تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن كم خوراك است و منافق پرخور.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826896500




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اسرا و مفقودین بر قله آزادگی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اسرا و مفقودین بر قله آزادگی
اسرا و مفقودین بر قله آزادگی امام خمینی (ره) و تجلیل از اسرا و آزادگان بسم الله الرحمن الرحیمما را چه رسد که با این قلم‏های شکسته و بیان‏های نارسا در وصف شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیل الله جان خود را فدا کرده و یا سلامت خویش را از دست داده‏اند یا به دست دشمنان اسلام اسیر شده‏اند مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم؟ زبان و بیان ما عاجز از ترسیم مقام بلند پایۀ عزیزانی است که برای اعلام کلمۀ حق و دفاع از اسلام و کشور اسلامی جان بازی نموده‏اند.پدران و مادران و همسران و خویشاوندان شهداء، اسرا، مفقودین و معلولین ما توجه داشته باشند که هیچ چیزی از آنچه فرزندان آنان به دست آورده‏اند کم نشده است. فرزندان شما در کنار پیامبر اکرم و ائمّه اطهارند پیروزی و شکست برای آنها فرقی ندارد.بارالها، اسرای ما اسیر جانی‏ترین دژخیم زمان می‏باشند مقاومت آنها دنیا را شگفت زده کرده است هر چه زودتر آنها را برای خدمت به تو و بندگانت آزاد فرما و به خاندان محترم همه صبر و اجر و سلامت و مغفرت عنایت فرما.در اقدام شریف مادران بزرگواری که در دامن‏های مطهّر خود چنین فرزندانی را تربیت کرده‏اند چه می‏توان نثار کرد؟ و برای اسیرانی که در زندان‏های مخوف دشمن شجاعانه بر سر دشمنان بشریت فریاد می‏کشند چگونه می‏توان تعظیم نمود؟اسرا در چنگال دژخیمان خود سرود آزادی‏اند و احرار جهان آنان را زمزمه می‏کنند. مفقودین عزیز محور دریای بیکران خداوندی‏اند و فقرای ذاتی و دنیای دون در حسرت مقام والایشان در حیرتند.شما ما را با فداکاری‏ها و خدمتتان خجل کرده‏اید شما حجّت را بر ما تمام کرده‏اید. شما با کارهای خودتان سبب مباهات و افتخار پیامبر اکرم (ص) شده‏اید شما امام زمان (عج) را رو سفید کرده‏اید.شما در پیشگاه خداوند متعال مقامی دارید که ما باید به شما غبطه ببریم.شما موجب عزّت اسلام و مسلمین و مردم ایران در دنیا گشته‏اید. شما تاریخ را با عظمت و معنویت خود زرّین و افتخار آمیز کرده‏اید. شما را ملائکه الله فراموش نخواهد کرد.سلام بر معلولین و مفقودین و اسرای عزیزی که افتخار اسلام و میهن اسلامی خویش می‏باشند و رحمت خداوند بر این دامن‏های پاکی که پروارانند این جوانان شیردل می‏باشند.فرق است میان آنان که با اسرای جنگی خویش که در حال جنگ با آنان به اسیری درآمده‏اند چون برادران خویش رفتار می‏کنند با آنانی که با اسرایی که از ایران گرفته‏اند و اکثر آنان مردم عرب روستاها یا شهر بوده و در جنگ دخالت نداشته‏اند آنچنان دژخیمانه رفتار می‏‏کنند.خدایا، اسرا، این شیرمردان در بند را با سلامت و پیروزی به اوطان خود باز گردان و ما را خدمت‏گذار این ملّت و ملّت را قدرشناس زحمات شهیدانمان گردان.