تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مهدى مردى است از ما، از نسل فاطمه.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804387200




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق چه رنگي است


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عشق چه رنگي است
عشق چه رنگي است نويسنده:سيد مهدي شجاعي مدتي است تظاهرات نفس لوامه در قلبش پايه هاي حکومت نفس اماره را تضعيف کرده است، بخصوص که ديگر از عوامل و نيروهاي انتظامي نفس اماره کاري ساخته نيست.طيف وسيع نيروي لوامه درتلاشند که زمينه را براي ورود نفس مطمئنه فراهم کنند، اما نفس مطمئنه پيغام داده است که تا شر نفس اماره کم نشود وارد نخواهد شد.هر چند قواي مسلحه مزدور نفس اماره بسيار بي عرضه تشريف داشته باشند اما اتحاد شوم، ناجوانمردانه، مخفي و در عين حال آشکار هواي نفس با امپرياليزم بيرون، کار را مشکل کرده است.لحظات خوبي منبع آب جبهه شان را پر کرده بود، حيف که با آمدن فرمانده تبخير شد اما او هنوز قدري از اين آب را در دهان مزمزه مي کند و چوب ممکن بدست گرفته و پرنده هرگز را نمي گذارد که بر بام خانه بنشيند ونيمه خالي ليوان شايد را تحمل نمي کند و دور و بر کوچه بايد مي پلکد و مزاحم حتماً مي شود و به لبخند گهگاه او از سيري قناعت مي کند و به افسوس سعي مي کند که بدو بيراه بگويد و نمي گذارد گربه احتمالاً بر سر غذاي قطعاً او بنشيند.اينها هيچکدام به اندازه ي کافي مهم نيست.مهم اين است که مدت مديد کوتاهي است که از دودکشچادرش که در جنگل آتش گرفته نصب شده است، دود گناه برنخاسته است.هر چند که اين مسئله باعث شده که مدتها بر سر سنگ سرهنگي در کوچه ارتش چمباتمه بزند و کسي او را به خيابان سرتيپي راهنمايي نکند و در بن بست عراق، سران ارتشي آنچنان که بايد به صباح الخير نگويند؛ اما در عوض اين دو پائي که براي به چاه افتادن داشت و از او گرفته اند بالهاي کوچکي براي پريدن آرام آرام، دارند بر روي تنه اش سبز مي شوند واين براي افتخار خيلي بزرگ است. زن و بچه اش هرازگاه از سوراخهاي سنگر وارد مي شوند و برايش عربي مي رقصند که قيدش را بزنند و از تصميمي که دارد منصرفش کنند. اما او گول گربه رقصاني هاي دوست ودشمن را نمي خورد، او طناب بادبان را کشيده است و خدا اگر خودش را به او نشان نداده بود، يا يک چشمه برايش نيامده بود هرگز طناب بادبان را نمي کشيد. هر چند که عراق، عرق کرده باشدـ از نوع شرم ـ و کاظمين کظم غيظ کند و چشم بصيرت بصره کور شده باشد و در باغهاي بغداد کبوتران بغ بغو نکنند و سامره سائلي کند.اينها هيچکدام عامل سردرگمي او نيست، او گرفتار جنگ داخلي است. تمام سينماها و مشروب فروشي هاي داخلي او به آتش کشيده شده است و زنان فاحشه شهرش جذام گرفته اند و از تنها گلدسه مسجدش که تازه مرمت شده است، خدا خودش اذان مي گويد و انگار هر چه سوراخ درجه ارتشي روي شانه بزرگتر باشد، مار مهيب تري از آن بيرون مي آيد. و اين ها پيروزيهاي خوبي هستند که دشمن دوست به آنها دست يافته است. بخصوص که اصلاً اين او و دوستان دشمنش نيستند که در جبهه دشمنان دوست پيشروي کرده اند، اين دشمنان دوست هستند که مراکز فرماندهي او و بيشتر همسنگرانش را تسخير کرده اند.اما گلوله هاي مکدري که به اسم منور از قلب همسنگرانش متصاعد مي شود، قدرت نوراني شدن او را منعکس نمي کننند، و درد آور است که هيچکدام از اين زنگارها آينه نگرفته اند. ولي با جسم هم بايد طوري تا کرد که بوسيله گلوله همسنگران دوتا نشود، هر چند روح با يکتا، يکي مي شود. اما او هنوز بيشتر از چهل برف را پارو نکرده و بيشتر از چهل بهار را نچريده است ولي همين مدت هم تنش را براي رفتن سنگين کرده است. ليکن در عفونت ماندن هم لذتي است، هر چند که به اندازه بلوغ رفتن نيست. و بين رفتن و ماندن اگر بماند کپک مي زند و سمي مي شود وبراي گاو خطرناک است.به جبهه مقابل موافق اگر بپيوندد شايد نردبان سرهنگي را از زير پايش بکشند و به زمين بيفتد و پوزه اش با خاک روبوسي کند ولي همين قدر که به خرپشته سرتيپي نرسيده، برفهاي اميد هنوز آب نشده است و استخاره براي جايي است که هر دو طرف تاريک باشد. و تفنگ مخالف مقابل و دل موافق مقابل عجيب روشن است.و مبادا که اين مختصر انعکاس اسباب گرفتاري بشود، که مي شود، که بشود؛ بالاخره يک روز بايد بشود. چرا که وجدان از قيلوله برخاسته است، هر چند که همين مدت هم خواب پريشان ديده است و خواب ديده است که خواب است و بيدار نيست و وقتي وجدان بيدار شده دل هنوز خميازه مي کشيده و ذهن دهن دره مي کرده است. رختخواب عجيب خواب آور است و خواب، رختخواب مي آورد و خواب رختخواب طولاني است و هيچ جا حساب نمي شود اما لحظه هاي بيداري با بهره هاي چند درصد پس انداز مي شود. و براي روز مبادا بدرد مي خورد و چه خوب که براي همين روز گوشه پلک بيداري را باز گذاشته و شيشه قرصهاي خواب آور را نگاهداشته است که امروز بتواند آنرا بشکند و زير پاي پلک بيداري له کند؛ تا خرده هاي آن به پلک فرو برود و بيدارترش کند.و زندگي چه شيريني تلخي دارد و انتخاب چه معجون عجيبي است که هر که يک ميليمتر هم که بيدار باشد بايد يک جرعه از آن بخورد و هاي هاي گريه کند و هي هي زجر بکشد.نبايد بدي ها روي دامن خوبي ها ترشح شود و لکه بيندازد اما چه مي شود کرد که صداي قطره هاي آن، کبوتر چرت را از قفس دل مي پراند. و اين حسن زجرآوري است که در فرهنگ بيداري مقابل لغت زندگي، جا خوش کرده است.کبريت عشق اگر بي خطر باشد که آتش نمي گيرد و دليلي اگر براي زنده ماندن نبود قطعاً بايد مرد.و رنگ شب هم از کاري که مي خواهد بکند دارد مي پرد و اگر بپرد تازه زماني است که کاري نمي تواند بکند، هر کاري که مي خواهد بکند بايد طوري باشد که شب نفهمد و نترسد و سفيدي يا زردي صبح مشخص نشود.به او گفته بودند که اگر کسي بخواهد برود و بفهمند که رفتن را مي خواهد، اگر چه با کفش نتوانستن، قبل از آنکه قدم از قدم بردارد چه رسد به اينکه به مرز برسد آنچنان خواهندش کشت که قلبش قيمه قيمه شود و آنچنان شکم به لگدش خواهند زد که پايش از درد پاره شود. و آنچنان چانه به مشتش خواهند کوفت که بيچاره شود و آنچنان دمار از روزگارش در خواهند آورد که هيچ دمارسازي نتواند آنرا جا بيندازد.افکار بيراهه مي روند؛ هواي دل را بايد داشت و به دنبال دل راه بايد افتاد و اگر زمينه براي هواي دل آماده نباشد، چشمهايش چهارتا؛ بايد آماده شود.اما اگر زبانش را نفهمند چه؟ او عربي فکر مي کند و آنان عجمي محبت، فکري بين المللي براي اين مسئله بايد کرد ولي خدا که عربي و عجمي خدائي نمي کند.همو که رفتن را در دل انداخته است رسيدن را از دل درخواهد آورد.حالا که استارت دل زده شده است بايد راه افتاد و گرنه صدايش همه را بيدار مي کند و رسوائي ببار مي آورد و افسوس که ماشين دل اين همه در سرازيري هوي تا بحال رها شده است و سربالائي اين کوه را نمي کشد و دنبال تونل توجيه مي گردد. کاش صفرکيلومتربود، بدون نمره و بيمه. ولي اگر دو سه بار لااقل تپه را تجربه نکرده باشي که از قله بالا نمي تواني بروي، هر چقدر هم که تازه نفس باشي و بوي بهار قلقلکت داده باشد. و خدا نکند که صداي خروس صلاي صبح باشد. خدا کند که قضاي قوقولي قوقوي ديروز باشد.و گرنه در روز روشن که اصل شناسنامه را نمي شود به پرونده جبهه مخالف همسنگران الحاق کرد.اما جاده ميان بر توکل مگر براي چيست؟!آدم چقدر بايد در باتلاق بدبختي شنايش خوب شده باشد که به وکالت خدا هم اعتماد نکند. او به همان اندازه اي که نمي خواسته است بيچاره باشد بيچاره نشده است.او حتي آنقدر رشد کرده است که دستش به خرماهاي نخل شهامت مي رسد و مي تواند گليم نجابت خود را قبل از آنکه کاملاً خيس شود از آب بيرون بکشد.اما گل توکل در آب يقين تازه مي ماند و خدا نکند که آب يقين گل آلود شود. و تحيّر به سوار شدن بر روي شتر مست مي ماند. اگر بر روي چمنهاي نرم فطرت خودت را از او جدا نکني تو را در ظلمت شب به صخره هاي سخت شقاوت خواهد زد و بزرگترين عضوي که مي ماند گوش درازي است که تا بحال صداها در آن پيچيده و هيچگاه ننشسته است.رنگ از روي شب پريده است و عامل برفک دهان شب گرد باد زمان است که عقربه ها را بيخود و بي جهت بدور خويش مي گرداند و فضاي محدود بيابان را از ته مانده هاي سيگار پر مي کند.او در خويش مي رود و راه او را مي برد.او در درون سير مي کند و اسب راه چهار نعل او را به پيش مي راند او بدنبال خويش مي گردد و راه او را بسوي خدا مي برد. در پارچه سفيد بيابان لکه لکه سنگرهاي خودي نه، خودي قديم و بيگانه جديد هم نه، لکه لکه جاي سنگرهاي هميشه بيگانه است. پاره سنگهائي بيجان و بي احساس، لکه هاي ننگ هميشه دامن چين دار تاريخ. و آيا او اينهمه مدتنفهميده است اينرا؟ يا فهميده اما به روي خود نياورده يا آورده، اما بيشتر به درون خود آورده، جار که نمي شده بزند. در درون فرياد مي کشيده.هر شب يک شيشه پراشک درد مي ريخته اما هيچ دستمال پاسخي آنرا پاک نمي کرده.آيا کسي صداي پاي اسب راه را نمي شنود؟ صداي پاي پياده عشق در بيابان درون پيچيده است، در گوش کسي زندگي نمي زند؟ براستي آيا هيچکس او را نمي بيند؟ او که از جاده عادت نمي رود، او که لقمه هاي راه را با سرعت هميشه نمي جود. او دارد هروله مي کند. چرا نيش توجه کسي او را نمي گزد؟ چرا کسي برايش پشت پا نمي اندازد؟ چرا صداي کاروان عشق را کسي نمي شنود؟ چرا فقط او را مي برند؟ چرا هيچکس ديگر را نمي برند؟ چرا در کوير چشم هيچکس ديگر باران نمي آيد؟ چرا هيچکس بوي عشق را استشمام نمي کند؟ چرا شاخ و برگهاي کسي ديگر در اين طوفان اشتياق نمي شکند؟چرا کسي همراه او نمي رقصد؟ چرا همه مرده اند؟ چرا سيل تطهير عرقگير کسي را نمي شويد؟ چرا اين آتش فقط براي اوست؟ چرا کسي ديگر را نمي سوزاند، حتي گرم نمي کند؟ چرا ديگران همه منجمدند؟ چرا يخ هايشان وا نمي شود؟ چرا آب نمي شوند؟ چرا جاري نمي شوند؟ چرا هيچکس نيست؟ هست؟ نه، نيست؟ باشد، نباشد چه فرق مي کند. اما هيچکس نيست، خلوت و خالي است سوت و کور، حتي کوهي هم نيست که جواب فحشهاي آدم را بدهد، بيابان است، انگار نه انگار کسي به اسم جبهه در اينجا زندگي مي کند، از لاک پشت هاي سنگر هم خبري نيست. انگار نه انگار گوسفندهاي عراقي در اينجا مي چريده اند. انگار نه انگار اين همه در دل فحش مي خوانده و به فرمانده نفرين فوت مي کرده اند. چقدر گلهاي خوشبوي فلزي از جبهه دوست مي آيد. گلهاي سرخ آتشين، گلهاي پنج شاخه، لوستر، چهل چراغ. اما چرا هيچ گلي در باغچه قلب او نمي نشيند؟چرا هيچ لوستري سقف سرش را آويزان نمي کند.نه، اما نبايد از باغ آشنا گلي چيد، گلهاي باغ دشمن غنيمتند. مژه هاي پايش همه شکسته اند، مفاصل چشمانش مفصلاً درد گرفته اند، قوزک دهانش از تشنگي در شرف موت است، تحمل کشاله هاي انگشتان پايش شده است، ضربان پاهايش تندتر شده است. قلبش به نشانه ي اعتراض به فضاي بيرون مشت مي شوند و در هوا بالا و پايين ميرود و شعار مي دهد.هر چه که به جبهه عشق نزديکتر مي شود. شعارها علني تر مي شود. هر چه که فاصله اش را سنگرهاي ايمان کمتر مي شود. عشقش به اين سنگرها فزوني مي يابد. هر چه که بيشتر بوي شهادت را استشمام مي کند سرش داغتر مي شود.هر چه که به سرزمين خميني نزديکتر مي شود شعله هاي عشق حسيني فراتر مي رود.او از مرزنه، مرز از او عبور مي کند و او را در خورجين خود جا مي دهد. اين مرز آنچنان بايد گسترده باشد که هر که را در هر کجاي جهان جرعه اي از عطش بنوشاند و لباسي از عرياني بپوشاند و اينچنين که پيش مي رود چنان خواهد کرد.آرام آرام دستمال سفيدي از جيبش سرک مي کشد و خود را در بغل دستهاي او مي اندازد و دستهايش را بالا مي برد و در هوا تکان مي دهد.تظاهرات قلب از کوچه پس کوچه هاي ناي و حنجره عبور مي کند، به خيابان دهان مي رسد و درهاي محکم دندانها را با صداي دلخراشي بر روي لولا مي چرخاند، پرده هاي لب را کنار مي زند و خود را با همه قوا در شاهراه دوست رها مي کند، انا المسلم، انا المسلم، سيدنا الخميني، سيدنا الخميني.نسيم آشنايي عشق او و کلمه رمز فاش و علني خميني شاخه هاي درخت تنومند پاسداران را مي گشايد. و او يک بغل توبه را چطور بين اين همه دستهاي گشاده اجابت تقسيم کند.همه حلقه اجابت بدور گردنش مي افکنند، يکي عرقهايش را خشک نمي کند، مي چشد.ديگري غبار پايش را پاک نه، سرمه مي کشد.شمع را آيا کسي ديده است که گرد پروانه بگردد و حال بپرسد... و چنين شده است.يکي ميهمان خسته را آب مي آورد و او ناله مي کند:آب را تشنگي نمي کنم، عطش سؤال مرا جرعه پاسخ دهيد الله اکبر چگونه سلاحي است و پاسدار چگونه سربازي؟!...بغض در گلوي گلها ميترکد و شبنم مي گردد و جاري مي شود. پرنده عشق به رگها مي دود. خونين مي شود به قلب مي رسد، آتش مي گيرد، به سر مي رسد، صاعقه مي شود، اما کلام نمي شود، اما بيرون نمي ريزد، اما به جاي جوانه حرف ساقه سکوت سبزتر مي شود. ولي او دريافته است همه چيز را ضجه مي زند که دانستم، فهميدم، دريافتم ليکن تشنگي ام شدت يافت، عطشم فزوني گرفت، سوختم، بگوئيد باز هم شما را بخدا، بگوئيد، همچنانکه گفته ايد، با چشمهايتان، با اشگهايتان، با لرزش لبهايتان با التهاب قلبهايتان بگوييد که ايمان چيست و عشق چه رنگيست؟نه، نه، اينها را نمي خواهم، هيچکدام را و مي خواهم همه را در يک جمله، در يک قطره اشک، بگذاريد بپرسم که «خميني کيست؟»منبع: کتاب ضريح چشمهاي تو
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 877]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن