و مردم در حال تشييع آن بودند . روزي که مردم در صحن حضرت معصومه، براي مراسم شهيدان «حج» جمع شده بودند، وقتي دسته ي دايي در حالي که دسته، او را بر دوش داشت وارد صحن شد، حال عجيبي به من دست داد. در هر تشييع شهدا دايي را مي شد ديد، تا روزي که در شهر پيچيد که دايي شهيد شده است، اما جنازه او را در دل اروند باقي مانده است. شهدا تشييع شدند، اما چند روز بعد پيکر دايي از آب بيرون آورده شد و برروي دستان جوانان تشييع شد. حاج علي خورشيدي در صحن حضرت معصومه (س) از دايي گفت؛ از وقتي که او به دايي گفته بود کت و شلوار دامادي بايد بپوشي و دايي؛ حاج علي شرط کرده بود: قول مي دي شب دامادي ام بيايي روضه بخواني؛ از کبودي سينه ي بي بي هنگام کفن کردن و ... دايي رفت تا گلزار و آرميد کنار آناني که هرگز از او جدا نشدند و همپاي شهيدان تا آخر راه با او ماندند و اين تنها ماييم و چند خاطره از آن روزها و اين عرض ارادت و بس . مي چرخيد و مي گريست:«اصغر! اگر ز عطش، تشنه و بي تاب شديبه روي دست پدر، خوب تو سيراب شديحسين(ع)، حسين(ع)، حسين(ع) ، ... يکي مي آمد که گاه «پروانه» مي شد، بر گرد سينه سرخان مهاجرگاه «شمع» مي شد و همه را به عشق «نقطه شدن» ، «شمع شدن» ، شعله شدن به مرکز دايره مي کشيد.و گاه، کاه مي شد، سبک و از خاک رسته، بر بالاي دستان سينه زنان، بسان همان کاهي که او با دستانش به آه عزاداران مي سپرد. يکي مي آمد که ريزه خوار حرم «بي بي» بود، چون کبوتران لانه کرده بر ايوان او. تا به «ميدان آستانه» مي رسيد و نور چادر «بي بي دو عالم» در قاب نگاهش نقش مي بست، همه ي هستي اش از گونه هايش جاري مي شد.خودش مي گفت: «تا چشمم به گلدسته هاي حرم بي بي مي افتد، نمي دانم چه مي کنم، نمي دانم چه مي گويم» .مي چرخيد و مي گريست و شيشه ي عقل عاقلان را به سنگ عشق به «آل الله» مي شکست؛چنان بر سينه و صورت مي زد، تا هرگز کبودي رخسار و سينه ي «بهشت پيامبر» از سينه و صورتش زدوده نشود. هر کس او را نمي شناخت، گمان مي کرد ديوانه است. آري، ديوانه بود؛ ديوانه اي که هيچ عاقلي ژرفاي درد و داغش رادرک نکرد و هيچ منجمي ستاره ي آسمان نگاهش را رصد نمي توانست. يکي مي آمد که با «علم سبز» مي رفت و با «علم سرخ» بازمي گشتو زندگي را جز «سعي» بين «صفاي معصومه» تا «مروه ي جبهه» تفسير نمي کرديکي مي آمد که کبوتر بود، کبوتر حرم «معصومه» کبوتر خيمه گاه «دوکوهه» ، فصل کوچ، با بدرقه ي کبوتران «حرم» مي رفت. و فصل بازگشت از «دوکوهه» خود را به پر کبوترهاي حرم تبرک مي کرد، تا روزي که ... تا روزي که کبوترهاي حرم او را با بيرق سرخش در ميان سينه سرخان مهاجر نيافتند. همه مي گفتندساقي عطش در دل «اروند» دم گرفته است،و «ماهي هاي سرخ» بر گرد سينه ي کبودش سينه مي زدندتا راز «بيت الاحزان» راز «عطش»راز «کوچ سينه سرخان» از «آشيانه ي آل محمد (ص) » به «کربلاي خميني»را بياموزند.آن روز يکي آمد،«پروانه اي» که «شمع» شده بود. شعله اي که خورشيد دايره اي که «نقطه» شده بود،و سبک چون کاه دست «ميان داران»آن روز يکي آمد که «دايي» نام داشت «دايي محمد بيطرفان»سينه سرخي که همه ي عشقش، «چادر نور بي بي» ، همه ي هستي اش «قطره اشکي» جاري شده از گونه، و همه ي فريادش،آخرين ذکر سينه سرخان خميني بود و بس:«العطش»«العطش»«العطش»منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد ، شماره ي 25 و 26/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 491]