خداوند ان‏شاءالله این اسرای ما را، این کسانی که محبوب ما هستند، محبوب ملّت ما هستند این معلولین را، این اسرا را، این تمام کسانی که در آنجا در بند هستند همۀ اینها را خداوند ان‏شاءالله آزاد کند و ما را هم به وظیفۀ خودمان آشنا کند. اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی به فکرتان بود امام خمینی (ره)مقام معظم رهبری در تجلیل از اسرا و مفقودین :مقام معظم رهبري تصريح كردند: ايستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سال‌هاى سخت اسارت در دست دشمن، ملت ايران را روسفيد و سربلند كرد.بخش‌هايي از بيانات معظم‌له به مناسبت 30 دي، روز تجليل از اسرا و مفقودين در زیر مي‌آيد: در رديف اول ثواب و اجر، اسرا هستند كه آن رنج را تحمّل مى‏‌كنند، پشت سرِ آنها هم شما خانواده‏هاى اسرا هستيد كه خيلى هم اجر داريد. اين مجموعه اسرايى كه ما داشتيم، جزو افتخارات تاريخ ما هستند. قضيه برگشتن اسراى ايرانى كه بحق لقب «آزاده» را به آن‌ها داده‏اند يك حادثه الهى بود. دست قدرت پروردگار بود كه {اين‏} حادثه [برگشتن اسراى ايرانى‏] را شكل داد.-ايستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سال‌هاى سخت اسارت در دست دشمن، ملت ايران را روسفيد و سربلند كرد. آن چيزى كه جرأت و شهامت و نشاط را براى جوانان اين مملكت و نسل‌هاى پى در پى و رزمندگان حفظ كرد، همين صبر و شجاعتى بود كه خانواده‏هاى شهدا و مفقودان و اسرا از خود نشان دادند.-خانواده‏هاى عزيز اسرا و مفقودين با صبر و تحمل بزرگوارانه‏ى خود، تلخى اسارت و فقدان عزيزان ملت را قابل تحمل كردند.-هيچ ملتى نتوانسته است از قشرهاى مختلف، مجموعه‏اى جوان و رزمنده به وجود آورد كه در سخت‏ترين شرايطِ اسارت، شخصيت انقلابى و ايمانى و روح رزمندگى را آن‏چنان حفظ كنند، كه آزادگان ما در دوران اسارت حفظ كردند.-شما [آزادگان‏] ... رمز مقاومت و ايستادگى هستيد.- شما [آزادگان‏] نشان‌دهنده اين حقيقت هستيد كه رنج‌ها مى‏گذرد و اجرها مى‏ماند.- ما قابل نيستيم كه از آزادگان و ايثارگران تشكّر كنيم. اجر آنها با خداست؛ اما درعين‏حال همه ملت ايران در همه جاى كشور، بايد لحظه‏اى اين فداكاري‌ها را فراموش نكنند.- آزادگان ما جزو فداكارانند.- آزادگان عزيز! در دوران اسارت، هر نفسى كه كشيديد، پيش خدا حسنه است.- اين آزادگان سرمايه‏هاى كشورند.- آزادگان ما هم كه لحظات دشوار اسارتِ در دست دشمن را با همه وجود خود لمس كرده‏اند، هر يك در رتبه يك شهيد قرار دارند و كار و وظيفه بزرگى را به انجام رسانده‏اند.- سالهاى مجاهدت خاموش و دشوار آزادگان عزيز ما در اسارت‌گاههاى عراق از جمله‏ى مقاطع فراموش‌نشدنى تاريخ پرشكوه ماست.آزادگان سر افراز :پرنده ‏وار از این سرزمین برخاستید؛ چونان لطیف‏ترین بخارها از سطح دریاها. سرزمینِ بی‏ابر را جز خشکسالی نصیب نیست. آن‏گاه که نسیم تقدیر، به سوی افقتان کشانید، ما می‏نگریستیم و می‏دانستیم که روزی برخواهید گشت که هیچ پرنده‏ای، برای همیشه در خط افق ناپدید نمی‏ماند. توفنده‏ترین توفان‏ها، مگرتا چه وقت می‏توانند ابرها را در اعماق افق، به اسارت نگاه دارند؟ سال‏ها این سرزمین، تکّه گمشده خویش را می‏خواست و خاک خشکسال، ابرهای بر باد رفته را می‏خواند.از یاد نمی‏رود. فراموش نخواهیم کرد سال‏هایی را که کارنامه فرزندانت را کسی نبود امضا کند. و آنگاه که در ازدحام خریدهای سال نو، کودکت، تو را پیدا نمی‏کرد تا دستش را به دستت بسپارد. فراموش نخواهیم کرد اشک‏های پیر زنی را که مادر تو بود و لرزش دستان مردی سپید موی را که اشک‏هایش را برای خلوتِ نیمه شبان، نگاه می‏داشت. از یاد نمی‏رود، غربت و بی‏تکیه گاهی زنی که در برابر قاب عکس تو، ساعت‏ها می‏نشست و می‏گریست و با تو سخن می‏گفت. سال‏های سال نه فقط پدر و مادر، نه فقط فرزند و همسر و برادر، که میهنی تو را به خویش فرا می‏خواند. آسمانی بدون تو می‏گریست همه بهار و پاییز زمستان را و سرزمینی که فصل‏هایش را در دلتنگی نبودنِ تو یک به یک پشت سر می‏گذاشت.و این‏گونه بود که عاقبت، ای ابر سپید! بادهای موافق، هجر تو را تاب نیاوردند و از پشتِ افق، از زنجیرِ توان‏ها و صاعقه‏های افسارگسیخته رهایت کردند. اینک حضورت آذین آسمان این سرزمین است. آخر مگر می‏شود که نوشت و از تو ننوشت؟ مگر می‏شود که خاطراتی که در حافظه جمعی این قوم است، با یاد تو به هم تنیده نشده باشد؟ نمی‏دانم، شاید هم بشود؛ امّا این را خوب می‏دانم که قلم من، زبان من، حافظه من و هزاران چون من هرگز بی‏تو کامل نخواهند شد.حقّ تو دیر سالی است که بر گرده این قوم، سنگینی می‏کند. باید دانست که ورای همه بودن‏ها و نبودن‏ها، ماندن‏ها و رفتن‏ها، و همه لحظه‏ها و سال‏هایی که می‏گذرند، در فراسوی همه آن‏چه گذشتنی است، تنها ایثار است و حماسه و ایمان که جاودانه خواهد ماند، بی‏آن که هیچ توفانی و صاعقه‏ای هر چه هم افسارگسیخته باشد، توده این ابرهای پاک را از آسمانِ این کهکشان برباید. زمان فرمانروای مطلق همه چیزهای ناپایدار است؛ امّا کسانی هستند که هرگز زیر فرمان حکومت زمان نمی‏روند. قفس ثانیه‏ها، تنها بال‏های شکسته را می‏تواند در خود نگاه دارد؛ امّا عقابان آسمان‏خواه، بر مدار قانون دیگری بال می‏زنند. پس، پر شکسته، پشت میله‏های زمان، و در بند ساعتم که چونان زنجیری دورِ دست‏هایم تنیده شده‏اند، می‏نشینم و تا آن‏گاه که باشم، به حسرت و تحسین، تو را ای عقاب بال گسترده! تماشا می‏کنم و رویا می‏پردازم.گوشه ای از خاطرات اسیری :شب عید و فرار از اسارت تدابیر امنیتی شدیدی که دشمن در اردوگاه‌ها و اطراف آن به عمل آورده بود امکان فرار را به حداقل می‌رساند و با آن تفتیش‌های فراوان و بازرسی کف آسایشگاه‌ها و کناره‌های دیوار، برای آنکه مبادا در آنجا نقب و تونلی زده باشد ؛فرار را نامیسر می‌کرد. با این همه سختگیری تعدادی از برادران توانستند از آن قفس‌های خوفناک بگریزند.یکی از فرارها در اردوگاه موصل یک اتفاق افتاد. دو نفر از بچه‌ها در سال 61 طرح فرار را ریختند و با همکاری یکی از سربازان عراقی که بلدچی آنها شده بود توانستند فرار کنند آنها موعد فرار را برای شب عید نوروز گذاشتند. اولین روز عید عراقی‌ها صبح و ظهر آمار نمی‌گرفتند. آنها شب لباس عربی پوشیدند و مخفیانه از طریق میله‌های بالای در آسایشگاه که شیشه‌اش را قبلاً شکسته بودند خارج شده و وارد حمام شدند. بین هردو اتاق یک حمام بود که پنجره کوچکی به سوی بیرون از اردوگاه داشت. آنها از طریق آن پنجره کوچک خارج شدند و همراه با یک سرباز عراقی فرار کردند. آنها 3 الی 4 روز در شهر موصل به سر بردند و بعد ا آن حدود 10 روز هم در راه بودند تا به ایران رسیدند.(آزاده حسن خنجری – اردوگاه موصل یک)ضرورت ورزش در اسارت تابستان، اواسط تير ماه شصت‏ودوبا تمام شدن نظافت، رفتيم داخل اتاق تا با كمى دويدن، بدنمان را براى شروع كلاسهاى رزمى گرم كنيم. اكثر بچه‏ها در اين كلاسها كه از ساعت هشت‏ونيم تا ده صبح در همه اتاقها تشكيل مى‏شد، يك روز در ميان شركت مى‏كردند. با اينكه كوچكترين حركت ورزشى از نظر عراقى‏ها ممنوع بود و عواقب بدى را به دنبال داشت، اما برنامه‏ريزى صحيح بچه‏ها مانع از آن شده بود كه نگهبانها بتوانند بچه‏ها را در حال ورزش رزمى غافلگير كنند. به محض اينكه صداى اصغر كه مى‏گفت: «شروع كنيد!» از پشت پنجره شنيده شد، در حاليكه وانمود مى‏كرد روزنامه «الجمهوريه» مى‏خواند، مثل فرفره دور تا دور اتاق به چرخش درآمديم. جريان هواى گرمى كه از حركت سريعمان به وجود مى‏آمد، پنكه‏هاى خاموش آويزان روى سرمان را به گردش درمى‏آورد. گرماى زياد اتاق و حركات رزمى سنگين، لباسها را خيس عرق كرده بود. لحظه‏اى نگذشت كه بوى عرق بدن آميخته با رطوبتِ بتون كف اتاق، فضا را پر كرد. محيط كاملاً شبيه يك باشگاه ورزشى تمام عيار بود و هيچ شباهتى به اتاق خوابگاه نداشت. تازه گرم تكنيك‏هاى جديد خود شده بوديم كه اصغر پريد توى اتاق و گفت: «وضعيت قرمزه!»در يك چشم به هم زدن، بچه‏ها لباسى روى پيراهن خيسششان پوشيدند. پتوها را در كف اتاق پهن كردند و مشغول كارى شدند: يكى كتاب مى‏خواند، ديگرى لباس مى‏دوخت. ناگهان يونس سرباز پير اردوگاه وارد اتاق شد و با چند كلمه فارسى كه به لهجه اصفهانى غليظ ياد گرفته بود گفت: «وضعيت قرمزست ... هان؟!»بچه‏ها زدند زير خنده، چون فهميدند از بس اين عبارت تكرار شده، سربازان عراقى هم آن را ياد گرفته‏اند. پس ناچار، عبارت بايد عوض مى‏شد. يونس همين طور كه دور تا دور اتاق قدم مى‏زد، يكى يكى بچه‏ها را برانداز مى‏كرد. ناگهان نگاهش روى محمود كه فرصت خشك كردن عرق سر و صورتش را پيدا نكرده بود، خيره ماند. او را بلند كرد و با غضب گفت: «ورزش مى‏كردى؟ ... هان؟!» محمود هم بى‏خيال گفت: «نه بابا! كيسه نان را آوردم، گرمم شده، هوا گرم است ديگه!»به هر حال يونس با حواله يكى - دو سيلى تو گوش محمود، از خير ادامه بازجويى‏اش گذشت. وقتى چيز ديگرى گيرش نيامد، نگاهى به دمپايى‏هاى بچه‏ها كه معمولاً جلوى دراز پا درمى‏آوردند ، كرد و لنگه دمپايى را كه وارونه روى زمين افتاده بود برداشت و غصبناك پرسيد: «اين مال كيه؟» مى‏دانستيم كه صاحبش بايد كتك مفصلى بخورد، به جرم اينكه به خرافات عراقى‏ها اعتقاد نداشت. بارها بچه‏ها به خاطر اينكه كفش يا دمپايى شان سهواً، وارونه روى زمين قرار گرفته بود، سخت كتك مى‏خوردند، چون بعثى هايى خرافاتى اين را توهين به خود قلمداد مى‏كردند. بالاخره رضا كه دمپايى مال او بود جلو رفت و بعد از تحويل گرفتن چند مشت و سيلى برگشت و سرجايش نشست. بعد از اينكه يونس بيرون رفت، در يك لحظه خوابگاه دوباره مبدل شد به يك باشگاه تمام عيار!هنوز ورزشم تمام نشده بود كه روح ا... آمد سراغ بازوبندهايى كه آماده كرده بودم. روح ا... از چند روز قبل مسؤول انتظامات شده بود. فردى بود مخلص و خاكى. همّش خدمت به بچه‏ها بود و كم كردن شرّ عراقى‏ها از سر آنها. با پيشنهاد فرمانده اردوگاه، عراقى‏ها قبول كرده بودند كه هشت نفر از بچه‏ها در برقرارى نظم به نگهبانها كمك كنند. وقتى بازوبندهاى زرد رنگى كه كلمه «انتظامات» را روى آنها نوشته بودم به روح ا... دادم، يكى از آنها را بست به بازويش و با لحنى مصمم و جدى گفت: «ان شاءا... اين علامت خدمت به اسلام باشد و ضربه دشمن ...»بعد از ورزش چون صبحانه نخورده بودم، با چند تا از بچه‏ها مقدارى كره و عسل را براى سد جوع نشان نوش جان كرديم. كره‏مان دنبه آب كرده گوسفند بود و عسلمان هم شكر جوشيده! بعد زديم از اتاق بيرون.متن برگرفته از نوشته‏هاى آزاده‏«بسم الله الرحمن الرحيم»ما از شام برگشتگانيم، داغ هزاران ستاره به سينه داريم. گوشهايمان آشنا با زخم زبان، تنمان رنجور از شلاق بيگانگان، با كاروان اسيران، منزل به منزل راه طى كرديم، در تسليت ياران به خون خفته‏مان هلهله شنيديم، روزى كه از قاسم‏ها، فهميده‏ها، روزى كه از عباس‏ها، بهشتى‏ها - روزى كه از حبيب بن مظاهرها، دستغيب‏ها جدايمان ساختند، باور نمى‏كرديم زخم زبان كشنده‏تر از تركش است. باورمان نمى‏شد غربت بد دردى است. هر صبح‏مان را با خاطره‏ها شب مى‏كرديم و شبمان را با آرزوها به سحر، و سحر گاهان به اميد طلوع آفتاب آزادى چشم به سياهى سياهچال مى‏دوختيم. ما از شام برگشتگانيم داغ هزاران ستاره به سينه داريم.سربداران پريروز و اسيران ديروز و سرافرازان امروزيم.«شاهين شكاران قلاويزان، و بلبلان غزل خوان بيت الحزان زندانهاى بغداد و مؤذنان مناره‏ى عشق امروزيم در كوره‏ى حوادث آبديده، كه در بد حادثه چون سمندر، آتش فتنه‏ها را خاموش مى‏كنيم. و با غريو ا... اكبرمان صداى خفاشان شب‏پرست را خفه مى‏كنيم. «ما از شام برگشتگانيم داغ هزاران ستاره بر سينه داريم.»ديروز كه در غل و زنجير، وادى به وادى در فضائى آكنده از دروغ و تزوير، روانه شاممان كردند و يزيديان باور نمى‏كردند كربلائى ديگر در دل كاخ سبز معاويه صفتان بسازيم. باور نمى‏كردند هلهل‏هاى مردمانش را به گريه مبدل سازيم. باور نمى‏كردند نطفه‏هاى قيام مختارها را باور كنيم باور نمى‏كردند كه محبت امام را در قالب دل حتى زندانبان جاى دهيم. باور نمى‏كردند كه با دست خود، خويش را رسوا كنند.«ما از شام برگشتگانيم داغ هزاران ستاره بر سينه داريم.»بازگشتيم اما! افسوس كه قبرهائى چون قبر رقيه بر جاى گذاشتيم تا سند مظلوميت خود را تا ابد در دل شام باقى گذاريم. بازگشتيم و با جابر بر مزار حسينمان رفتيم. همان حسينى كه قلبش را با نوك چوب خيزران ريا آزردند. همان حسينى كه با تشت طلائى روشنفكر مآبى و مقدس مآبى زهر دادند. پيمان بستيم.بازگشتيم و بر مزارش گريه كرديم، مويه كرديم، بر سر زديم و پيمان بستيم كه در راهش سر را دهيم. «ما از شام برگشتگانيم در زير خيمه‏ام القراى سلام جاى گرفتيم. پيمان بستيم كه با عمود خيمه، به رهبر انقلاب وفادار بمانيم. و چون همان يار معصومى كه در پيشگاه حضرتش فرمود كه: «اگر سيبى را نصف كنى و بگويى نصفى حلال و نصفى حرام، هرگز به خود اجازه‏ى سؤال نخواهيم داد.»پيمان بستيم كه تعبد خويش را حفظ كنيم و هر چه او گفت با جان و دل بر ديدگان بگذاريم. «صلح صلح، جنگ، جنگ، سكوت، سكوت، وحدت، وحدت،» «ما از شام برگشتگانيم داغ هزاران ستاره بر سينه داريم.»زانوى يأس بغل نمى‏گيريم. گوشه‏گيرى را پيشه نمى‏كنيم، آى فرزندان ناكثين، آى نوادگان قاسطين، آى از تبار مارقين، خوب گوش فرا دهيد. ما در صحنه‏ى اين راه حضور بهم مى‏رسانيم، مشت مى‏شويم دندان نامحرمان و حراميان را مى‏شكنيم سينه‏ى شب پرستان را زير گامهايمان لِه مى‏كنيم، فانوسقه‏ى علم و عمل را به كمر مى‏بنديم. با رمز يا حسين (ع) حركت كوبنده‏ى ديگرى را آغاز مى‏كنيم، و تنگه مرصاد ديگرى مى‏شويم. و خون سياه نامردتر از ابن ملجم‏ها را بر زمين مى‏ريزيم. «والسلام»عید نوروز در اسارت مهمترین مناسبت، عید نوروز بود. آغاز بهار برای اسرا بسیار غم‌انگیز بود. این غم ناشی از خاطرات فراوانی بود که از این عید ملی داشتیم. از کودکی، از کفش و لباس نو، از ماهی قرمز، از تنگ بلور، از هفت‌سین و از صندوق چوبی مادربزرگ که به ما عیدی می‌داد. از بوسه‌های گرم مادر و دستان پدر. از دید و بازدید، لبخند فرزند، چهره‌ی شاد همسر و وزش نسیم بهاری بر گونه‌های خاک.یادم می‌آید اولین عید اسارت برایم بسیار پراندوه گذشت. برای نخستین بار عید نوروز دور از خانواده بودم. دیگران هم حال مرا داشتند. سکوتی گلوگیر بر آسایشگاه حاکم شده بود. تحویل سال، نیمه شب بود، یکی شمعی روشن کرده بود و در جلوی خود گذاشته بود و به سوختنش می‌نگریست. دیگری در زیر پتو خود را به خواب زده بود، ولی از غلت خوردن دایمش معلوم بود که خواب نیست، بلکه عکس زن و فرزند خود را در دستان می‌فشارد. افکار گذشته در جلوی چشمانم جان می‌گرفتند. من به خانواده‌ام فکر می‌کردم، به مادرم، به پدرم، به خواهران و برادرهایم. نمی‌دانستم با این بمباران شهرها هنوز زنده‌اند یا نه، ولی یقین داشتم که به یاد من هستند. بغض گلویم را گرفته بود. یکی از دوستان داشت آرام برای خود آواز می‌خواند. چند دو بیتی را زمزمه می‌کرد. سکوت آسایشگاه باعث شد صدایش بلندتر شود. صدای گرم و خوبی داشت.مسلمانان دلم یاد وطن کردنمی‌دانم وطن کی یاد من کردنمی‌دونم که زن بید یا که فرزندخوشش باشه هرآنکه یاد من کردآرام بغضم شکست و بعد از شش ماه اسارت برای اولین بار، گریستم. لحظاتی بعد، کم‌کم سکوت شکست. غصه‌ها به نوعی وازدگی و بی‌اعتنایی مبدل شد و شوخی آغاز گردید. دوستی، هفت‌سین چید. از سنگ، سکه، سیگار، سیم (کابل)، سمون (نوعی نان عراقی)، درست یادم نیست دو تای دیگر چه بود. هرچه بود خنده‌دار بود و لبخند تلخی بر لبان بیننده می‌نهاد. سالیان بعد که اسرا تجربه‌ی کافی اندوخته بودند در هنگام سال نو، قرآن و بعد فرازهایی از سخن امام (ره) قرائت می‌شد و اسرا آغاز سال جدید را به همدیگر تبریک می‌گفتند. در یکی دو آسایشگاه با هماهنگی عراقی ها نمایشگاه عکس برپا می‌شد. عکسهای بچه‌های اسرا که از ایران آمده بود. به دیدنش می‌ارزید. در حاشیه، چند کار تبلیغاتی هم صورت می‌گرفت.در دیگر مناسبتها همچون روز ارتش، روز قدس، روز سپاه پاسداران، روز زن و هفته‌ی دفاع مقدس به همان منوال برنامه‌ها مهیا و اجرا می‌شد که در بالابردن روحیه‌ی اسرا نقش بسزایی داشتعطر شهيد در آسايشگاه ما مجروحى بود كه از كتف جراحت داشت. اگر هر روز هم او را پانسمان مى كردند، باز از بوى تعفن آن جراحت، كسى نمى توانست به ۳-۴ مترى او نزديك شود.يك روز صبح، زودتر از همه براى نماز بيدار شده بود. وقتى ديگران نيز بيدار مى شوند، متوجه مى شوند كه بويى معطر در فضاى آسايشگاه پيچيده است. همه تعجب مى كنند و بعد متوجه مى شوند كه آن بوى خوش از طرف همان مجروحى است كه در حالت سجده است. به او نزديك مى شوند و فكر مى كنند كه در سجده خوابش برده است، اما وقتى تكانش مى دهند، نقش زمين مى شود.آن آزاده شهيد شده بود و آن بوى معطر، عطر شهادت او بود كه تمام فضاى آسايشگاه را پر كرده بود. بچه ها، نگهبان آسايشگاه را در جريان مى گذارند و او باور نمى كند كه بچه ها از عطر استفاده نكرده باشند، يا به او نزده باشند. همه را براى پيدا كردن عطر تفتيش كردند و چون چيزى پيدا نكردند، دست به كابل و باتوم بردند و بچه ها را زدند. (على قربانى- يزد)قضيه خودكار يك روز صبح من و يكى ديگر از برادران كه اهل نجف آباد بود، داشتيم با هم قدم مى زديم كه يكى از سربازان عراقى ما را صدا زد و وقتى به طرفش رفتيم، ما را به طرف مقر فرماندهى راهنمايى كرد. به آن جا كه رسيديم، گفت: اين محوطه را تميز كنيد.در همين اثنا چشممان به خودكارهايى افتاد كه روى ميزى قرار داشت. با خود فكر كرديم هر چقدر از ما كار بكشند، مى ارزد به شرط اين كه بتوانيم از اين خودكارها براى بچه ها به ارمغان ببريم (در آن جا از خودكار استفاده هاى زيادى مى شد، نظير نوشتن دعا، تكثير آيات قرآن، انجام تكاليف درسى و...) پس، بى درنگ شروع كرديم به نظافت.از ساعت هشت صبح تا ظهر مشغول كار بوديم و در اين بين من يك خودكار برداشتم و در جوراب پاى چپم گذاشتم، غافل از اين كه يكى از سربازان عراقى مرا زير نظر داشته است.به هر حال، وقتى نظافت تمام شد، ما خوشحال بوديم از اين كه هر كدام توانسته ايم خدمتى هر چند ناچيز به بچه ها بكنيم. اما ناگهان سه سرباز عراقى كه در كنار محوطه ايستاده بودند، به من اشاره كردند به نزدشان بروم. در مقابلشان كه قرار گرفتم، پرسيدند: خودكار كجاست؟گفتم: كدام خودكار؟سربازى كه برداشتن خودكار را ديده بود، به پاى من اشاره كرد.در آن لحظه دنيا پيش چشمم تيره و تار شد، زيراكه از صبح تا ظهر كار كرده و خسته شده بوديم براى هيچ. از طرف ديگر، اگر خودكار را پيدا مى كردند، شكنجه و زندان از تبعات حتمى آن بود. پس، باتوكل به حضرت حق با حالتى كه وصف شدنى نيست، فقط توانستم آيه كريمه «وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم...» رااز مقابل ديدگانم بگذرانم، آن هم با حالتى كه در عمرم فقط يك بار آن حالت به من دست داد.در همين بين، يكى از سربازان عراقى خم شد و در جورابم شروع به جست وجو كرد ولى چيزى نيافت، در حالى كه خودم از بالا خودكار را مى ديدم. سرباز عراقى گفت: نيست.سرباز اولى گفت: لابد در آن يكى جوراب است.آن جوراب را هم تفتيش كرد ولى خودكارى نيافت. پس، دو سرباز ديگر غرولند كنان رفتند و آن ديگرى هم از پى آنان رفت و من نيز در حالى كه مكرر شكر و ثناى حضرت حق را مى گفتم، خود را به در مقر رساندم و از آن جا خارج شدم. سپس خم شدم و خودكار را برداشتم و دوان دوان خودم را به آسايشگاه رساندم و آن را پنهان كردم.بازجويي و شكنجه اسراي ايراني اواخر دوران اسارت بود كه سروان خليل و ستوان حميد و گروهبان خالد با يك گروه جلاد كابل به دست به داخل آسايشگاه ما آمدند. مسؤول آسايشگاه طبق مقررات خبردار داد و سپس دستور بنشينيد و سرپايين صادر شد. حالم خوب نبود چند شبانه روز بود كه تب و لرز داشتم و حال اينكه تكان بخورم و از آسايشگاه خارج شوم، نداشتم. آخر آسايشگاه در صف نشسته بودم؛ كاغذي در دست گروهبان خالد بود، سروان خليل اشاره كرد و گفت: «خالد بخوان»! او شروع به خواندن كرد و به محض اينكه به اسم من رسيد، گفت: «علي اكبر زارع». حال اينكه بلند شوم و بايستم، نداشتم. سروان خليل گفت: «اين شياد خودش را به موش مردگي زده، او را بياوريد». گروه جلاد آمدند و با كابل و باتوم به سر و گردن و بدنم كوبيدند و سپس مرا بيرون كشيدند و زير ضربات شلاق براي بازجويي بردند. خبرچيني گزارش داده بود كه زارع و چند نفر ديگر، هر شب در گوشه آسايشگاه بيدار مي مانند و براي فرار و اذيت عراقي ها نقشه مي كشند. تك تك ما را چشم بسته به اتاق بازجو بردند.پرسيدند كه «شما چرا شبها بيدار هستيد؟ چه نقشه اي داريد و چه فكري در سر مي پرورانيد؟» زير بار نرفتم و گفتم: اگر هم بيدار بوديم و حرفي زديم در مورد گذشته و خاطرات خودمان بوده. بازجو گفت: «اين شياد، يك دروغگوي تمام عيار است، او را به اتاق شكنجه ببريد و بلايي سر او بياوريد تا به جرمش اقرار كند.» مرا از آنجا به جايي ديگر بردند. يكي از آنها با دو دست شانه هاي مرا گرفت و روي سنگفرش اتاق نشاند. يكي ديگر دست چپم را محكم گرفت در حالي كه چشمهايم بسته بود و چيزي را نمي ديدم، گفتم: خدايا !اين ديگر چطور شكنجه اي است؟ آنها مي خواهند با من چكار كنند؟ كه حس كردم شيء بسيار داغي دارد روي بازو و ساق دستم عبور مي كند كه سوزش آن به جگرم رسيد. فرياد جگرخراشي كشيدم و از هوش رفتم. آب سردي روي سر و بدنم ريختند تا به هوش آمدم. يك هفته هر روز اين كار ادامه داشت. حرفي نداشتم بزنم، تعهد كتبي از ما گرفتند تا به زبان نياوريم كه شكنجه گران با ما چه رفتاري داشتند.(آزاده علي اكبر زارع)منبع: ایسنا ، حوزه ، مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان ، ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان ، مجله آزادگان ص 6
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 714]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن