واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکایاتی از مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی رحمت الله علیه (4) نويسنده: علی عابدینی نهاوندی عظمت امیرالمومنین علی ابن ابی طالب - ع یکی از دوستان مرشد به رحمت خدا می رود و همان شب به خواب جناب مرشد می آید. مرشد فرمود: در خواب می دانستم که مرحوم شده از او پرسیدم، آن عالم را چگونه یافتی؟ شخص تازه درگذشته، جواب می دهد: مرشد اینجا هر چه سکه است به نام علی بن ابی طالب(ع) است. اطلاع از ضمیر شخصی در تهران به حال ورشکستگی می افتد و در آن زمان سی و پنج هزار تومان پول لازم داشته که از هر که می خواهد به او نمی دهند. روزی شخصی از رفقایش به او می گوید من شنیده ام که در بازار پیرمردی در یک مغازه چلوکبابی به نام «حاج مرشد» ، است. مرد خوبی است، به همه کمک می کند. نزد او برو شاید حاجت روا شوی.آن مرد تصمیم می گیرد، ظهر فردا که مغازه باز است به دکان حاج مرشد برود و حاجت خود را با او در میان بگذارد. شب خواب می بیند در بازار خبر از مغازه چلوکبابی می گیرد. از مردم سوال می کند: دکان را به او نشان می دهند و در عالم خواب وارد دکان حاج مرشد می شود. پیرمرد نورانی را مشاهده می کند، روپوش پوشیده و در خدمت یک سید نورانی ایستاده است. مرد می گوید: جلو رفتم. سلام کردم و مشکل خود را با آن سید مطرح نمودم. آن سید به حاج مرشد رو کرد و گفت: پولی که می خواهد به این مرد بده و حاج مرشد به حالت احترام و قبول دستور آن سید، دو دست خود را روی سر می گذارد و می گوید: اطاعت می شود. آن مرد فردای آن روز خوشحال و مصمم می شود که ظهر به بازار برود. وقتی آدرس را می پرسد می بیند همان بازار و همان مغازه ای است که در خواب دیده. وقتی به جناب مرشد می رسد، می بیند همان شخصی است که در خواب رویت کرده، بود. به او خیره می شود. مرد می گوید: جلو رفتم و سلام کردم. مرشد با تبسم جواب سلام داد و به آهستگی گفتم: جناب مرشد عرضی داشتم. مرشد گفت: بفرمایید بابا. گفتم: جناب مرشد من در حال ورشکستگی هستم و آبرومندم. مبلغ سی و پنج هزار تومان قرض الحسنه می خواهم. آن مرد گفت: همان حرکتی را که در خواب دیده بودم، مرشد انجام داد. دو دست خود را روی سر گذاشت و به حالت اجابت دست داخل جیب روپوش خود کرد و پاکتی را به من داد که مبلغ سی و پنج هزار تومان داخلش پول بود!نظیر این اتفاقات در مغازه ایشان بسیار رخ می داد. برخی از مشتریان در مغازه می آمدند و هنوز صحبت نکرده، مرشد می گفت: مطلبی را که می خواستی بگویی، بگو!و مخاطب حیران می شد که مرشد از کجا باطن او را دیده و فکر او را دانسته است.می گفت: در دانش سرای حضرت حق، علی مرتضی(ع)، آموزگارم است و به دنیا آمدم تا روی علی (ع) را ببینم وگرنه با مردم دنیا کاری نداشتم.امتحان مرشدروزی چند برادر جوان با هم تصمیم می گیرند که به مغازه حاج مرشد بروند و او را امتحان کنند. دسته جمعی به مغازه مرشد می روند و ناهار مفصلی می خورند و موقع خارج شدن نزدیک دخل می گویند: آیا این جمله درست است که شما نسیه می دهید.مسئول دخل می گوید:« بله» و حاج مرشد را صدا می زند. حاج مرشد می آید و آن چند مرد جوان می گویند: حاج آقا غریبیم. ناهار خوردیم، فعلاً پول نداریم. نسیه می خواهیم و مقداری هم پول دستی می خواهیم. حاج مرشد قبول می کند و می آِید جلو و خودش کشوی دخل را باز می کند و پولهای داخل کشوی دخل معلوم می شود. حاج مرشد به جوانها رو می کند و می گوید: هر چه می خواهید خودتان بردارید! مردان که تعجب کرده بودند، برای اینکه مطمئن شوند، دست می کنند و به پول آن روز سیصد تومان از دخل برمی دارند و تشکر می کنند و می روند. یکی از آنها می گفت: موقعی که از مغازه خارج می شدیم، پشت سر خود را نگاه می کردیم. باور نمی کردیم اما حقیقت داشت. آن جوانان فردا، نامه ای تشکرآمیز به جناب مرشد می نویسند و خود را معرفی می کنند و می گویند: ما از ثروتمندان شهر هستیم و دیروز شما را امتحان کردیم. الحق که از امتحان سرافراز بیرون آمدید و مرد خدا هستید. سی صد تومانی را هم که برداشته بودند، داخل پاکت می گذارند و به مرشد می دهند. نظیر این مطلب در مغازه مرشد زیاد اتفاق می افتاد. مقام آدمیهمیچنین می گفت:«اگر من انسان ندیده ام، مردم مسلمان ندیده اند». یکی از دوستان مرشد برای نگارنده تعریف کرد: شبی در حوالی خیابان دروازه دولاب با مرشد همراه بودم. مرشد سوار ماشین من بود و قصد داشتم او را به منزلش برسانم. در بین راه یک اتوبوس با ماشین من تصادف کرد وماشین خسارت دید. ماشینها توقف کردند، مردم جمع شدند. و گفتند: باید خسارتتان را از راننده اتوبوس بگیرید. ما در حال صحبت بودیم که دیدم حاج مرشد آهسته از ماشین پیاده شد و آرام بین جمعیت آمد و رو به راننده اتوبوس کرد و گفت:«آقا من از شما معذرت می خواهم، ما باید به شما خسارت بدهیم شما راننده و فردی زحمتکش هستی و ما وظیفه داریم به امثال شما کمک کنیم» و مرشد ازمن خواست که راننده را رها کنم. مردم و خود من از رفتار و گذشت مرشد تعجب کردیم. وقتی برگشتیم، آهسته به من گفت:«تعجب ندارد. چرا مردم تعجب می کنند؟ مگر مسلمان ندیده اید؟» دیوان سوخته يك روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزي رخ مي دهد؛ به طوري كه اغلب اثاثيه داخل دكان در آتش مي سوزد.يكي از شاگردان می گفت: براي اينكه اين خبر حاج مرشد را ناراحت نكند و با صحنه آتش سوزي صدمه اي نبيند، خود را اول بازار در مسير حاج مرشد رساندم كه به نحوي اين خبر را به اطلاع او برسانم تا با علم به آتش سوزي وارد دكان شود.گفت: در بين راه خبر آتش سوزي مغازه را به جناب مرشد دادم و گفتم:«مرشد تمام مغازه سوخت».جناب مرشد بدون آنكه تغيير حالتي بدهد، گفت:«عيب ندارد بابا» سري تكان داد و با هم به طرف مغازه رفتيم. بين راه ديدم جناب مرشد آهسته گريه مي كند! از او پرسيدم: آقا چرا ناراحت شديد؟اشكال ندارد. دكان را دوباره روبه راه مي كنيم. حاج مرشد جواب داد:« نه ناراحتي من از آتش سوزي نيست. آن آتش سوزي نيست. آن آتش سوزي خير بوده، دلم براي اشعاري كه سالها سروده و دركشو ميز دخل مغازه گذارده بودم، مي سوزد؛ چون جايي نوشته نشده و نسخه ديگري هم از آن وجود ندارد»! رؤياي بزرگ مرشدمرحوم مرشد فرمود: يك شب حضرت نبي اكرم(ص) و حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) را در خواب ديدم، كه وارد مغازه چلوكبابي من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارك به تابلوي روي دخل كه نوشته شده بود:« نسيه و وجه دستي داده مي شود، حتي به جنابعالي به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علي(ع) نشان مي دادند و هر دو وجود بزرگوار مي خنديدند. تحسين مي كردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضايت آن دو بزرگوار از اين كار بود. منبع: بهترين کاسب قرن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]