تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):ميان حق و باطل جز كم عقلى فاصله نيست. عرض شد: چگونه، اى فرزند رسول خدا؟ فرمود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837657944




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خودشناسى و خداشناسى(4)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خودشناسى و خداشناسى(4)
خودشناسى و خداشناسى(4) نويسنده:آية الله جوادى آملى «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغدو اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون. و لا تكونوا كالذين نسواالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون‏». ترجمه: اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، از خدا پروا داريد; و هركسى بايد بنگرد كه براى فردا[ى خود] از پيش چه فرستاده است و[باز] از خدا بترسيد. در حقيقت‏خدا به آن چه مى‏كنيد آگاه است.و چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان‏را دچار خودفراموشى كرد; آنان همان نافرمانان‏اند». پيش فرست انسان خداوند سبحان براى اين كه انسان به سرنوشت منافقان و سايركفار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشيد و ببينيدبراى فردا چه فرستاده‏ايد; چه آنها كه اهل مراقبت و محاسبت‏اندبراى فردا چه مى‏فرستند و چه كسانى كه اهل نسيان و عصيان‏اندبراى فردا چه مى‏فرستند، منتها قرآن كريم اعمال فاسد و طالح راپيش فرست نمى‏داند نه اين كه آنها كه اهل نسيان و عصيان‏اندبراى فردا نفرستاده‏اند آنها هم فرستاده‏اند ولى چيزى رافرستاده‏اند كه به سود آنها نيست. مثل اين كه دل هاى كافران‏را خالى مى‏داند و مى‏فرمايد: «و افئدتهم هواء» دل‏هاى اينهاخالى است. در آيه ديگر مى‏فرمايد: «و لكن من شرح بالكفر صدرا»اين كفار شرح صدر دارند هر معصيتى را مى‏پذيرند هر اخلاق فاسدى‏را مى‏پذيرند، گرچه از نظر معارف الهى شرح صدر ندارند ولى ازنظر معاصى شرح صدر دارند، مع ذلك مى‏فرمايد: «و افئدتهم‏هواء» دل‏هاى اينها تهى است هيچ چيزى در دل آنها نيست‏بااين كه همه رقم معاصى در دل آنها هست. پس اين چنين نيست كه‏اگر كسى خود را فراموش نكرد براى فرداى خود چيزى نمى‏فرستد،مى‏فرستد منتها به سود او نيست. چون همه ابتلائات در اثر نسيان نفس است قرآن كريم ما را به آن‏اصل متذكر كرد فرمود به ياد خودتان باشيد تا براى خودتان چيزبفرستيد اين ياد خود را در موارد فراوان ذكر كرده است، فرمودخود را اگر به عنوان آيت و علامت‏بشناسيد خوب است و اما اگر به‏عنوان اين كه چيزى هستيد ببينيد اين غرور است و بسيار بد است. در بحثهاى قبل ملاحظه فرموديد اين «و اذ اخذ ربك من بنى آدم‏»يعنى متذكر اين صحنه باشيد اين صحنه الان هم هست منتها ديگران‏پيش از شما بودند و بيش از شما به اين عمل كردند شما بعد ازآنها آمديد وگرنه اصل اين مسئله هست مثل اين كه خداى سبحان به‏رسولش صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:«و اذكر فى الكتاب ابراهيم‏» «و اذكر فى الكتاب موسى‏» نه‏يعنى قصه آنها را بخوان يعنى سيره آنها را بدان و عمل بكن‏روزى اين سيره را ابراهيم عمل مى‏كرد و زمان ديگر موسى يك روزهم شما. متذكر اين مسئله‏اى كه هرگز از بين نمى‏رود باش «و اذكرفى الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا» پس سخن از قصه تاريخى‏نيست اين «و اذ» يعنى «و اذكر» الان به ياد آن صحنه باش. اگركسى به ياد آن صحنه بود الان مى‏تواند بگويد «بلى‏». پس ما يك‏راهى داريم كه هم اكنون هم مى‏توانيم بگوييم «بلى‏» و ربوبيت‏حق و بوديت‏خود را بنگريم و بگوييم «بلى‏» آن راهش معرفت‏نفس است چرا؟ زيرا اين «بلى‏» گفتن گرچه همه جا ممكن است امايك «بلى‏»اى است كه با غفلت آميخته است; يعنى اگر كسى درس وبحث‏بخواند و با براهين عقلى ثابت كند جهان خدايى دارد درهمان كلاس درس كه نشسته است مى‏گويد: «بلى‏» چون برهان عقلى‏اقامه شد كه خدايى هست، اما وقتى بيرون آمده است ديگر مى‏گويد:«لا»، در همان وسط كلاس درس و بحث كه نشسته گرچه مى‏گويد:«بلى‏» و به ياد حق است، اما اين ذكر و ياد حق است‏به حمل‏اولى و غفلت از حق است‏به حمل شايع، چون دائما مى‏خواهد بگويدكه من خوب تدريس و تقرير مى‏كنم اگر اشكالى در وسط درس شد سعى‏مى‏كند اشكال و مستشكل را در هم بكوبد، يا اگر قلم به دست گرفته‏و در حال نوشتن اين مسائل هست مى‏خواهد بگويد من مستوفيا تقريرمى‏كنم اين اثبات خدا و ياد خدا و نام خداست‏به حمل اولى وغفلت از خداست‏به حمل شايع. مثل همين نمازهايى كه مامى‏خوانيم، در نماز كسى كه رو به قبله ايستاده و نيت قربه الى‏الله هم كرده اين نيت ‏به حمل اولى است و غفلت‏به حمل شايع‏يعنى «هذه نيه و هذه ليست‏بنيه‏». نيت آن نيست كه كسى بگويد من چهار ركعت نماز ظهر به جاى‏مى‏آورم نيت آن انبعاث روح است; يعنى اگر مرغى از يك سكويى‏پرواز كند مى‏گويند منبعث‏شد و طيران كرد، اين حالت انبعاث رامى‏گويند نيت، اگر مصلى چنين حالى در او پيدا شد چون از اين‏سكوى پرش پرواز كرد و نيت كرد آن گاه صلوه مى‏شود معراج مؤمن،وقتى به معراج رفت در اين چهار ركعت در ميان مردم نيست اماهنگامى كه برمى‏گردد ادب ورود را رعايت مى‏كند; يعنى سلام مى‏كندو مى‏گويد: «سلام عليكم‏» ولى اگر كسى در جمع ما بود ديگر به‏ما نمى‏گويد «سلام عليكم‏». بزرگانى كه اين معانى را يافته‏اندمى‏گويند ما در موقع گفتن «السلام علكيم‏» خجالت مى‏كشيم، مثل‏اين كه الان در حضور يكديگريم و خجالت مى‏كشيم كه به هم بگوييم‏«سلام عليكم‏». اگر كسى جداى از اين جمع بود وقتى وارد جمع شدمى‏گويد «سلام عليكم‏» اما اگر كسى در بين مردم بود كه نمى‏گويدسلام عليكم. نمازگزارى كه حواسش از مسجد و دنيا و از اهل دنياپرش نكرد اين در ميان مردم است، پس چطور به خود اجازه مى‏دهدكه آخر نماز بگويد السلام عليكم و رحمه الله. پس نيت نماز به‏اين معنا نيست كه يك علم حصولى را از ذهن بگذرانيم بلكه آن‏انبعاث و پرش روح است و آن چه را كه ما در نماز داريم اين نيت‏است‏به حمل اولى و غفلت است‏به حمل شايع. ياد حق و معرفت نفس در باره ياد حق و معرفت نفس هم همين طور است اين كه به مافرمود: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم‏» مانندكسى نباشيد كه خود را فراموش كرده است و خدا را هم فراموش‏كرده است; يعنى خدا او را انسا كرده است. گاهى انسان مى‏خواهدسخن از معرفت نفس به ميان بياورد و اين معرفت نفس را با آن چه‏كه در كتاب‏هاى عقلى نوشته‏اند مى‏خواهد مطرح كند; يعنى درصدداست تا ثابت كند روح مجرد و قواى آن مجرداند، علم نفس به قواى‏خود حضورى است و خلاصه همه مسائلى كه در كتاب‏هاى عقلى مطرح‏كرده‏اند بحث مى‏كند، مى‏نويسد و تقرير مى‏كند. همه اينها معرفت‏حصولى نفس است نه معرفت‏حضورى; يعنى معرفت نفسى نيست كه به‏دنبالش معرفت رب باشد، اين نوع معرفت گرچه لازم است ولى كافى‏نيست. اين كه قرآن مى‏فرمايد: شما دو راه داريد و جمع هر دوراه ميسر است. در سوره ذاريات مى‏فرمايد: «و فى الارض آيات‏للموقنين و فى انفسكم ا فلا تبصرون‏» جهان خارج آيات الهى‏اندروح شما و خصايص روحى شما آيات نفسانى‏اند يا در سوره فصلت‏مى‏فرمايد «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم‏انه الحق‏» معلوم مى‏شود كه دو تا راه هست كه جمعش ميسر است:يكى راه بيرونى و مشاهده آيات بيرون و ديگرى راه درونى ومشاهده آيات درونى. از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده‏است كه: «معرفه النفس انفع المعرفتين‏». اين معرفت نفس، كه انفع المعرفتين است، يعنى همين راه‏هاى‏حصولى و استدلالى كه در كتاب‏هاى عقلى آمده است اثبات بشود روح‏موجود است، روح غير از مزاج است، روح غير از بدن و غير ازماده است، روح و قواى آن، مجرد است. اينها در حقيقت اوست نه‏منم چون همه اينها مفاهيم كلى است و شخص ، شخص است، اين يك‏برهان مفاهيم غايب است و شخص شاهد و حاضر اين دو برهان.پس آن چه در ذهن ما مى‏گذرد ما نيستيم اوست لذا كاملا صحيح است‏كه ما از همه اين مفاهيم به «هو» اشاره كنيم; يعنى اگر كسى‏مدت‏ها در باره تجرد روح و روح‏شناسى بحث كرده مى‏تواند بگويد حتى‏كلمه «انا» به حمل اولى «انا» است ولى به حمل شايع‏«هو» است، مفهومى است در ذهن ما كه اشاره مى‏كنيم آن، حقيقت‏انسان كه اين مفهوم من نيست، مضافا به اين كه مفهوم «من‏» يك‏معناى عامى دارد كه هر كس مى‏تواند بگويد من. اين دو برهان نشان مى‏دهد كه حقيقت «من‏» اين مفهوم نيست: يكى‏اين برهان كه اين مفهوم كلى است و من، شخص خارجى‏ام، دوم اين‏كه اين مفاهيم، غايب‏اند و من شاهد و حاضرم، پس هيچ كدام ازاينها «من‏» واقعى را به من نشان نمى‏دهند گرچه روزنه‏اى هست. علم اخلاق و معرفت‏شناسى اما علم اخلاق: علم اخلاق هم سرگذشت اين است كه چه چيزى فضيلت‏است و چه چيزى رذيلت، تقوا و فجور كدام است، ملكات از كجاحاصل مى‏شود، اعمال تا چه اندازه زمينه ملكات را فراهم مى‏كند.اينها بسيار خوب است و انسان در خلال اين بحث‏هاى اخلاقى يك روح‏نزاهتى در او پيدا مى‏شود، اما هيچ كدام آن گره را نمى‏گشايد،چون همه اينها به حمل اولى معرفت نفس‏اند و به حمل شايع،بيگانه شناسى است. نه آن چه را كه انسان در علم اخلاق درس وبحث مى‏گويد ملكات نفسانى خود آدم است نه آن چه را كه دركتاب‏هاى عقلى به عنوان معرفت روح مى‏خواند، درونى‏ها بابيرونى‏ها يكى است; يعنى اگر كسى بحث عميقى در باره گياه‏شناسى‏كرد از نظم گياه شناسى مى‏تواند پى به خدا ببرد، هم چنين اگردر باره انسان شناسى بحث كرد از نظم دستگاه انسان هم مى‏تواندپى به خدا ببرد، پس همان طورى كه شناخت آثار گياهى يك آيات‏آفاقى و بيرونى است، شناخت آيات انفسى هم علم حصولى و يك‏شناخت‏بيرونى است. نشانه‏اش اين است كه انسان در خلال درس وبحث‏مثل ساير بحث‏ها مى‏كوشد كه خودش را نشان بدهد. معرفت نفس و علم حضورى پس آن معرفت نفسى كه خدا مى‏فرمايد كه من انسان را به خودش‏نشان دادم و در آن نشان دادن هيچ كس «لا» نگفت همه‏اش گفت‏«بلى‏» آن چيست؟ آن راه، راه علم حصولى و استدلالى و درس اخلاق‏و توحيد نيست، بلكه راه علم شهودى است. علم شهودى آن است كه‏انسان با ذكر و ياد حق با درون خود كار كند نه با فكر يك‏انسانى كه دارد غرق مى‏شود، چطور به فكر بدن خود هست و همه چيزرا فراموش مى‏كند فقط مى‏خواهد خود را برهاند اين حال، حال حضوراست كه از همه چيز غفلت مى‏كند.اگر شما از يك انسان غريق، ساده‏ترين مسائل ادبى را سؤال كنيديادش نيست، او در آن حال واقعا نمى‏داند كه فاعل، مرفوع است ويا مفعول منصوب، او در آن حال، ساده‏ترين و ابتدايى‏ترين مسائل‏ادبى از يادش مى‏رود، چون فقط خودش را مى‏خواهد. چون خود انسان‏ممكن نيست مستقل باشد اگر مستقل بود هرگز نيازى به جايى نداشت‏و ذاتا وابسته است همان طورى كه در بحث هاى قبل ملاحظه فرموديدوقتى ذاتا وابسته شد آن حق سبحانه و تعالى قيم و قيوم اوست،درون و بيرون و اول و آخر او را فيض خدايى مى‏گيرد كه «داخل‏فى الاشياء لا بالممازجه‏». سخن از ذات حق نيست، چون در ذات حق‏احدى حتى انبيا و اوليا(ع) راه ندارند. اين «لا يدركه بعدالهمم و لا يناله غوص الفتن‏» مخصوص افراد عادى نيست انبيا واوليا را هم شامل مى‏شود، لذا در باره خدا انسان به هر درجه‏معرفت‏برسد بايد با اعتراف ضميمه كند. غير خدا را مى‏شود شناخت‏اما در باره خدا انسان به هر اندازه كه برسد معرفت را بايد به‏علاوه اعتراف كند و بگويد: «ما عرفناك حق معرفتك‏» آن وقت‏مى‏ماند فيض خدا و ظهور خدا. اين ظهور خدا درون و بيرون، اول وآخر و ظاهر و باطن شخص را گرفته آن وقت چيزى براى اين شخص‏باقى نمى‏ماند. ممكن نيست كسى خود را با علم شهودى و علم حضورى‏بشناسد و «بلى‏» نگويد. اين «داخل فى الاشياء» استثناپذيرهم كه نيست اين جمع مكسر محلى به الف و لام است آن فيض خدا درهمه اشيا بدون اين كه چيزى را فروگذار كند ظهور كرده است، آن‏گاه صورت مرآتيه اگر خواست‏خودش را ببيند و حرف بزند چه‏مى‏گويد؟ منظور از مرآتى كه در كتاب‏هاى عقلى و عرفانى مطرح‏مى‏شود آن مرآتى نيست كه در بازار آينه‏فروشان است، مرآت دربازار آينه‏فروشان به همين شيشه‏اى كه پشتش جيوه است و قطرى وقابى دارد و مكعب شكل است مى‏گويند و آينه مرآت، آن چه كه مرآت‏حقيقى است‏يعنى ما به الرؤيه است آن صورتى است كه در درون‏آينه است نه خود اين شيشه و جيوه، آن مرآت يعنى ما به الرؤيه‏و آن ما به الرؤيه صاحب صورت را نشان مى‏دهد اما خودش هيچ است.اگر آن مرآت بخواهد سخن بگويد و حرف بزند مى‏گويد من و تو يامى‏گويد تو، نمى‏گويد من و تو، مى‏گويد تو، لذا در همان آيه‏اى كه‏قبلا تلاوت شد، ديديد كه در آن مسئله پيمان‏گيرى، پيمان دو طرفه‏نيست‏» «و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم‏على انفسهم ا لست‏بربكم قالوا بلى‏»، سخن از اين نيست كه من‏عبدم و تو ربى، سخن از اين است كه تو ربى، سخن از توست نه من‏و تو. توى آينه هيچ چيز نيست اين نور كه مى‏تابد در آينه چون‏جرم شفاف است از آينه منعكس مى‏شود به يك شيئى برمى‏خورد ما آن‏شى‏ء را در اين زاويه عطف مى‏بينيم وگرنه در درون آينه، بيرون‏آينه، اطراف آينه، هيچ چيزى نيست. و آينه غير از سراب است،سراب دروغ مى‏گويد و صورت مرآتيه راست مى‏گويد. در عين حال، درآينه هيچ نيست. مرحوم الهى قمشه‏اى رضوان الله عليه شعرى دارد به نام‏«نغمه حسينى‏»، كه سرايش اين شعر به خاطر نذرى بوده كه ايشان‏كرده است، يكى از فرزندان مرحوم الهى به نام «حسين‏» دردوران خردسالى سخت‏بيمار شد و ايشان نذر كرد كه اگر خداى‏سبحان اين كودك را شفا دهد جريان حضرت سيد الشهدا سلام الله‏عليه را به نظم دربياورد، اين كودك دم مرگ با اين نذر شفاپيدا كرد و ايشان جريان سيد الشهدا را به نظم درآوردند به نام‏«نغمه حسينى‏» كه بسيار لطايف و معارف بلندى دارد، در آن جادر باره آخرين دقايق زندگى سيد الشهدا(ع) هنگامى كه حضرت از اسب‏به زمين مى‏افتند، اين مصراع را دارد كه: «آينه بشكست و رخ‏يار ديد» يعنى آن چه كه در قيامت‏بايد براى همه پيش بيايدبراى اين بزرگواران در اين حالت پيش مى‏آيد. روايتى از امام صادق(علیه السلام) در كتاب شريف «تحف العقول‏» در كلمات امام ششم‏سلام الله عليه سخنى از حضرت در وصف محبت آمده كه فرمود: محبين ما چند گروه‏اند. يكى از اصحاب به نام «سدير» عرض‏مى‏كند: من در پنهان و آشكار از محبين شما هستم، امام‏مى‏فرمايد: «ان لمحبينا فى السر و العلانيه علامات يعرفون بها»دوستداران ما نشانه‏هايى دارند. آن مرد، عرض كرد:آن علائم و نشانه‏ها كدام است؟ حضرت فرمود: تلك خلال اولها انهم‏عرفوا التوحيد حق معرفته‏» يعنى آنان به مقدارى كه براى بشرميسر است، حق معرفت دارند. روشن است كه خداوند سبحان آن‏مقدارى كه براى بشر ميسر نيست از كسى نخواسته است. اين كه‏خداوند در باره عده‏اى مى‏فرمايد: «و ما قدروا الله حق قدره‏».معلوم مى‏شود كه حضرت آن حق المعرفه‏اى كه براى بشر مقدور است‏مى‏فرمايد نه آن مقدارى كه مقدور نيست. اين دو مطلب در كنار هم در يك خطبه نهج البلاغه جمع شده است كه:«لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب‏معرفته‏» (خطبه 49) هيچ عقلى را اجازه نداد كه به كنه صفت‏حق‏راه پيدا كند و هيچ عقلى را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نكردآن مقدارى كه واجب است راه باز است آن مقدارى كه راه بسته است‏لازم نيست. در اين جا فرمود: اولين‏اش آن است كه اينها حق معرفت‏داشته باشند «عرفوا التوحيد حق معرفته و احكموا علم توحيده‏و الايمان بعد ذلك بما هو و ما صفته‏» علم التوحيد را محكم ومتقن بكند و به او ايمان بياورد «ثم علموا حدود الايمان وحقائقه و شروطه و تاويله‏» اول خدا، بعد ايمان به خدا. سديرعرض كرد: ما مجالس شما را زياد درك كرده‏ايم اما نشنيده‏ايم كه‏شما ايمان را اين گونه توصيف بكنيد كه اول انسان بايد حق‏معرفت‏خدا را بشناسد، بعد حدود ايمان و حقايق ايمان و شرايط‏ايمان و تاويل ايمان را بداند. حضرت فرمود:«نعم يا سدير ليس للسائل ان يسئل عن الايمان ما هو حتى يعلم‏الايمان بمن‏» نمى‏شود كه كسى سؤال بكند كه ايمان چيست؟ مگر اين‏كه اول سؤال بكند آن كسى كه مى‏خواهد به او ايمان بياورد كيست،تا بعدا معلوم بشود كه ايمان به او چيست. سدير عرض كرد: اگرصلاح مى‏دانيد آن چه را فرموديد تفسير كنيد. امام فرمود: «من‏زعم انه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك‏» اگر كسى خيال كردكه خدا چيزى است كه در دل او آمده همين صورت وهمى خداست، و آن‏شخص، مشرك است، براى اين كه چيزى را كه خدا نيست آن را خداپنداشته است. «و من زعم انه يعرف الله بالاسم دون المعنى فقداقر بالطعن لان الاسم محدث‏» با اسماى حسنى مى‏شناسد اين به طعن‏بر خود اعتراف كرده است، چون اسما حادثند و خدا قديم است آن‏مسمى قديم است و اين اسماء حادث. «و من زعم انه يعبد الاسم‏و المعنى فقد جعل مع الله شريكا» اگر كسى اين اسم را تصور كردو گفت اين الله را با آن معنا كه اين الله از آن حكايت مى‏كندمن عبادت مى‏كنم اين معبود او دو تا شد نه يكى. «و من زغم انه‏يعبد المعنى بالصفه لا بالادراك فقد احال على غائب‏» اگر كسى‏بگويد كه من خدا را با همين اوصاف مى‏شناسم معلوم مى‏شود كه يك‏امر غايبى را عبادت مى‏كند نه امر حاضرى را. «و من زعم انه‏يعبد الصفه و الموصوف فقد ابطل التوحيد لان الصفه غير الموصوف‏»اگر كسى بگويد آن ذاتى كه عليم و قدير است، او قدير مع الذات‏و عليم مع الذات را عبادت مى‏كند و موحد نيست. آن جمله اول كه‏فرمود: «من زعم انه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك‏» سرش‏اين است كه ما هر چيزى را كه مى‏خواهيم بشناسيم دو نوع وجوددارد: وجود خارجى و وجود ذهنى، وجود ذهنى‏اش راهنماى وجودخارجى است; مثلا درخت‏يك وجودى دارد در خارج كه ميوه مى‏دهد ويك وجودى دارد در ذهن.ممكن است كسى در شناخت درخت اشتباه بكند ولى بالاخره بشرمى‏تواند درخت‏شناس خوبى باشد. اين معناى درخت دو لباس دارد:لباس خارجى و لباس ذهنى، اين صورت ذهنى عين صورت خارجى است.ماهيت و مفهومى كه در ذهن است عين همان است كه در خارج است.درخت، انسان، زمين ، آب و همه پديده‏هاى ديگر از همين قبيل‏انداز همين رو آن چه كه پيش شما آمده مى‏تواند شما را به خارج‏راهنمايى كند لذا قابل شناخت است، اما ذات اقدس اله اين چنين‏نيست; يعنى داراى دو وجود خارجى و ذهنى نيست و اين گونه نيست‏كه آن چه به ذهن ما آمده ما را به خارج راهنمايى كند. پس خدارا با چه بشناسيم خدا كه معاذ الله مثل انسان يا سنگ ودرخت كه نيست‏يك معنا داشته باشد اين معنا گاهى در خارج است وگاهى در ذهن و تفاوت در وجود است وگرنه معنا همان معناست اين‏طور كه نيست چون اين چنين كه باشد مى‏شود «له مثل‏» در حالى‏«ليس كمثله شى‏ء» شجر خارجى يك مثل دارد اين مثل‏اش مى‏آيد درذهن ما آن چه كه در ذهن ماست مثل آن است كه در خارج است‏ياعين آن است كه در خارج است اين را مى‏شناسيم، اما چيزى كه به‏ذهن نمى‏آيد منزه از ماهيت است. پس ما آن را چگونه بشناسيم؟ مابايد از علم حصولى دست‏برداريم و به فكر لفظ و معنا و مفهوم وفكر نباشيم، خدا كه عينيت و واقعيت‏خارجى عين ذات اوست‏به ذهن‏كسى نمى‏آيد وقتى به ذهن نيامد ما بايد دست از فكر بكشيم چون‏نه او مفهوم است نه ماهيت، ما بايد برويم در خدمتش و بيرون تااو را در جاى خودش بشناسيم نه او را به ذهن بياوريم. حال چگونه بيرون برويم؟ براى اين كه ما خودمان يك موجودبيرونى هستيم حقيقت‏مان يك موجود خارجى است، روح‏مان يك وجودخارجى است، علم شهودى ما يك وجود خارجى است، فيض خدا هم كه درهمه جا حضور دارد ما همين‏جا كه نشسته‏ايم بدون اين كه فكربكنيم اگر «اشهدهم على انفسهم‏» نصيب ما شد خود را مشاهده‏كرديم مى‏بينيم كه قيم ما و قيوم ما فيضش در درون ما، اول ما،آخر ما بدون اين كه جايى براى ما بگذارد و بدون اين كه حلولى‏در ما بكند بدون اين كه با ما متحد بشود «داخل مع كل شى‏ء لابمقارنه‏» قيم ما اوست او را در آن جا مى‏يابيم، اين است كه‏«معرفه النفس انفع المعارف‏» است، اين است كه مى‏گوييم بلى،آن گاه اول خدا را مى‏شناسيم بعد خودمان را، فكر خودمان را وامثال ذلك. حالا حضرت چه چيزى را استدلال مى‏كنند، مى‏فرمايد: «و من زعم انه‏يضيف الموصوف الى الصفه فقد صغر بالكبير» اگر كسى خيال كردكه خدا را با اوصاف مى‏توان شناخت، موصوف را به علاوه صفت‏مى‏شناسد، و عظيم را ححقير كرده است صفت‏به خود او متكى است‏«و ما قدروا الله حق قدره‏». سپس سدير عرض كرد: پس ما چگونه خدا را بشناسيم؟ حضرت فرمود:«باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود» بحث راهش باز است‏شمااگر بخواهيد بشناسيد اول بايد بدانيد معروفتان كيست، اگرمعروفتان غايب بود بايد او را به وسيله صفات و علامت‏بشناسيد،اگر معروفتان حاضر بود اول او را بشناسيد بعد علامت او رابشناسيد. اين راه مشخصى است، اگر كسى پيش شما نيست و خواستيداو را بشناسيد با علامت‏به سراغش مى‏رويد تا او را بشناسيد امااگر كسى پيش شما هست اول خودش را مى‏بينيد بعد علامت و اوصافش‏را. حضرت فرمود: «باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود ان معرفه‏عين الشاهد قبل صفته‏» اين يك اصل كلى است «و معرفه صفه‏الغائب قبل عينه‏» اين هم يك اصل كلى ديگر. ما دو اصل بيشترنداريم شما اگر كسى را خواستيد بشناسيد او يا غايب است‏ياحاضر اگر غايب بود به وسيله علامتها او را مى‏شناسيد اگر حاضربود اول خودش را مى‏شناسيد بعد نشانه‏ها و علامت او. آن گاه پرسيد: چگونه امكان دارد كه انسان در شاهد، اول خودش‏را مى‏شناسد بعد صفت و علامتش را. حضرت فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به‏» او را مى‏شناسى بعدمى‏فهمى عليم است‏سپس خودت را با او مى‏شناسى. اول او را و صفت او را مى‏شناسى، كار او را او كه يكى ازكارهاى او خود تويى مى‏شناسى، «تعرفه و تعلم علمه و تعرف‏نفسك به و لا تعرف نفسك بنفسك من نفسك‏»، خيال نكن كه خودت را باخودت مى‏شناسى، الان اگر اين صورت موجود در آينه را ما به حرف‏دربياوريم و بگوييم تو اگر بخواهى خود را بشناسى اولا: تو كه‏چيزى نيستى اگر بخواهى خود را ببينى به چه وسيله‏اى مى‏بينى،مى‏گويد اين شخص و صاحب صورت بايد بيايد جلوى من بايستد تا من‏باشم و خودم را بشناسم.اولا: در آينه هيچ نيست، اگر هم صورت چيزى در آن باشد و بخواهدحرف بزند و ما بخواهيم از او سؤال كنيم كه خودت را از چه راهى‏مى‏شناسى؟ مى‏گويد: اول آن شخص صاحب صورت بايد باشد تا من نشانه‏او باشم و خودم را به وسيله او بشناسم. استشهاد لطيف به داستان حضرت يوسف(علیه السلام) بعد فرمود: و تعلم ان ما فيه له و به‏» هر چه هم كه مال اين‏شى‏ء است مال حق است. آن وقت‏حضرت استشهاد كرد به آيه قرآنى‏«كما قالوا ليوسف انك لانت‏يوسف قال انا يوسف و هذا اخى‏» چه‏برداشت لطيفى حضرت از سوره يوسف مى‏كند، فرمود: برادران يوسف ‏وقتى كه او را به چاه انداختند مدت‏ها بود كه ديگر از او غايب‏ بودند و غفلت داشتند و خيال مى‏كردند كه او نابود شده، اما وقتى‏او را ديدند پى بردند كه او يوسف است، نه اين كه فهميدند يوسفى موجود است ‏به علامت‏ها طبق آن علامت ‏بر او منطبق كردند وگفتند كه يوسف تويى، در قرآن ندارد كه آيا يوسف تويى؟ بلكه‏آمده است: تو يوسفى. ما شايد ده‏ها و صدها بار اين آيه را خوانده‏ايم اماآن طورى كه حضرت استنباط مى‏كنند هرگز به يادمان نمى‏آيد. حضرت مى‏فرمايد: «انت‏» مقدم بر «يوسف‏» است، خدا نمى‏فرمايد يوسف تويى، گفتند تو يوسفى، چون يوسف اسم است از اسم پى به‏مسما نبردند از مسما پى به يوسف بردند، گفتند تو يوسفى، شاهدرا اول مى‏شناسند بعد اوصاف او را، نه اين كه اول اوصاف رابشناسند و بعد او را به وسيله اوصاف بشناسند. برادران يوسف با مشاهده خود او، او را شناختند و گفتند كه:«انك لانت‏يوسف‏» آن هم در معرفى و جواب نگفت‏يوسف منم،فرمود: من يوسفم، نفرمود آن يوسفى كه گم كرديد و دنبالش‏مى‏گشتيد منم، مطلوب شما يوسف نيست ‏بلكه منم، «انا يوسف نه‏يوسف انا». من خودم مسمايم و اسم را زنده نگه مى‏دارم نه اين‏كه اسم مرا احيا كند برادران او هم از مسما پى به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسما را گفت كه مسما اسم را احيا مى‏كند فرمود: «انا يوسف‏» مرا ببين پى ببر كه يوسفم، نه اين كه به‏دنبال يوسف بگردى اوصافش را بدانى و آن قيافه‏ها را بر من‏تطبيق بكنى و آن جمال‏ها را بدانى بعد تطبيق بكنى و بگويى يوسف ‏تويى، نه، مرا كه ديدى مى‏فهمى كه يوسفم. برادران يوسف گفتند: «انك لانت‏يوسف قال: انا يوسف و هذااخى‏» فرمود «فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا اثبتوه من‏انفسهم بتوهم القلوب‏» اينها يوسف را با استدلال‏ها و علامت‏ها واز طريق قيافه شناسى نشناختند بلكه از ذات او شناختند. حضرت‏فرمود اگر شما اهل شهود باشيد و خودتان را ببينيد اول خدا رامشاهده مى‏كنيد بعد خودتان را، اول خدا را مشاهده مى‏كنيد بعدغير را. اين راه مخصوص ائمه عليهم السلام نبود بلكه‏شاگردانى هم كه حضرت تربيت كرده است اين گونه بوده‏اند، يكى ازشاگردان آن بزرگوار «منصور بن حازم‏» است در كتاب شريف اصول‏كافى جلد اول، بابى هست‏به نام «انه تعالى لايعرف الا به‏»،يعنى خدا را فقط بايد از راه خدا شناخت. روايت ديگرى در اول‏اين باب از امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كند كه :«اعرفوا الله بالله و الرسول بالرساله و اولى الامر بالامربالمعروف‏» خدا را با خدايى بشناسيد، رسول را با رسالت‏بشناسيد، اگر رسالت را شناختيد رسول را مى‏شناسيد و اگر خدايى‏را شناختيد خدا را مى‏شناسيد. مرحوم كلينى معنايى براى اين روايت مى‏آورد كه البته معناى‏بلند علمى است، اما وقتى كه انسان وارد آن بحثها مى‏شود مى‏بيندكه بين آن معنايى كه مرحوم كلينى كرده با آن معنايى كه ازروايت مى‏توان استفاده كرد فاصله فراوان است. روايت‏سوم اين باب كه آخرين روايت هم هست از منصور بن حازم،شاگرد خوب امام ششم سلام الله عليه است، او به امام ششم‏عرض كرد كه «انى ناظرت قوما» من در علم توحيد با عده‏اى‏مناظره كردم به آنها گفتم: «ان الله جل جلاله اجل و اعز واكرم من ان يعرف بخلقه‏» خدا عزيزتر و جلال‏تر و گرامى‏تر از آن‏است كه با دليل شناخته بشود «بل العباد يعرفون بالله‏» مردم‏را بايد با خدا شناخت‏يكى از بندگان خود ماييم. آن گاه امام‏ششم فرمود: «رحمك الله‏»; خدا تو را رحمت كند، خوب حرف زدى. آرى، اين مكتب غنى اسلام و اهل بيت است كه امثال منصور بن حازم‏مى‏پروراند كه انسان مى‏گويد اول بايد خدا را فهميد بعد خودش‏را، اين بعد خودش را مثل همان است كه صورت مرآتيه مى‏گويد اول‏صاحب صورت بعد من. منبع:پاسداراسلام
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 143]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن