واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو برادر به يک نام نويسنده: حسين محمدرضايي وقتي بازي شروع مي شد، از هر خانه اي يک يا دو نفر از بچه ها بيرون مي زدند.از خانه ي ما سه برادر بيرون مي زديم و از خانه ي همسايه و فاميلمان هميشه يک نفر مي آمد توي کوچه؛ او تنها فرزند پسر در خانواده اي دوازده نفره بود. نه خواهر با پدر و مادر، او را همچون نگيني دربرگرفته بودند و هميشه نگران او که مبادا زمين بخورد.اما تقدير جور ديگر بود. گرماي تابستان بچه ها را در سايه اي خنک جمع کرده بود. شيطنت بچه ها گل کرده بود. محمدعلي به خانه رفت و مدتي بعد با تعدادي آمپول تقويتي برگشت، قرار بر اين شد آتشي روشن کنيم و براي تفريح، آمپول ها را درون آتش بياندازيم.آمپول ها يکي پس از ديگري در آتش مي ترکيدند و با هر انفجار، فرياد بچه ها هم به آسمان مي رفت. ناگهان ترکش يکي از شيشه هاي آمپول از گونه ي محمدعلي گذشت و وارد دهانش شد. فرياد او بچه ها را فراري زد. روز بعد محمدعلي با صورت باندپيچي شده به کوچه آمد؛ اما زخم روي صورتش براي هميشه با او ماند.-ما بچه هاي روستا ي شال در کوچه هاي خاکي جمع مي شديم و چنان همهمه اي از کوچه ها بلند مي شد که بسياري از خانواده ها به ين سرو صدا معترض مي شدند و بچه هاي خود را از جمع جدا مي کردند تا شايد کمي کوچه هاي شال آرام بگيرد.هيچ وقت به ذهنمان هم خطور نمي کرد که روزي جنگي بشود و رزمندگان آن جنگ همين بچه هاي کوچه پس کوچه هاي شهر و روستا باشند؛ يکي اش من و يکي اش همين تک پسر همسايه.جنگ که شروع شد کم کم جمع شلوغ بچه ها خلوت و خلوت تر شد. مادران فرزندانشان را به جبهه مي فرستادند، اما مادر او حاضر نمي شد راهش اش کند و مي گفت: «شما چند پسر برادريد، اما من و پدر و نه خواهر محمدعلي، فقط او را داريم». -هر روز يکي از همبازي ها و همکلاس هاي محمدعلي از او جدا مي شدند و او هر روز بيشتر از گذشته در خود فرو مي رفت. او بارها با پدر و مادر صحبت کرده بود تا بتواند آنها را متقاعد کند و به جبهه برود، اما مهر و محبت مادر و پدر مانع از موفق شدن او مي شد. او هر بار زير تابوت يکي از همبازي هايش را مي گرفت؛ زير تابوت اکبر عاملي، اصغر عاملي و عليرضا زلفي را.-کوچه ها از همهمه ي بچه ها خاموش و به فريادهاي يا زهرا (س) در دل شب هاي عمليات تبديل شده بود. محمدعلي بود و کوچه هاي خالي و مادري که هر روز به تشييع يک شهيد مي رفت.در ميان اقوام و همسايگان، بيش از بيست تن از مادران، فرزندان خود را تقديم انقلاب کرده بودند. مادر محمدعلي دلشوره ي عجيبي داشت تا مبادا از اين قافله جا بماند؛ مي خواست کاري بکند. پسر ديگري نبود که مهر مادري خرج او بشود. مادر در عرصه تصميم رفتن يا نرفتن، هر روز با عقل و نفس به کلنجار مي نشست. هر تصميمي در سرنوشت خانواده ي آنان بي تأثير نبود. عشق و محبت وافر مادري هنوز درگيرودار مواجهه با عقل، سير مي کرد. مادر از حال و روز ناخوش خود هم چيزهايي فهميده بود. بايد راه جديدي را پيش پاي خود مي گذاشت که پدر محمدعلي به ياري مادرش شتافت. تصميم اين شد که پدر، مدتي را به جبهه برود تا با اين کار، هم پدر دين خود را به جنگ ادا کند و هم تنها فرزند به عنوان مرد خانواده مدتي از حال و هواي جبهه دور شود. پدر لباس رزم پوشيد.-روز اعزام، محمد علي با مادرش به بدرقه ي پدر رفتند. آن روز من در اعتراض به رفتار مار کمي تندي کردم و اعتراض خود را نسبت به اين تصميم او اعلام کردم. مادر محمدعلي در برابر اعتراض من فقط سکوت سنگيني را تحوليم داد و هيچ نگفت. امروز که خود پدر شده ام و فاصله ي محبت مادر را نسبت به پدر درک کرده ام، دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن جملات و رفتار از زندگي ام پاک شود.-مدتي از حضورمان در جبهه مي گذشت که يکي از بچه ها خبر اعزام محمدعلي به جبهه را داد. چند روز بعد محمدعلي براي ديدن بچه ها به گردان ما آمد. بسيار خوشحال بود. چند ساعتي را در ميان رزمنده ها و دوستان و همکلاسي هايش در گردان امام رضا (ع) سپري کرد و همان جا چند عکس با لباس بسيجي انداخت.از حرف هايش فهميدم محمدعلي کسي نيست که تنها براي حاضر شدن در بين بچه ها و انداختن عکسي به ميان بچه ها آمده باشد. فشارهاي زياد او منجر به توافق پدر و مادر شده بود که فقط يک بار به جبهه برود. و اين اولين و شايد آخرين انتظار چند ساله او بود. از خوشالي در پوست خود نمي گنجيد. به پرنده اي مي مانست که از قفس آزادش کرده باشند.-بعد از عمليات کربلاي هشت و اتمام مأموريت گردان ما با گردان آنها ادغام شد. او هم در گردان ما جاي گرفت و به عنوان رزمنده گردان خط شکن امام رضا (ع) راهي غرب کشور شد.عمليات نصر 4 در سردشت که آغاز شد، محمدعلي رضايي، خط شکن گردان امام رضا (ع) بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن، مهمان بچه هاي کوچه ي ما شد؛ بچه هايي که روزي، هياهوي شان خواب را از چشم جسم مردم مي گرفتند و با رفتنشان چشم جانشان را باز کرده بودند.-عازم کردستان بودم. نمي خواستم مقابل مادر محمدعلي آفتابي شوم کمه عکسش در کنار عکس بچه هاي ديگر به ديوار مسجدشان چسبانده شده بود. شرمنده اش بودم و خجالت مي کشيدم. اما ادب اقتضا مي کرد بايد براي عرض تسليت هم که شده خدمت او برسم. مادرش از اينکه با خدا معامله کرده بود خود را مغبون نمي دانست. به جمله اي اکتفا کرد و گفت که مرا آتش زد: «مادر تو پنج تا پسر داره که براي هر کدامشان در اين راه اتفاقي بيفتد، با نگاه به ديگر فرزندان، تسلي دلي به دست مي آورد، اما من که ديگر پسري ندارم تا بخواهم غم شهادت محمدعلي را با نگاه به او از بين ببرم.» با اين حرف حاجيه صغرا، تازه فهميدم که اين مادر چه رنجي را تحمل مي کند. تا بتواند در اين راه سربلند بيرون بيابد.- در وصيت نامه اش نوشته بود:من نيز راه سعادت را انتخاب کرده و به فرياد «هل من ناصر ينصرني» لبيک مي گويم، آري رفتن من به جبهه نه از روي هوا و هوس بود. نه به خاطر خودنمايي، بلکه از مسئوليت سرچشمه مي گرفت من براي نجات اسلام از چنگال صداميان کافر و اداي دينم به اسلام و شهدا به جبهه رفتم.به پدر و مادرم بگوييد مرا ببخشيد و بعد از شهادتم ناراحت نباشيد و هرگز گريه نکنيد، هر چند مي دانم جدايي من براي شما سخت است اما بايد بدانيد فرزند امانت خداست و وظيفه پدر و مادر حفاظت از فرزند است.پس شما به وظيفه ي خود عمل کرده و مرا چون اسماعيل به درگاه خداوند فرستاديد و از خداي خود رضايت او را جلب کرديد بايد خوشحال باشيد.-محمدعلي بيست سال پيش درست در هيجده سالگي به مهماني خدا رفت و دو سال بعد، خداوند به پدر و مادر او پسري عطا کرد که نام او را هم محمدعلي گذاشتند. امروز محمد علي در سن هجده سالگي مشغول تحصيل در دانشگاه است؛ با همان تيپ در برابر مادر قرار گرفته و هيچ تفاوتي با برادر شهيدش ندارد، جز جاي زخمي که در دوران کودکي بر روي گونه هاي محمد علي باقي مانده بود و جبهه ي جديدي که امروز اين محمد علي در آن مشغول جهاد است.محمد علي دوم در حالي در برابر ديدگان محمد علي اول ظاهر مي شود که شهيد محمد علي هنوز با همان پوتين و لباس در کنار نوجوانان ديروز کوچه هاي شال در مزار شهدا آرام گرفته است. نوزده سال بعد هنگام بازسازي مزار شهدا، ديواره ي قبر محمد علي فرو ريخت. پوتين ها و پاي سالم او در حالي که خون تازه از زخم هايشان جريان يافت، شاهدان را متوجه خود کرد. وقتي در محفلي با حضور شاهدان، اين صحنه براي پدر شهيد محمدعلي بازگو شد. او تعجب نکرد و تنها به اين جمله اکتفا کرد: «از روزي که محمدعلي شهيد شده تا امروز، هر صبح جاي او زيارت عاشورا مي خوانم.»منبع: مجله ي امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]