تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 29 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خوشى و آسايش، در رضايت و يقين است و غم و اندوه در شكّ و نارضايتى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1866400135




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته‌ام


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته‌ام
خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته‌ام نويسنده:نرجس شکوریان‌فرد ( گفتگو با شیرزن عاشورای خمینی که پنج شهید تقدیم کرد) شور 1آفرین محمدعلی جان! حالا که انگشتانت را شمردی، دستت را مثل من مشت کن و محکم بگو: مرگ بر شاه. احسنت. حالا دستانت را باز کن. در خونت که جاری شده بزن. آن را روی دیوار بگذار. اینجوری. دیدی جای دستت روی دیوار ماند. حالا محمدعلی جان، با خونت بنویس: «یا مرگ یا خمینی.» مثل داداش محمدرضا. ببین با خونش چه قشنگ روی دیوار نوشته.امیرجان تو هم بنویس: «تا زنده‌ایم رزمنده‌ایم.» بارک‌الله. شیرم حلالت مادر. انسیه جانم. نترس مادر. خون ترس ندارد. تو هم مثل برادرانت شجاع باش، بنویس: مرگ بر شاه. حالا نوبت توست محمودرضا جان تو چه می‌نویسی مادر: «رهسپاریم با ولایت تا شهادت.»خدا همه‌تان را با پنج‌تن محشور کند. به سلامت مادر. نوشته‌هایتان با پروازتان پاک نمی‌شود. باقی است. منتظرم باشید.آرزواین‌پنج‌تا را خدا داد تا سوخت این چراغ باشند. چراغ اسلام نفت می‌خواست تا مثل همیشه روشن باشد و بسوزد. پنج‌تایشان شدند سوخت آن، خوشحالم. خرده نگیرید که چرا می‌خندم. خوب از این‌که در پناه روشنای چراغ نشسته‌ام خوشحالم. تا این چراغ روشن است آن پنج‌تا فدایی من هم هستند. حالا برایتان می‌گویم که محمدرضا، محمدعلی، امیرابوالقاسم، محمودرضا و انسیه‌ام چه کردند.یکی بود، یکی نبود. غیر از سایه سرد غربت و مظلومیت بر سر شیعه چیزی نبود. با حاجی رفته بودیم مشهد پابوس آقا. نشسته بودم مقابل ضریح امام هشتم. دلم غنج می‌رفت برای دوماهه‌ای که باردار بودم. سرم را بالا آوردم. نگاهی به حرم کردم. خجالت کشیدم. چشمانم را زیر انداختم و آرام گفتم: آقا می‌شود برای ما یک پسر خوب بخواهی. و لبم را گزیدم. یاد نماز جعفر طیار افتادم. یک شوری پیدا کردم برای خواندنش. شور عروسی شانزده ساله که یک دوماهه هم همراهش بود. با امیدی شیرین قامت بستم و نماز را خواندم. دعای شیرین بعد از نماز را همانجا نشستم و حفظ کردم. بس که شکر قند شده بود برای روح پرتلاطم من.سُبحانَ مَن لَبِسَ الغر و الوقار و َادلَمَهْ.همانجا اولین بچه‌ام را سپردم دست آقا. تربیتی هم کردند تربیت کردنی. محمدرضا که به دنیا آمد، یک سرشت خاصی داشت. 57 سال پیش. پانزده روز از بهار گذشته بود. حاجی شده بود بابا. من هم مادر. دور سر محمدرضا می‌گشتیم. چند سال بعد شب سیزدهم رجب بود که خدا محمدعلی را هم روزی‌مان کرد. 53 سال پیش. همان موقع احساس کردم که چقدر گِلش شبیه محمدرضا شکل گرفته. محمدرضا کودک چهار ساله شده بود. برای خودش بازی می‌کرد، اما خیلی آقامنش بود. محمدعلی شیر می‌خورد، محمدرضا شیرین‌زبانی می‌کرد. محمدعلی شیرین‌تر می‌خندید. این دو طفل معصوم از یک سرمشق رونویسی کرده بودند. محمدرضا کوچه رفتن را یاد گرفته بود. بچه‌های کوچولو را دور خودش جمع می‌کرد و با زبان شیرین خودش می‌گفت:«بچه‌ها بیاین بلاتون اُوضه بخونم.»و می‌شد روضه‌خوان مجلس. چیزهایی می‌خواند و بچه‌ها هم ادای گریه‌کردن را درمی‌آوردند. بعد که شش ـ هفت سالش شد، می‌رفت مجالس روضه و حالا قرآن هم یادش داده بودم. مجلس روضه‌اش تکمیل‌تر شده بود. اول همان سوره‌های کوچک را می‌خواند، بعدهم یک روضة حسابی از شعرهای کتاب «خزائن‌الاشعار» که در مجالس روضه حفظ کرده بود. محمدعلی هم جزو همان کودکان گریه‌کن شده بود. محمدرضا آرامشش انگار همین بود. عده‌ای را دور یک علم جمع کردن و از کودکی برای مردانگی و جوانمردی و غیرت سینه زدن.امیدمحمدرضا دیگر مدرسه می‌رفت. برای خودش نوجوان فهمیده، برای ما هم یک پسر قانع، مطیع، آرام و مهربان. دوست دارم بگویم با محبت. خیلی با محبت. از مدرسه که می‌آمد، یک راست می‌رفت زیرزمین ـ ظرف‌ها را آنجا می‌شستم. زندگی در آن شرایط سختی داشت. آن هم با چند بچه. وضع برق و آب هم که مشخص بود. اما محمدرضا راحتی زندگی‌ام بود. می‌رفت زیرزمین همة ظرف‌ها را می‌شست. من شاگرد خیاطی داشتم. چندتا سیب‌زمینی می‌گذاشت روی چراغ و می‌پخت. بعد می‌آمد پیش من و می‌گفت: مامان بیا باهم یک چیزی بخوریم. می‌نشستیم دور هم و نان و سیب‌زمینی می‌خوردیم. شاید هم با ترشی. نمی‌دانم او خسته‌تر بود یا من. او از صبح درس خوانده بود و من کار کرده بودم. کودکم بود، اما بزرگی می‌کرد؛ نه بر من، کنار من. محمدعلی هم مدرسه می‌رفت دیگر. گاهی مقداری خوراکی برمی‌داشتم، دست محمدعلی و بچه‌ها را می‌گرفتم می‌بردم فضای سبز و پارک نزدیک خانه، دوست داشتم بچه‌هایم مرد بار بیایند. از دور مواظبشان بودم که با چه کسی بازی کنند. چه حرفی می‌زنند. دعوایشان می‌شود یا نه. مخصوصاً محمدعلی را. سنگ جمع می‌کردیم و باهم بازی می‌کردیم. یه‌قل دوقل. می‌خواستم همراهش، دوستش، همدم و مونسش باشم و تا آخر راه در کنارش.شور 2سیب زمینی می‌پزم. دلم هوای محمدرضا را کرده. پوست می‌کنم و در ظرف می‌گذارم. با دقت قاچ می‌زنم و کمی نمک و نان هم کنار بشقاب می‌گذارم. سرم را می‌چرخانم دور اتاق. گوش تیز می‌کنم به امید آن‌که شاید صدای محمدرضا را بشنوم. پنجاه سال گذشته، حالا دیگر محمدرضا و بچه‌ها نیستند. تنهایم مثل قبل. چند تکه برای رفع گرسنگی می‌خورم. خدایا شکرت. راستی محمدرضا جان در بهشت چه می‌خوری مادر! بی‌من خوش می‌گذرد. و می‌خندم و می‌گویم: البته که خوش می‌گذرد.توجهمحمدرضا ابتدایی را تمام کرده بود. یک روز آمد خانه و گفت: مادر، من می‌خواهم درس دین هم بخوانم. به بابا هم بگو. من این کار را دوست دارم. رفت مدرسه علمیه ثبت‌نام کرد. می‌خواست بفهمد که بالاخره در این دنیا چه کاره است. اصلا دنیا آمده که چه بکند؟ خود دنیا از او چه طلبی دارد؟ صاحب دنیا می‌خواهد او چه کار کند؟ بعد از این دنیا کجا می‌خواهند ببرندش؟ و... رفت حوزه. هم درس دین می‌خواند هم درس مدرسه‌اش را. محمدعلی هم هشت ساله شده بود. دلگرمی من بود به جای محمدرضا. سال 41 و 42 بود که آیت‌الله خمینی(رحمه الله علیه) مخالفتش با رژیم شاه علنی شد. محمدرضا سیزده ساله بود. اما همه جریانات و اتفاقات را دنبال می‌کرد. اهل کتاب خواندن بود. از مسائلی سردر می‌آورد که مردهای چهل ـ پنجاه ساله هم نمی‌فهمیدند. شده بود پیرو امام. جوّ خانه را هم پر از شور بیرون کرده بود. در مدرسة فیضیه که مراسم گرفتند، محمدرضا با پدرش رفتند در مراسم فیضیه شرکت کنند. کماندوها و ساواک به جان طلبه‌ها افتاده بودند.محمدرضا و حاجی با زحمت دیوار مدرسه را خراب کرده بودند و توانسته بودند فرار کنند. با حالی غریب و سخت آمدند خانه. پدرش را راضی کرد در خانه بماند و خودش دوباره راهی فیضیه شد. حالا دیگر رسماً شده بود مخالف شاه و نامش در زمرة مبارزین نوشته شد. انسش با کتاب و مطالعه، فهم و عقلش را خیلی رشد داده بود. چهارده سالش بود، اما منبرش خیلی پر رونق بود. شجاعتش هم که مثال‌زدنی. سخنرانی می‌کرد و شاه را به باد انتقاد می‌گرفت. ساواک به شدت در تعقیبش بود، اما محمدرضا کوتاه نمی‌آمد. خیلی وقت‌ها از منبر که می‌آمد پایین، لباس عوض می‌کرد و فرار می‌کرد. با جوان‌ها جلسات خصوصی داشت. ذهن‌ها را روشن می‌کرد و قلب‌ها را هم. محمدعلی هم ده‌ساله شده بود. کپی محمدرضا، کم نمی‌آورد. کتاب می‌خواند. در جلسات قرآنی شرکت می‌کرد.تظاهرات‌ها را می‌رفت. گاهی از مغازه‌ها نمک می‌خرید و مثل یک بچه معصوم نزدیک ساواکی‌ها می‌شد و با مشت نمک‌ها را می‌ریخت توی صورت آنها و الفرار. می‌گفت: نمک می‌ریزم در چشمشان که گاردی‌ها نتوانند به مردم شلیک کنند.بالاخره محمدرضا را دستگیر کردند؛ یعنی هرچند وقت یک‌بار دستگیرش می‌کردند. شکنجه و زندانی. اما وقتی آزاد می‌شد اعتقادش محکم‌تر، ایمانش قوی‌تر و اراده‌اش مثل پولاد آبدیده. دوباره مشغول همان کارها می‌شد با برنامه‌ریزی و وقت بیشتر.شور 3راه می‌افتیم با حاجی سمت شهربانی. شنیده‌ایم که دستگیرت کرده‌اند. جواب سربالا می‌دهند. ماهم کوتاه نمی‌آییم. می‌رویم و می‌آییم. توهین می‌کنند. به خیال خودشان تحقیرمان می‌کنند. اما ما سرمان را بالا می‌گیریم. تو کاری نکرده‌ای که که سرمان پایین باشد مادر. هرچه فحش می‌دهند نثار خودشان. تا بالاخره می‌گذارند تو را ببینم. جوان مثل دسته‌گلم زیر شکنجه پژمرده و پرپر شده، اما شجاعتش برقرار برقرار. می‌گویم: محمدرضا جان مادر تو با این استعداد و توانایی‌ات با این فهم و عقلت حیف است... که ابروانت درهم می‌رود و می‌گویی: عمر آدم یک ساعت یا چند سال، باید به درد بخورد، ثمر داشته باشد... راست می‌گویی مادر، ثمر تو هم روشنایی چراغ اسلام است. پس بجنگ مادر جان، مبارزه کن. من هم مقاومت کرده‌ام. ببین از آن موقع که تو جوان بودی تا حالا ببین چه سر حالم مادر. چون عمرم با تو بوده مادرجان. باثمر.تلاشمحمدرضا شده بود دوست و همرزم آیت‌الله مطهری و آیت‌الله سعیدی و آیت‌الله املشی و.... خیلی دقیق و پرانرژی و اصولی کار می‌کردند. حتی در زندان هم، هم‌سلولی همدیگر بودند و این خودش فرصت بهتری می‌شد برای برنامه‌ریزی‌هاشان. محمدعلی هم بیکار نبود. یک کار جالبش این بود که توی محل با سربازها ارتباط برقرار می‌کرد. آدم‌شناس بود. اگر در یکی از مأمورها و گاردی‌ها «وجود» می‌دید شروع می‌کرد. می‌آمد و پنهانی از چشم بقیة سربازها برای آن سرباز چای می‌برد، تحویلش می‌گرفت. می‌گفت: ما با صاحبش دعوا داریم که ضد اسلام است، نه با این سرباز که چیزی نمی‌داند. با این کارهایش نظامی ضد نظام درست می‌کرد.محمدرضا وقتی از زندان آزاد شد، از همة شهرها دعوتش می‌کردند برای جلساتشان. رفتیم برایش خواستگاری. زن گرفت، اما روال زندگی‌اش تغییر نکرد. مبارز بود و مجاهد. زندگی‌اش شده بود پر از خوف، پر از رجا، خدا به ما دومین دخترمان را داد. اسمش را گذاشتیم انسیه. بعد هم ته‌تغاری‌ام هم به دنیا آمد. امیر را می‌گویم. می‌خواستیم اسم شناسنامه‌ای‌اش هم امیر باشد، اما ثبت‌احوال شاهنشاهی قبول نکرد. می‌گفت: امیر فقط شاهنشاه آریامهر است. توی شناسنامه گذاشتیم ابوالقاسم. اما امیر بود. امیر من امیر بود. یکی ـ دو سال بعد هم نوه‌هایم به دنیا آمدند. خدا به محمدرضا دوقلو داد. احمدرضا و محمودرضا. مادرشان مریض بود. این دوقلو هم شدند برای من. اما همه اینها باعث نشد که محمدرضا یک لحظه هم در کارش سست شود. حالا هم هوای خانمش را داشت. هم پدر دوقلوها بود و هم پسر مهربان من و سرباز امام.محمدعلی هم شده بود یکی از ستون‌های اصلی کار محمدرضا. شانزده سالش بود، اما در همه چیز تکمیل. همه را جذب خودش می‌کرد. درس طلبگی را هم کنار مدرسه شروع کرد. خیلی پر استعداد بود. مسلط به درس و بحث. می‌رفت سر درس آیت‌الله گلپایگانی. جواب سؤالات را با قاطعیت و استدلال درست می‌داد. بعضی معترض شده بودند به آقا که این بچه چه می‌فهمد. آقا هم یک‌بار سر درس از او هرچه پرسیده بودند محمدعلی درست و خوب جواب داده بود. آقا خندیده بودند و تایید کرده بودند.محمدعلی را برای اولین‌بار همان سر درس آقا دستگیر کردند. آن اعلامیه‌ها و نوارهایی که پخش کرده بود، آن تظاهرات‌هایی که شرکت کرده بود و دوستانش را هم برده بود، کتاب‌های مخفی امام که رد و بدل کرده بود و... همه شده بود پروندة قطوری برای محمدعلی. خبر که شدیم دلمان شور افتاد. نذر سلامتی امام زمان و یارانش‌اش پختم و به همسایه‌ها دادم تا بلکه خبری از محمدعلی برسد. هرچه بیشتر پی‌گیر می‌شدیم کمتر از او خبر می‌رسید. تا این‌که یک شب صدای ناله‌ای از کوچه به گوشمان رسید. ناله قطع نمی‌شد. صدا زدن‌های مدام، فحش و ناسزا و نالة جانسوز. رفتم بالای بام ببینم کیست. حالم منقلب شد. محمدعلی من بود که ناله می‌کرد. مأمورهای ساواک پیراهنش را درآورده بودند و شکنجه‌اش می‌کردند. زیر لب ذکر گفتم. نذرش کردم تا مقاومت کند. می‌زدندش تا اقرار کند. همه کس و همه جا را لو بدهد و محمدعلی مقاومت می‌کرد. نباید از خانه بیرون می‌رفتیم. از پله‌ها آمدم پایین، همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست.سری تکان دادم و گفتم: مادر یک هروئینی را گرفتند و می‌زنند. نمی‌خواهد شما ببینید. مشغول درس‌تان باشید و خودم رفتم سر سجاده. صدای ناله اما هنوز می‌آمد. محمدعلی چندماهی زیر شکنجه ساواک بود. طفلکم وقتی آزاد شد نمی‌توانست غذا بخورد. چه کرده بودند با او خدا می‌داند. حریره بادام درست می‌کردم. آبِ گوشت می‌گرفتم و چایی. همین‌ها را آهسته‌آهسته به خوردش می‌دادم. تمام دل و روده‌اش زخم بود. بدنش هم آش‌ولاش، مدت‌ها کشید تا م ح م د ع ل ی‌ام شد محمدعلی.شور 4چایی می‌ریزم و می‌نشینم که بخورم. دست‌هایم را دو طرف استکان می‌گذارم. دلم پر از عطر یاد تو می‌شود مادر. بی‌اختیار یاد آن روزها می‌افتم که بدن پر از زخم تو در بستر بیماری افتاده بود. خیر ندیده‌ها چقدر دل‌سنگ بودند که نوجوان شانزده ساله را به این روز انداخته بودند. اما تو یک ناله هم پیش من نکردی. صدای ناله اگر بود از پستوهای دل من بود که بلند می‌شد. چایی را برمی‌دارم و مقابل لبت می‌گیرم. می‌خندی. می‌خندم و می‌گویم، بخور مادر، بخور قربونت برم. به حق حضرت زهرا(سلام الله علیها) شفای زخمت باشد. آهسته‌آهسته چایی را می‌خوری. قندی برمی‌دارم و چایی را سر می‌کشم. به یاد تو جرعه‌جرعه می‌خورم. کسی مرا شکنجه نکرده، اما نمی‌دانم چرا تمام دلم می‌سوزد. شاید از درد زخم‌هایی است که هنوز از دست خون‌آلود این اسرائیلی‌های وحشی بر تن اسلام می‌نشیند. نیستی که بجنگی، اما من هستم. ببین که خشنودم از بودن در راه تو.رسالتمحمدرضا رفته بود نجف خدمت امام. چهار ماهی بود که آنجا بود و از کمک‌کارهای انقلاب و امام بود. محمدعلی هم خوب‌تر شده بود و دوباره مشغول شده بود. با یکی دوتا از دوستان طلبه‌اش خیلی پنهانی مبارزه می‌کردند. گروه مبارز «المجاهد» را تشکیل داده بودند. توی خیابان امام قم یک سینما بود. فیلم‌های بد پخش می‌کرد. شراب هم می‌فروختند. چند سالی بود که مایة خون دل همه شده بود. محمدعلی خیلی از سینما متنفر شده بود. روزها هم که می‌رفت سر درس می‌دید که عده‌ای از ساواکی‌ها کنار پاسگاه نزدیک مدرسه رفت‌وآمد طلاب را زیر نظر دارند. خیلی در فکر بود. تا این‌که یک شب از خانه رفت بیرون و موقع نماز صبح آمد. نشسته بودم. محمدعلی آمد و نمازش را خواند و بعد رو کرد به من و گفت: مامان، سینما و پاسگاه منفجر شده است. نگاهی به صورت خندانش انداختم و گفتم: چریکه، نکنه کار خودت بوده. لبخندی زد و گفت: کار هرکی بوده اهل خیر بوده. کم‌کم به محمدعلی مشکوک شدند و محمدعلی فراری شد.ساواکی‌ها ریختند توی خانه و همه جا را زیر و رو کردند. اتفاقا جواد، پسر دیگرم، نوارهای امام را آورده بود خانه. دویدم و همه را برداشتم و قنداق احمدرضا را پر کردم از نوار. تا ساواکی‌ها تمام خانه را زیر و رو کردند احمدرضا همه‌اش گریه می‌کرد. اما از محمدعلی اثری ندیدند و چیزی هم پیدا نکردند. تا این‌که محمدعلی یک‌باره پنهانی آمد خانه. ژولیده بود و خسته. همه خوشحال شده بودیم. فرستادمش حمام. دلمان همه‌اش به تپش بود و گوشمان به در که نکند ساواکی‌ها بریزند داخل خانه. بین بچه‌ها خوابید. دل‌خوشی الکی بود برایمان که اگر مأمورها در تاریکی ریختند داخل خانه پیدایش نکنند. طبقة بالای خانه اتاقی داشتیم مثل انباری. محمدعلی آنجا مخفیانه زندگی می‌کرد. در حالی که خانه و مغازه حاجی (سر بازار مغازة لوازم خانگی داشت) زیر نظر بود. یکی از دوستان متوجه شده بود (پسر آقای املشی) رفته بود در مغازه به بهانه خریدن وسیله. به حاجی رسانده بود که مغازه تحت کنترل شدید است. حاجی هم تمام نوارها و اعلامیه‌ها را با چسب چوب به زیر پیش‌خوان و میزها چسبانده بود. دیدم در می‌زنند. در را باز کردم.گفت: حاجی گفته فلان وسیله را از خانه ببرم. رفت از زیرزمین برداشت و آهسته هم گفت: خانه تحت کنترل است. قلبم به تپش افتاد. باید کاری می‌کردم. در را بستم و روی پله‌ها نشستم. نفسی تازه کردم و رفتم آشپزخانه. غذایمان آبگوشت بود. کاسه‌ای را برداشتم و غذا کشیدم. گوشتش را بیشتر ریختم و رفتم طبقه بالا. محمدعلی داشت کتاب می‌خواند. نیم‌خیز شد. کاسة آبگوشت را دادم دستش و گفتم: مادر ساواکی‌ها خانه را محاصره کرده‌اند. رنگش سیاه شد و کاسه را زمین گذاشت. گفتم: حلالت نمی‌کنم اگر نخوری. بخور تا بگویم چه نقشه‌ای دارم. آرام کاسه را برداشت و لب دهانش گذاشت. لبخندی زدم و با همة محبتم نگاهش کردم. آبگوشت را سر کشید. آمدیم پایین. دو تا چادر سیاه، دو تا پوشیه، دو جفت کفش زنانه و زنبیلی پر از خرت و پرت برداشتیم و راهی شدیم. دو تا زن بودیم انگار. هیچ کس شک نمی‌کرد. در پیچ کوچه آقای جوانمردی را دیدم. آهسته رفتم طرفش و گفتم: موحدی هستم. پول اگر دارید روی زمین بیندازید، پول را انداخت. برداشتم و راهی شدیم. به خیابان که رسیدیم سوار تاکسی شدیم. گفتم: آقا این خانم دخترم است. لال است و نمی‌تواند صحبت کند. می‌خواهد برود تهران. من کرایه‌اش را می‌دهم. شما او را ببرید. پیاده شدم و محمدعلی رفت. چند روز بعد خبر سلامتی‌اش را از تهران برایمان فرستاد.ما که رفته بودیم. ساواک ریخته بود تمام خانه را زیر و رو کرده بود. حتی درون متکاها و قنداق بچه را. همه چیز را به هم ریخته بود. اما هیچ اثری نیافته بودند. طفلی «انسیه» را که کوچک‌تر و ضعیف‌تر از همه بود، کنار دیوار گذاشته بودند و حسابی ترسانده بودندش. سؤال می‌کردند و می‌ترساندند تا حرف بزند. و انسیه چقدر لرزیده بود. قلبش می‌زد مثل گنجشک. وقتی آمدم خانه نه رنگ به صورت داشت، نه نا برای حرف زدن. من محمدعلی را آنقدر مخفیانه از خانه برده بودم که حتی بچه‌ها هم متوجه نشده بودند.شور 5آبگوشت را دوست دارم. قوّتِ جان محمدعلی شد در آن روز ترس. با دست‌های لرزان برایش بردم با دست‌های لرزان خورد. آبگوشت بار می‌گذارم. می‌پزد. دوست دارم خالی بخورم. سر می‌کشم. قوّتِ جانم می‌شود در نبود محمدعلی. می‌خندم. آبگوشت که قوت جان نمی‌شود. قوت جسم است. قوت جان و روح محمدعلی، بسم الله بود. خود خدا. ایمانش و نگاه‌های مادرانه و پر حماسة من. نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا. نمازهایی که برای سلامتی امام زمان(علیه السّلام) می‌خواند. قوت من هم ثابت قدم بودن تو. مقاومتت زیر شکنجه‌ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی. به این آقا مَنِشی بمان تا در آینده مهندسی، دکتری... تو هم گفتی: مامان هیچ درسی بهتر از قرآن نیست. من الان توی زندان چند جزء قرآن با ترجمه حفظ کرده‌ام. آیت‌الله ربانی برایم تفسیرش را هم گفته‌اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام نیروی من است تا وقتی که زنده‌ام مادر.تقربمحمدعلی، تهران طرف‌های شوش زندگی مخفی شروع کرده بود. پیش یک بازاری کار می‌کرد و فعالیت‌های انقلابی‌اش هم سر جایش بود. یک روز پرده‌های خانه را شسته بودم. به پسرم گفتم: مادر این پرده‌ها را می‌زنی. حوصله نداشت. گفت: بگو محمدعلی برایت بزند. گفتم: محمدعلی کجا؟ اگر بود همة کارهایم را انجام می‌داد، اما حالا که نیست. گفت: از خدا بخواه محمدعلی بیاید برایت پرده‌ها را بزند. مانده بودم که چه کنم. در خانه آرام باز شد و کسی سریع آمد تو و در را بست و چند لحظه بعد دیدم محمدعلی است. باورمان نشد. با یک تیپ ویژه‌ای آمده بود. موهایش را بلند کرده بود، لباس آستین‌کوتاه که عکس زن رویش بود پوشیده بود و همان ریش کم را هم زده بود. خنده‌مان گرفت. پرده‌ها را دست من که دید خودش فهمید. بی‌منت پرده‌ها را زد. شده بود عضو «انجمن شکوه» تهران. انجمن ایرانی و انگلیسی‌ها بود. نفوذی بود بین ساواکی‌ها و دربار. تیپش به خاطر همین بود. کلاس زبان انگلیسی هم می‌رفت تا جایش در «انجمن شکوه» محکم‌تر باشد. شده بود همرنگ آنها. زود رفت. خانه جای امنی برای محمدعلی نبود. مدتی گذشت. با حاجی دلمان پر می‌زد برای او. تنها و بی‌کس در غربت زندگی می‌کرد. قرار شد من بروم به او سری بزنم تا کسی شک نکند. یک‌سالی بود زندگی مخفی داشت. رختخواب و پتو و موکت و لباس و... برداشتم و رفتم تهران. سراغ خانة مخفی محمدعلی. یک اتاق کوچک طبقة بالای یک خانه اجاره کرده بود. صبح رفت سر کار و من مشغول شدم. کف اتاقش روزنامه بود. همه را جمع کردم و ظرف آب از پایین بردم و اتاق را شستم. موکت کردم. غذا هم بار گذاشتم. خورشت قیمه. سبزی هم گرفتم و پاک کردم و شستم. سفره را چیدم تا بیاید. اما دیر آمد. نباید بیشتر از این می‌ماندم. نرسیدیم باهم غذا بخوریم. مرا برد سوار ماشین کرد و ایستاد تا ماشین حرکت کرد. طفلکم وقتی برگشته بود خانه، خورشت قیمه‌اش سوخته بود.شهادت 1گاهی خبر انفجاری می‌آمد. مثلاً می‌شنیدیم کارخانه آبجوسازی در تهران منفجر شده. بلافاصله ساواکی‌ها می‌ریختند به خانة ما. دوباره همه‌جا را به هم می‌ریختند و انسیه را بازجویی می‌کردند و گاهی بقیة پسرها را هم می‌گرفتند و می‌بردند برای بازجویی. دنبال محمدعلی بودند. انفجار کار گروه آنها بود. دفتر نشریه‌ای را که عکس‌های سکس منتشر می‌کرده هم منفجر کردند. دوباره خانة ما بود و ساواک. با موتور زده بودند به ماشین سرهنگ شاه، تا پیاده شده بود کشته بودندش و الفرار. دوباره خانه ما بود و ساواک و زدن بچه‌ها و انسیه که حالا دیگر قلب‌درد داشت. بس که ترسیده بود، دیگر قلبش درد می‌کرد. چند بار هم طفل معصوم را در راه مدرسه گرفته بودند و آنقدر زده بودندش که با چادر خاکی و بی‌حال به خانه می‌رسید. ترس و لرز و قلب‌درد، انسیه را از پا انداخته بود. تا این‌که خبر دستگیری محمدعلی همه‌مان را مبهوت کرد. یکی از بچه‌های گروه المجاهد را گرفته بودند. بیست روز شکنجه‌اش کرده بودند و آخرسر هم از روی موتورشان که در همة عملیات‌ها وسیله‌شان بوده و از حرف‌های «باقری» بعد از آن همه شکنجه، محمدعلی و حمیدرضا فاطمی را دستگیر می‌کنند. همه جا رفتیم. شهربانی‌ها، زندان‌ها، قم و تهران. اما هیچ ردی از محمدعلی پیدا نکردیم. یک‌سال و نیم در بی‌خبری و اضطراب و پی‌گیری، اما هیچ‌کس دربارة محمدعلی به ما حرفی نمی‌زد. تا این‌که یک روز دیدیم در روزنامة اطلاعات نوشته‌اند: دو نفر خرابکار و از اعضای حزب توده در دادگاه رژیم محکوم به اعدام شده‌اند و آنها را به جوخة اعدام سپرده‌اند: محمدعلی موحدی و حمیدرضا فاطمی.شور 6قلبم به تپش افتاد. کمی نشستم. اشک آرامش قلبم بود. نباید احساس ضعف می‌کردم. دست به زانو گرفتم و بلند شدم. غم سنگین رفتن علی را هیچ چیز جبران نمی‌کرد. نه به خاطر آن‌که پسرم رفته بود، نه. همان موقع برای این‌که دیگران هم مثل شما فکر اشتباه نکنند، این شعر را گفتم و مدام هم زمزمه می‌کردم:«چرا ننالم، چرا نگریم / فدای اسلام، علی ندارم / فدای قرآن، علی ندارم.»تقربرفتیم دنبال پیکرش. بازهم جوابی ندادند. نمی‌توانستیم ببینمش و با او وداع کنیم و تشییع جنازه بگیریم. گفتیم: ختم می‌گیریم. محمدرضا آمد خانه و گفت: حزب توده اعلامیه زده و محمدعلی را نیروی خودشان معرفی کرده و برایش مراسم هم گرفته. به فکر چاره افتادیم تا نقشه‌شان را خنثا کنیم. اطلاعیة دیگری تهیه کردیم و راه افتادیم در کوچه و خیابان‌ها. هرجا اطلاعیة حزب توده خورده بود، زیرش ما اعلامیة خودمان را زدیم و مردم را برای مراسم یاد این دو شهید عزیز و غریب دعوت کردیم مسجد امام حسن عسگری(علیه السّلام) .صبح یک چادر رنگی سر کردم و پنج ـ شش تا چادر رنگی دیگر هم برداشتم و راهی مسجد شدیم. مسجد پر بود از جمعیت. حیاط‌ها هم. چند نفر قرآن پخش می‌کردند. ساواک همه‌جا را محاصره کرده بود. محمدرضا از پله‌های منبر بالا رفت و شروع کرد به سخنرانی. تمام پیام امام را رساند. به شاه و ساواک و اسرائیل بد گفت. مردم به وجد آمده بودند که ساواکی‌ها دیگر طاقت نیاوردند. افتادند به جان مردم. محمدرضا را گرفتند و بردند کنج دیوار هفت ـ هشت نفری می‌زدندنش. چادرها را دادم به مردم تا سر کنند و فرار کنند. کاری از دستم بر نمی‌آمد تا برای محمدرضا انجام دهم. دیدم حالا که نمی‌توانم کمکش کنم، جوان‌های مردم را نجات دهم. هرجا که کسی را می‌زدند می‌رفتم و خودم را سپر می‌کردم. غوغایی شده بود. با باتوم به سر و بدن مردم بی‌دفاع می‌زدند و آنها را از بلندی مسجد پرت می‌کردند. محمدرضا را کشان کشان بدون عمامه و لباس و کفش و با ضرب باتوم بردند.آمدیم خانه. دل‌شکسته‌تر و خسته‌تر از شهادت محمدعلی. چاره نبود. صبر کردیم و راضی بودیم. اما مردم کوتاه نیامدند. تلفن‌های پیاپی به شهربانی و تهدیدهایشان کار خودش را کرد. طرف عصر خبر آوردند محمدرضا دارد می‌آید با سیل جمعیت به همراهش. کوچه و خیابان بند آمده بود. پدرش سریع گوسفندی آورد و مقابلش کشت. می‌خواست شام بدهد که محمدرضا گفت ببرید مسجد امام بین مردم پخش کنید و خودش هم تویسرکان سخنرانی داشت. ساواک وقتی دیده بود تهدیدهای مردم که فلان‌جا را آتش می‌زنیم یا خراب می‌کنیم زیاد شده، ترسیده بود. از محمدرضا عذر خواسته بودند و عمامه و کفش و لباسش را آورده بود و تا با عزت راهی‌اش کنند. اما محمدرضا زیر بار نرفته بود. گفته بود: مگر من چه کار کردم که آن‌گونه زدید و بی‌حرمتی کردید و مجلس ختم را خراب کردید. همان‌گونه که آوردید ساواک، همان‌طور هم برمی‌گردم. با همان اوضاع آشفته‌اش راهی منزل شد و این خودش کلی تبلیغات بود بر علیه دستگاه رژیم و به نفع انقلاب. اما مراسم ختم محمدعلی خیلی دردناک بود، مثل رفتنش.شور 7یک‌سال و نیم بود دنبالت می‌گشتیم. همه جا را. اما همه‌اش جواب سربالا بود و توهین و بی‌احترامی. این یک‌سال و نیم آب خوردم یاد تو افتادم. غذا خوردم گفتم محمد علی‌ام کجاست. لباس‌هایت را شستم و تا کردم تا اگر آمدی آماده باشد. تا این‌که یک شب خواب دیدم خبر شهادتت را به من دادند. در همان خواب هم گفتم راضی‌ام به رضای خدا. دوباره فردا شب هم خواب دیدم خانم‌های پوشیه‌داری را که مهمان خانه شدند و مدام حسین حسین(علیه السّلام) می‌گفتند. دیگر مطمئن شدم از پروازت. رختخوابت را، لباس‌هایت را همه برداشتم و دادم به فقرا. دلم آرام گرفت. راحت شده بودی از آن همه شکنجه‌های سخت. وقتی بعد از انقلاب عکس‌های شکنجه کردنت را دیدم، بیشتر خوشحال شدم که نماندی. عکس ناخن کشیدنت. با دِلِر سرت را سوراخ کرده بودند. بی‌رحمانه دندان‌هایت را کشیده بودند... اما از وقتی که خبر دادگاهت در کتاب نوشته شد که وقتی قاضی ملعون حکم اعدامت را می‌خواند، تو از خوشحالی چندتا شکلاتی که در زندان گرفته بودی بین اعضای دادگاه پخش می‌کنی و در دفاعیة آخرت آیه 11 تا 15 سورة توبه را می‌خوانی و از اسلام می‌گویی، سربلند شدم. هرچند که دیدارمان به قیامت افتاد، اما من از داشتن تو خرسندم و راضی. مخصوصاً از جملة آخرت که پیش از شهادتت به مأمورها گفته بودی: «ما که می‌رویم و راحت می‌شویم، شما به فکر خودتان باشید. به پدر و مادرم بگویید که فرزندتان مسلمان شهید شد.» محمدم بر هرچه توده‌ای است لعنت مادر.اجابتانقلاب همچنان با خون و شکنجه و پایداری پیش می‌رفت. ما و ساواک هم در کش‌وقوس. سال 56 بار دیگر محمدرضا را گرفتند و برایش حبس ابد بریدند. امیرابوالقاسم هم برای خودش فعالیت می‌کرد. هیئت اداره می‌کرد. جلسات قرآن می‌رفت. در راهپیمایی‌ها فعال بود، اما خیلی خُلق و خُویش شده بود شبیه محمدعلی. انسیه هم از کش‌وقوس‌های قلبش دردمندتر شده بود. انقلاب پیروز شد. حالا از زیر بار ظلم آزاد شده بودیم، اما مسئولیت‌مان در آن غوغای اول انقلاب بیشتر شده بود. امام به محمدرضا مأموریت دادند برای اسلام‌آباد غرب. برای او غرب پرخطر مسئله نبود. شجاعتش مثل قدیم بود. مثل همان موقع‌ها که طلبه‌های مدرسه حقانی را بسیج می‌کرد برای تظاهرات و یا آن موقع که برای جوابگویی به توهین روزنامة اطلاعات به امام داوطلب شد و سخنرانی کرد و ساواک را رسوا کرد. حالا هم همان محمدرضا بود. نمایندة ستاد عملیاتی قم در ازنا و تشکیل سپاه الیگودرز و حالا هم امام جمعه و حاکم شرع اسلام‌آباد. زن و بچه را برداشت و راهی آن شهر پرخطر شد. سال 59 بود. یک‌سال نگذشته بود که خبر آوردند محمدرضا را ترور کرده‌اند.محمدرضا همراه محافظش صبح راه می‌افتد برای رفتن که ترورش می‌کنند. حالش وخیم بود. گردن و فک و بازو و سرش زخمی. گلوله‌ها مدت‌ها او را زمین‌گیر کرده بود و تحت درمان. در همان اسلام‌آباد ماند. یک روز از وزارت اطلاعات به خانه زنگ زده بودند. آقای ری‌شهری بود. گفتند اگر می‌خواهید محمدعلی را ببینید بیایید تهران، بهشت زهرا، قطعه 39، ردیف 17. محمدعلی چندسال است که چشم به راهتان است. دوستان را خبر کردیم و راه افتادیم. می‌رفتیم دیدن تازه دامادمان.شور 8گلی گم‌کرده‌ام می‌جویم او رابه هر گل می‌رسم می‌بویم او راگل من یک نشانی در بدن داشتیکی پیراهن کهنه به تن داشتاز دور مزارت را نشانم می‌دهند. دو نورافکن بالای قطعه‌ای که تو در آنجا آرمیده‌ای روشن است. یاد حرف آن روزت می‌افتم که گفتی من هرجا که دفن شوم آنجا از نور روشن می‌شود. چقدر اینجا روشن است. کنارت می‌نشینم. سلام مادر، فدای تو بشوم. برایت مهمان آمده، غذا هم آورده‌ایم. امروز بعد از پنج سال می‌خواهیم با تو غذا بخوریم. تو هم کنار سفره‌مان باشی. سفرة دلمان را نورانی کن. بسم‌الله.تکاپومحمدرضا درسش را هم شروع کرده بود. هم دانشگاه، هم حوزه. فعالیتش هم که پابرجا. در اسلام‌آباد غرب حزب جمهوری را راه انداخت. حوزة علمیه‌اش را هم فعال کرد. جنگ که شروع شد، آنجا محکم‌تر فعالیت می‌کرد. جبهه هم در رفت و آمد بود. خیلی جدیت داشت برای وحدت حوزه و دانشگاه. خودش هم مدرس هر دو جا بود. برکتی داده بود خدا به دل و جان و استعداد و روحیه و توانایی‌اش. به قول خودش: من خودم را وقف این نظام و مردم کرده‌ام.بچه‌های دیگر هم اهل جبهه بودند. پدرشان هم. با حاجی پشت جبهه هم فعالیت می‌کردیم. گاهی اتوبوس پر از بی‌خانمان و رنجور جنگ‌زده می‌آمده از مناطق جنوب. پذیرایی و تیمارشان می‌کردیم. با دست خودمان به پاهای تاول‌زده‌شان مرهم می‌گذاشتیم. منزل خودمان نگه‌شان می‌داشتیم تا راهی خانة آشنایانشان بشوند. لباس و وسایل تهیه می‌کردیم برای جبهه. حاجی با کامیون‌های کمک‌رسانی می‌رفت جبهه، مدتی می‌ماند و برمی‌گشت و دوباره مشغول تهیه وسایل می‌شدیم. امیرم حالا سیزده ـ چهارده سالش بود. آرام و مهربان. در کارها کمک پدرش بود. خیلی دلش می‌خواست برود جبهه، اما قبول نمی‌کردند. آمد خانه. خیلی ناراحت بود. می‌گفت: مرا جبهه نمی‌برند. ورقه‌ای برداشتم و با همان سواد قرآنی‌ام نوشتم:« ای امیر عزیزم / من مادر تو هستم / نه صاحب تو هستم / چون فرمان خمینی / مقصد فقط قرآن است / بر تو بود اجرایش / فرمان امر رهبر / از دین حق دفاع کن / بر رهبرت وفا کن / در این زمان تاریخ / بر تو بود عزیزم / برخیز‌ای امیرم / از خون خود صفا ده / قرآن بود امانت / بر او شده خیانت / مادر برو به جبهه / از آن بکن حفاظت / قدرت از خدا خواه / سرمشق از حسین گیر / من مادر تو هستم / نه صاحب تو هستم.»دستش را گرفتم و برگة شعر را گذاشتم کف دستش و گفتم من راضی‌ام مادر. راهی جبهه شد. حالا امیرم هم مثل محمدعلی، مثل محمدرضا از من دور شده بود. می‌خندم. می‌گویم: آنها زرنگی خودشان را نشان می‌دهند. من هم باید زرنگ باشم برای حال و روز خودم. با جدیت بیشتری برای کمک به جبهه‌ها و رزمنده‌ها فعالیت می‌کنم. البته انسیه هنوز هم قلب‌درد داشت. حالا قلب‌دردش هم بیشتر شده بود.شهادت 2امیر از جبهه آمد. لباس گرم بافته بودم برایش. نپوشید. دوباره می‌خواست برود. گفت: اگر برای دوستانم هم باشد می‌برم. من خجالت می‌کشم لباس گرم داشته باشم و آنها نداشته باشند. یاد محمدعلی افتادم که لباس نو را می‌داد به فقرا و لباس‌های کهنة برادرهایش را می‌پوشید. امیر که می‌رود دوباره کاموا می‌گیرم و لباس می‌بافم. هرچقدر که بتوانم. برای بقیة رزمنده‌ها. محمدرضا دوقلوهایش را که حالا بزرگ شده بودند برده بود پیش خودش. خیلی غبطة امیر را می‌خوردند، اما کوچک بودند و نمی‌توانستند بروند جبهه. امیر از جبهه آمد. زخمی شده بود. دوباره پرستار شده بودم. شانزده ساله بود. می‌خواست حرفی بزند، خجالت می‌کشید. سر به سرش گذاشتم تا گفت: من می‌خواهم نصف دینم را کامل کنم. خوشحال رفتم خواستگاری. عروس سیزده ساله برایش گرفتم. پدر خانمش عالم بود و بسیجی. به اندک مهریه‌ای عقد خواندیم. امیر که کمی حالش خوب شد، راهی جبهه شد. سال 63 بود. پدر خانمش هم. اما دیگر برنگشت. دامادی که فقط یک ماه از دامادی‌اش گذشته بود. پدر خانمش هم شهید شد. امیر هم فدای اسلام شده بود. سرم را بالا می‌آورم و خدا را شکر می‌کنم. حالا باید خانه را آماده کنم برای مهمان‌هایی که در عروسی امیر شرکت می‌کنند.شور 9هرکس که تو را شناخت جان را چه کند / فرزند و عیال و خانمان را چه کندیادت است امیرجان، بار آخری که می‌خواستی بروی جبهه این شعر را مدام می‌خواندی؟ یادت هست که گفتی مرا ببرید بهشت زهرا پیش محمدعلی دفنم کنید. محمدعلی غریب است. به هوای من هم که شده مزارمان بیشتر بیایید.چشم مادر. می‌برم می‌سپرمت دست محمدعلی. فقط مادر محمدعلی را که دیدی در آغوش که گرفتید همدیگر را، محکم فشار ندهید. هم بدن تو پر از زخم است، هم بدن محمدعلی. خوشی دنیایتان، مسلمان بودن و در راه اسلام کار کردن و فدا شدن بود. خوشی آخرتتان هم هم‌نشینی با فاطمه و حسین(علیه السّلام) . گوارایت باشد مادر. جای من هم به حسین و فاطمه(سلام الله علیها) سلام بدهید.شهادت 3محمودرضا پسر محمدرضا بعد از شهادت امیر خیلی بی‌تاب شده بود. همه‌اش حسرت می‌خورد که خوش به حال امیر. خیلی اصرار کرد تا راهی جبهه شد. غواص بود. یک بار برای خنثا کردن مین‌ها به عمق آب رفته بودند که صدای انفجاری همه نگاه‌ها را مضطرب می‌کند. محمودرضا دیگر بر نمی‌گردد. به عمق آب می‌روند اما هیچ اثری از او نمی‌یابند. ماندگار می‌شود همانجا. سال 65 بود. خبر شهادتش را که آوردند داشتیم خانه‌مان را بنایی می‌کردیم. حس کردم چیزی تمام دلم را سوزاند. حالا محمدرضا هم شده بود پدر شهید. آمدند قم. خانه را شستیم و مرتب کردیم.انسیه قلب‌دردش بیشتر شده بود. حالا چند قدم که می‌رفت رنگش سیاه می‌شد و از نفس می‌افتاد. خیلی کار داشتیم. شب دامادی محمودرضا بود. هرچند که حجله‌مان بی‌داماد بود. پیکر محمودرضا پیش خدا امانت مانده بود.شور 10هوایت را که می‌کنم، نگاه به آب می‌اندازم. عمق دریا را که نمی‌توانم ببینم. تو کجای این آب، سرخِ آبی شده‌ای. نمی‌دانم. شنیده‌ام در آب شهید شدن و ماندن سخت‌تر است تا روی خاک و در خاک نهفتن. نمی‌دانم مادر. ولی هرچه هست زیبایی و دامادی تو فراتر از همة دامادهاست. قبر که نداری تا برایت گل بیارم و نقل بپاشم. فرشته‌ها وکیل من که برایت جشن مفصل بگیرند. محمدعلی و امیر هم که ساقدوشت هستند. به‌به از این داماد و از این ساقدوش‌ها.شهادت 4انسیه با یک جانباز ازدواج کرد. قلب‌دردش همچنان بود و انسیه را ضعیف و رنجور کرده بود. جنگ تمام شده بود. محمدرضا همچنان پی‌گیر کارهای کشور بود. عید فطر سال 75 بود. رفته بود پشت سر آقا نماز عید خوانده بود و دیدار آقا هم رفته بود. اما دیگر نتوانست به خانه برگردد. ترکشی که از ترور سال 61 در سرش مانده بود، در ماشین به نخاعش زده بود و بعد از این‌که ماشین را کنار کوچه پارک کرده بود بیهوش شده بود. تنها قلبش کار می‌کرد با دستگاه‌های زیادی که نصب بود روی صورت و بدنش. امید برگشتش نبود. به دکترش گفتم: محمدرضایم یک روز بی‌فایده و به بطالت زندگی نکرده. همه زندگی‌اش تلاش و کار و هدفمند بوده. چند روزی ماند و رفت. دل‌گیر و سخت بود رفتنش. آوردنش قم. گلزار شیخان. وقتی همه رفتند رفتم کنار مزارش. یک مهر کربلا آنجا بود. برداشتم و همانجا دو رکعت نماز خواندم و گفتم: مادر، من چیزی نمی‌خواهم فقط برای بچه‌هایت از خدا دین و عقل بخواه.شور 11خوش رفتی مادر. خوش آمدی مادر. خوش زندگی کردی و خوش رفتی. اگر غیر از شهادت نصیبت می‌شد من همیشه متأسف می‌ماندم. تو پسرم بودی. سایه سرم بودی. از برکت وجود تو محمدعلی راه را پیدا کرد. از برکت حضور تو، من و پدرت راه انقلاب را پی گرفتیم. از برکت تلاش تو هیچ وقت خسته نمی‌شدیم. مادر تو معلّم من بودی. تو بود و نبودمی. خدایا ممنونم که محمدرضایم را با شهادت پذیرفتی. مادر برای آمدنت نماز جعفر طیار خواندم و از امامت خواستمت. هزاران بار برای تو نماز می‌خوانم و به پابوس آقا می‌روم و تا ابد ممنونش می‌مانم بابت تو که هنوز حاضری و ناظری و پر برکت.شهادت 5انسیه این داغ‌ها را می‌دید. قلبش دردمند بود، بی‌طاقت‌تر هم شد. کمی بعد او هم بار و بندیلش را جمع کرد و رفت. زخم‌ها و دردها و فشارهای ساواک او را از پا انداخت. یاد کودکی‌اش به خیر که می‌ترسید و سفت در آغوش می‌فشردمش. موهایش را نوازش می‌کردم تا آرام شود. قصة لرزیدن‌های رقیه، تپش قلب‌های کودکان معصوم کربلا. قصة ترسیدن‌های عصر کربلا. فرار کردن‌ها و زمین‌خوردن‌ها و کتک‌خوردن‌ها را چند بار شنیده باشد خوب است. اما قلبش دیگر رنجور ماند. انسیه جان مادر، دیگر نترس. می‌روی جایی که بهترین برادرهایت هستند. آنجا در پناه امنیت الهی همه آرامید و خونسرد. خوشت باشد مادر خوشی بهشت.شور 12 رضایتدیگر چه بگویم برایتان مادر؟! حاجی هم همین دوسال پیش باروبنه‌اش را بست و رفت پیش آقازاده‌هایش. وقتی که رفت هیچ پول نداشت تا با آن برایش مراسم بگیریم. تمام پول‌هایش را که مازاد بر خرج زندگی می‌شد، خرج انقلاب، جنگ و فقرا می‌کرد. جانش را هم. جگر گوشه‌هایش هم که فدایی بودند. خیلی مهربان بود حاجی. خیلی اهل حلال و حرام و خمس و زکات بود. همیشه به همه‌مان احترام می‌گذاشت. هیچ وقت بچه‌ها را با تندی و داد صدا نمی‌زد. اهل دعوا کردنشان نبود. زحمت می‌کشید و همیشه هم ممنون خدا بود. دیر آمدید. خیلی دیر. حتما خیلی از حرف‌ها هم بوده که در دل حاجی ماند و رفت.خدا از ما همة این‌ها را قبول کند. خانه نور دارد. فکر نکنید تنها نشستم. بچه‌های شهیدم هوایم را دارند. خدا از همة ما قبول کند. همین.منبع: سایت امتداد
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 552]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن