واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
باور کنيد نویسنده: علي مهر يک لحظه تلخ و از ياد نرفتني از شب عمليات والفجر هشتمن فقط گفتم: «خب!»گفتم: «خب، پس ...»نه، «پس» هم نگفتم. فقط گفتم: «خب!» همين. قرارمان همين بود. منور که مي زدند آب مي شد مثل آينه. حتي جهيدن پشه ها روي آب را هم مي شد ديد. نور منورها را بر مي گرداند. گفته بودم به همه. شرط کرده بودم باهاشان. نمي شد که به خاطر دو نفر همه را به کشتن بدهيم. زحمات چند ماهه را به هدر بدهيم. نه فقط ما؛ چند لشکر. صبح تا شب کارمان شده بود جزر و مد شط را اندازه بگيريم؛ با آن دستگاه هاي عجيب. بعضي هايشان شبيه دوربين بودند. بعضي هايشان مثل ... مثل، چه مي دانم ، امروزي ها مي گويند پارکومتر ... از پاييز شروع کرديم. بهمان هم نمي گفتند اين کارها براي چيست؟ قرار است چه کار کنيم؟ آموزش هم ديديم. تمرين هم کرديم. روزي ده - دوازده ساعت - بيشتر - تا شب قبل. کاش به شما هم مي گفتم: «نه.»مي گفتم: «نياييد.»مي گفتم: «شما نمي توانيد؛ بچه ايد!»مثل آن چند نفر که گذاشتمشان کنار گفتم: «شما نمي توانيد با ما بياييد ... داداش خودم هم بود. عصباني شد. عصباني شدند. اصرار کردند. التماس کردند. فحش دادند گفتند نامرد.»گفتند: «بي معرفت، بي وجدان!»گفتند: «نمي بخشيمت.»گفتند: «جلويت را مي گيريم.»گفتند: «شکايتت را مي کنيم. مي گوييم تو نگذاشتي.»اگر وسط آب يکيشان به هم مي ريخت، کلک همه کنده بود. دو تايشان هم ضعيف بودند. نمي کشاندند تا اونور آب. نفس نداشتند. اما شما ... فکرش را هم نمي کردم. البته فکرش را کرده بودم. براي همين هم شب قبل با همه شرط کرده بودم. يادتان هست؟ همه قبول کرده بودند؛ همه به جز رفعتي؛ غلام رفعتي که گفت: «آخه ...»گفت: «اگر ...»گفت: «شايد از نظر شرعي ...»گفتم: «تو نمي خواد بيايي!»کاش همان موقع ... من چه مي دانستم؟ ساعت درست يک بود که زديم به آب. آرام آرام، يکي يکي فرو مي رفتيم توي آب. جلوي همه بودم. سر برگردانم. مثل دانه هاي تسبيح با يک طناب به هم وصل بوديم. شما نفر چهارم و پنجم بوديد. موج ها کوبيده مي شد به صورت هايمان، به سينه هايمان، به پهلويمان. جلو مي رفتيم. عقب پرت مي شديم. به اين طرف و آن طرف پرتاب مي شديم. چند ده متر جلوتر از دژ به آب زده بوديم تا با بازي موج جلوي دژ به ساحل برسيم. منور که مي زدند، آب نور منورها را باز مي گرداند و اروند مثل روز روشن مي شد. وسط هاي آب دوباره برگشتم به عقب. تا نصف ستون آمدم. منور زدند. لب هاي همه تکان مي خورد. اما صدايي از کسي در نمي آمد. چشمم که به شما افتاد، خنديديد؛ هر دوتان. دلم يک جوري شد انگار يخ زد. فکر کردم نگراني از عمليات است. فکر نمي کردم از لبخند شما باشد. اولين خنده تان بود. دومين خنده تان بدتر بود؛ چند لحظه بعد؛ چند قدم جلوتر. با موج ها آرام بالا مي رفتيم و فرود مي آمديم. نرم نرم قدم بر مي داشتيم . قدم هاي ده سانتي. به ستون با طنابي به هم وصل بوديم. هر چند لحظه منوري روشن مي شد. نزديک ساحل رسيده بوديم. هر چند لحظه يک بار آب را به رگبار مي بستند؛ بي هدف. نفهميده بودند، اگر فهميده بودند، اروند مي شد روز روشن . آن وقت آب را هم با تيربارهايشان شخم مي زدند. خنده هاي شما يادم رفته بود. يعني از اول هم فکرش را نمي کردم. يک رگبار بي هدف ديگر. و صداي «آخ» و بعد فريادي خفه. دو صدا بود. برگشتم. ستون ايستاده بود. محسن، نفر جلوي شما هم برگشته بود. آمدم به طرفتان. شنيدم يکي تان گفت: «مي سوزه». اون يکي گفت: « بد مصب، آخ خ خ خ !»محسن گفت: «تحمل کنيد. داريم مي پرسيم، تو رو خدا ...»پرسيدم: «چي شده؟»منوري توي آسمان روشن شد. خون از کتف يکي تان مي زد بيرون. لب مي گزيد آن يکي. انگار پهلويش بود. خون، آب کنارش را تيره کرده بود؛ ناله اي خفيف کرد. آن يکي دوباره گفت: «مي سوزه، بدجوري.»ستون ايستاده بود. نفسم بالا نمي آمد. مي خواستم بگويم و نگويم. به ستون نگاه کردم و به شما. گفتم: «شرطمان که يادتان نرفته؟»گفتيد با هم: «نه.»گفتم: «خب.»و نگاه از نگاهتان گرفتم. به محسن گفتم: «حرکت کن!»حرکت کرد؛ بقيه هم. دوباره نگاهتان کردم؛ به چشم هايتان. مي خواستم ... چندشم شد. به خودم گفتم: «قسي القلب!»جواب دادم: «خفه شو!»يکي تان دست انداخت دور گردن دومي، يک رگبار ديگر آب را شخم زد. حالا آرزو مي کنم کاش به شما دو تا خورده بود. آن يکي هم دست انداخت دور گردن اولي. همديگر را بغل کرديد. يک منور ديگر زدند خنديديد؛ نه مثل خنده اول. صورت هر دوتاي تان پر از چين و چروک بود. با دانه هاي درشت آب يا عرق. سردم شد. يخ کردم. قلبم محکم مي زد. مي شنيدم و نمي شنيدم: «ما ... رفتيم ... سلام ... اگر ... برسان .... اومديم.»و فرو رفتيد؛ با هم، تنگ هم، ذره ذره، لبخند به صورت. چند بار خواستم بگويم «نه». بگويم «بسه». بگويم «بياييد بالا». زبانم نمي چرخيد. گلويم خشک بود. منور ديگري روشن شد. دو سه حباب بالاي سرتان ترکيد. به جاي خالي شما نگاه کردم. رگبار زدند. ستون مي لغزيد و جلو مي رفت. فاصله لحظات روشن بيشتر مي شد و رگبار، بيشتر و بيشتر. هر چند قدم بر مي گشتم تا ببينم آمديد يا نه، اما نيامديد؛ حتي وقتي به ساحل رسيدم. ايستادم روي شن ها و نگاه کردم به آنجا ... آنجا که فرو رفته بوديد. باور کنيد خيلي نگاه کردم، اما شما نيامديد هنوز ... منبع: ماهنامه ي امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 289]