واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
احمد هنوز زنده است. چشمم مي افتد روي تقويم خرداد ماه: «اسارت حاج احمد متوسليان» و فکرم مي رود روي اين پرسش که آيا حاج احمد زنده است؟ اگر زنده است، کجاست و در چه وضعيتي است؟تصويري که از حاج احمد در ذهنم نقش بسته است، همان تصوير عکس ها و روي پوسترهاست: «مردي خاکي پوش با محاسني که بيشتر اوقات، فرصت اصلاح را نداشته».اما آيا احمد که در سال 1332 در محله ي فقيرنشين امامزاده اسماعيل در تهران به دنيا آمده و امروز 54 بهار از زندگي اش مي گذرد، همان چهره اي است که امروز روبه روي من، روي جلد يک کتاب روي ميز کارم در مجله ي امتداد است، يا نه؟مي خواهم از متوسليان بنويسم و سردبير گفته حرف هاي تکراري را بگذارم کنار ... افکاري که به سراغم آمده، راحتم نمي گذارد:هر مرد 54 ساله اي حتي اگر در طول زندگي اش هم درد و رنجي نکشيده باشد باز در اين سن، گرد سفيدي بر سر و صورتش نشسته است و اگر بخواهد از روي صندلي که بر روي آن نشسته است بلند شود، باز به ياري دستانش نياز دارد، تا چه رسد به حاج احمد که نزديک به 25 سال است که در چنگ شکنجه گران و طراحان زندان هاي مخوف صدام و اسرائيل و گوانتانامو و ابوغريب و ... است؛ آن هم کسي که از هيچ کوششي براي نابود کردن صهيونيسم بين المللي دريغ نکرده است و داغ هاي بزرگي بر پيشاني آن نشانده است. آيا احمد در اين 25 سال شکمي سير غذا خورده است و اگر سال ها با لقمه اي نان کپک زده و آب گرم در محلي نمناک و تنگ و بدون نور آفتاب زنده ماند است، چند کيلو وزن دارد؟ آيا اصلا احمد طلوع و غروب خورشيد را ديده است؟ آيا براي احمد ذائقه اي مانده است تا فرق بين غذاي بدمزه يا خوشمزه را بفهمد و يا مي داند که بستني و دسر و ميوه چه طعمي دارند؟!حاج احمد امروز و در حالي که من زير کولر نشسته ام و قلم مي زنم، نمازش را چگونه خوانده است؟ نشسته يا خوابيده و اگر خوابيده خوانده است و اگر با اشاره، رکوع و سجود مي کند، چگونه حمد و سوره را قرائت مي کند؟فکر مي کنم شايد چهره ي احمد در 54 سالگي هرگز قابل تشخيص نباشد. شايد از بس در شکنجه گاه ها موي سر و صورتش را کشيده اند، ديگر امروز پياز مويي در سر و صورتش وجود نداشته باشد تا سفيد باشد يا سياه. هر بار که ناخن هايش را کشيده اند، هرگز منتظر نمانده اند تا ناخن بار ديگر از مرز گوشت سر انگشتانش بگذرد و بار دوم و سوم گوشت سر انگشتانش را هم با ناخن هايش کشيده اند و ديگر سر انگشتان دست و پاي احمد حس ندارند.فکر مي کنم وقتي احمد نماز يا قرآن و يا دعا مي خواند کلمات را درست تلفظ نمي کند و شايد از نظر برخي ها نمازش صحيح نباشد، چرا که ديگر حاج احمد دنداني در دهان ندارد که واژه ها را درست تلفظ کند، ضربات پي در پي مشت و لگد به دهان احمد هر بار او را به دوران کودکي زماني که هنوز دندان نداشت نزديک و نزديک تر ساخته است.احمد که نمي داند دندان پزشک چه صيغه اي است؛ از اين رو با شکستن هر دندان و به عصب رسيدن آن هفته ها بايد با درد يکي از آنان بسازد و بسوزد و ...نمي توانم تحمل کنم و افسار فکرم را در دست بگيرم. بلند مي شوم هوايي بخورم تا شايد اين فکرها از سرم دور شود.باور کنيد هرگز نمي خواهم خاطر خوانندگان امتداد را آزرده کنم و يا نمک بر زخم خانواده ي حاج احمد بريزم، فقط مي خواهم فاصله ي نجومي خود را در وضعيت فعلي با حاج احمد به تصوير کشم. مايي که تابستان جلو کولرها و زمستان را کنار بخاري نمازمان را مي خوانيم، ناهار بي ماست و نوشابه و سالاد و دسر را ناهار نمي دانيم، با بهترين غذا روزه مي گيريم، متن هايمان را با روان نويس مي نويسيم، مبادا که ترک بردارد... ادعا هم داريم که با پيروان و مدافعان مکتب خميني، در سراسر دنيا با همه ي رنج ها و شکنجه ها همراه و همسنگريم...... شايد هم احمد زنده نباشد و درست همان روز و يا شايد بعد از روزها و يا ماه ها شکنجه و گرسنگي دستان او و همرزمانش را از پشت بسته و در جايي شايد در جنوب لبنان به گلوله بسته اند و در حالي که حاج احمد هنوز نفس مي کشيده است بر روي جسم مطهر او و يارانش خاک ريخته اند و امروز در همان نقطه صدها گل شقايق و ياس روييده است.از نوشتن مقاله جامانده ام. نوشتن از حاج احمد را مي گذارم براي وقتي ديگر؛ هر وقت از دست اين افکار راحت شدم...احمد چه زنده باشد و نماز ظهرش را با سختي و با اشاره خوانده باشد و چه به دوستان شهيدش پيوسته باشد و بر مزارش گل هاي شقايق و ياس روييده باشد، 25 سال است که از ما دور است، اما در اين انديشه ام که چطور چنين کسي چنين ملموس و قابل حس است و اين قدر پرگوست، اما بعضي ها هر کاري مي کنند، حضورشان حس نمي شود و با همه ي مصاحبه ها و گفتگوها حرفي براي گفتن ندارند؟ راز اين حضور و سخن گفتن احمد در چيست؟ مگر تاريخ چقدر از رفتارها و گفتارهاي حاج احمد را به ثبت رسانده است که هنوز حاج احمد حضور دارد و سخن مي گويد.وقتي به دردها و دغدغه هاي حاج احمد و موضع گيري ها و سخنانش توجه مي کنم، به اين نکته مي رسم که خروش و سکوت احمد، گرسنگي و غذا خوردن احمد، گريه و خنده احمد، و ... همه و همه بازتاب جهان بيني و تصويري از ايدئولوژي اوست؛ جهان بيني و ايدئولوژي توحيدي که پاياني ندارد. وقتي که در سرگذشت حاج احمد خواندم که همرزمانش او را به زور به بيمارستان صحرايي مي برند تا ترکش بزرگي را از پايش بيرون بياورند و حاج احمد همه ي آنها را تهديد مي کند که نگوييد او فرمانده است و چون يک بسيجي ساده او را به اتاق عمل مي برند و به خاطر اينکه وقتي بيهوش شود، هنگام به هوش آمدن ممکن است اسرار نظام را لو دهد، هرگز راضي به بيهوشي نمي شود و درد جراحي و پاره شدن ران را بدون بيهوشي تحمل مي کند؛ (1) نه تنها به اين نکته رسيدم که حاج احمد هرگز زير شکنجه هاي قرون وسطايي در زندان ها سخني بر زبان نياورده است، بلکه تفاوت او با برخي ديگر آشکار مي شود. احمد حس مي شود، او زنده است که براي حفظ اسرار نظام و دفاع مقدس درد را تا مغز استخوان تحمل مي کند، نه آناني که اسرار نظام و جنگ را قرباني حفظ موقعيت خود مي کنند.وقتي که فهميدم حاج احمد غروب روز بيست و يکم خرداد 1361 هنگام وداع با زادگاهش در فرودگاه مهرآباد رو به نيروهاي همراهش به سوريه کرد و گفت: «کسي که با مي آيد بايد تا آخر خط همراه ما باشد» (2) و همه ي نيروها دست در جيب کردند و وصيتنامه هايشان را نشان او دادند، احساس مي کنم احمد زنده است؛ نه آناني که چرب و شيرين زندگي و حب مقام و مسند، آنان را در نيمه راه از امام و رهبري جدا کرد.وقتي مي بينم که حاج احمد در سوريه رو به رفعت اسد، برادر حافظ اسد مي کند و مي گويد: «اگر به هر علت حضورم در سوريه صرفا در حد وجه المصالحه و برگ برنده اي در مذاکرات سياسي باشد، ما اهل آن نيستيم» (3) احساس مي کنم اين احمد است که زنده است؛ نه آناني که پيشينه ي مجاهدت هاي شهيدان و جانبازان و ايثارگران را وجه المصالحه ي رسيدن نان و نام مي کنند.وقتي خواندم که حاج احمد در کنار خاکريز جاده شلمچه دست يک بسيجي را که از بي خوابي گلايه مي کرد، گرفت، او را از سينه کش خاکريز بالا برد و جايي را در روبه روي ما، در آسمان سمت غروب نشان داد و گفت: «ببينم بسيجي! مي داني آنجا کجاست؟ آن برادر که کمي گيج شده بود گفت: نمي فهمم حاج آقا! حاج احمد گفت: يعني چه مؤمن! نمي فهمم چيه؟ آنجا انتهاي افق است، من و تو بايد اين پرچم خودمان را آنجا بزنيم، در انتهاي افق... هر وقت آنجا رسيدي و پرچم خودت را کوبيدي، بعد بگير بخواب، ولي تا آن وقت، نه!» (4) حس مي کنم حاج احمد زنده است و همراه همه ي آناني است که پرچم «لا اله الا الله را بر دوش گرفته و به سوي انتهاي افق در حرکت اند. حرکت مي کند در لبنان، در ...پی نوشت : 1. ر.ک: آذرخش مهاجر، حسين بهزاد، ص 253.2. همان، ص 374.3. همان، ص 286.4. همان، ص 290.منبع: کتاب امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]