واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کسي به جاي زنده نماز نمي خواند نويسنده: آسيه حجتيان اشاره: وقتي شهدا بخواهند کاري بشود، نشد ندارد. از طرف بنياد شهيد قرار بود پرونده ي شهدا را تکميل کنيم و آثار و خاطرات آنها را جمع آوري کنيم. براي مرحله ي اول، پانزده شهيد آشنا را انتخاب کرديم تا براي شروع، کارمان راحت تر باشد. نمي دانم چرا شهيد عسکري جزء گره اول انتخاب شدند؛ شايد چون افراد خانواده شان در دسترس بودند؛ همه ي خانواده ها دفترچه ي خاطرات را تکميل کرده تحويل دادند. دو روز مانده به پايان وقت، تماس گرفتند که: «تنها خاطرات شهيد عسکري مانده، بياييد برويد منزلشان!» با اينکه کار داشتم، از آنجا که شهدا خودشان جزئيات را هم برنامه ريزي مي کنند، رفتم. همسر شهيد عسکري خاطرات آموزنده اي را نقل کردند؛ خاطراتي که انسان را به درون خود سفر مي برد که شايد در درون خويش خود را دريابد و به خداي خويش برگردد.کمتر ازيک ماه همسر شهيد عسکري بي هيچ سابقه ي بيماري اي به سوي همسرش عروج کرد. راستي اگر اين شهيد جزء گروه دوم بود، چه کسي اين خاطرات را براي ما نقل مي کرد؟ گويي بعد از سر و سامان دادن به فرزندانش، تنها بايد رسالت خويش را در رساندن پيام شهيدش کامل مي کرد. حالا او به تمام معنا زينب شده بود و شهيدش مشتاقانه انتظارش را مي کشيد.-ايشان در هيئت «ابوالفضلي» کمک مي کردند؛ هيزم مي آوردند و حتي يک بار مار وسط هيزم ها نيش مي زندشان. يکي از مسئولان هيئت که برادرش فوت کرده بود، به ايشان مي گويد: «برادرم را در خواب ديدم که گفت عسکري آمد بهشت را خريد و رفت. گفتم: مگر تو در بهشت نيستي؟ گفت: به اين راحتي که بهشت را به آدم نمي دهند. به ايشان گفته بود: ايشان مي گويند براي اين است که قصد جبهه دارم.» موقعي به هرکسي فقط بيست ليتر نفت مي دادند. ديدم آنها را برداشتند تا براي روستاييان ببرند. گفتم: «تکليف خودمان چه مي شود؟ فرمودند: ما کرسي برقي داريم، اما آنها جز چراغ نفتي چيزي ندارند.»- دوران مبارزات درقبل از انقلاب، يک سخنران براي روستا آمده بود. ساواک ايشان را دستگير مي کند. شهيد جهانيان به شهيد عسکري اطلاع مي دهد که اگر ايشان را به مرکز شهرستان معرفي کنند، کار آن عالم تمام است. ايشان با چوب و چاقو مي روند و به سربازان مي گويند: «اگر شما اسلحه داريد، ما هم داريم.» مأموران منطقه مي گويند: «اگر خبر به مسئولان بالا برسد، براي ما مسئوليت دارد». ايشان مي گويند: «اگر خودتان نگوييد، خبر به آنها نمي رسد». آن شب آن عالم را سالم برمي گردانند.- وقتي مي خواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض کردند که: «شما زن و بچه داري...» شهيد عسکري مي گويد: «قضيه مثل آن کسي است که ديد کسي گريه مي کند. علت را پرسيد. گفت گرسنه ام، نان مي خواهم. آن شخص در جواب گفت نان نمي دهم، ولي هر چه بخواهي با تو گريه مي کنم». بعد فرمودند: «حالا ما هم مثل آن شخص، حاضريم هميشه براي امام حسين (ع) گريه کنيم، ولي ياري اش نکنيم.» گفتم: «شما زن و بچه داريد. بگذاريد برادرم به جاي شما بروند». گفتند: «مگر به جاي آدم زنده کسي مي تواند نماز بخواند؟ هر کسي خودش مسئوليت دارد.»-شهيد عسکري حلوا خيلي دوست داشتند. بعد از شهادتش شبي به خوابم آمد و گفت: «چرا با اين شيره ها براي بچه ها حلوا درست نمي کني؟» گفتم: «شما که نيستيد.» در جواب گفت: «من نيستم. بچه ها که هستند. فردا که کار مهمي داريم، وگرنه خودم مي آمدم درست مي کردم.» فرداي آن روز شهيدي را براي تشييع جنازه آوردند.-شبي خواب ديدم مراسم عقدش است و عکسش هم مانند مراسم عزاداري اش روي منبر است. من در حالي که فرزند کوچکم بغلم بود و روسري مشکي پوشيده بودم وارد شدم. تا چشمش به من افتاد، گفت: «مگر به شما نگفتم لباس عزا نپوشيد؟ چرا روسري مشکي پوشيديد؟ من جلوي دوستام خجالت مي کشم. برويد لباستان را عوض کنيد!» در وصيت نامه اش گفته بودند: در شهادتم گريه نکنيد و لباس عزا نپوشيد!-قبل از شهادتش هميشه با يکي از همسايه هاي مان به تفريح مي رفتيم. بعد از شهادتش همسايه مان آمدند تا با هم به تفريح برويم. مادرم گفت: «بايد از شهيد اجازه بگيريم.» چون حتي بعد از شهادتشان مادرم براي همه ي کارها از ايشان اجازه مي گرفتند. صبح گفتند: «مي دانم مي رويم، ولي چطورش را نمي دانم.» بعد از يک سال عمويم آمدن پي ما و با هم رفتيم تفريح. بعدها مادرم تعريف کرد: «آن شب خواب ديدم يک سرباز آمد و گفت: من را شهيد عسکري فرستادند. گفتند: نرويد. من خودم مي برمشان.» (1)-روي لباسش نوشته بود «بوشرويه». بعد از شهادتش فکر مي کنند بوشهر است؛ مي برندش آنجا و مي فهمند خراسان، شهري به نام بوشرويه دارد. روز شهادت امام حسن عسکري (ع) بود که رسيد و پيکرش را تشييع کرديم! پی نوشت:1. به نقل از فرزند شهيد منبع: مجله ي امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]