واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرف استاد جعفر نعلبند اصفهانی عنايت امام زمانعليه السلام به زوّار امام حسينعليه السلام صاحب كتاب عبقرىّ الحسان از قول يكى از علماء، به نام حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى نقل مىكند كه ايشان فرمودند : عموى من سيّدِ سندِ صالح آقاى سيّد محمّد على طاب ثراه براى من نقل فرمودند كه : در زمان ما در اصفهان شخصى بود به نام استاد جعفر نعلبند ، و او سخنانى مىگفت كه باعث طعن و ردّ مردم مىشد ، و او را مسخره مىكردند ، و از سخنان او اين بود كه مىگفت : من با طىّ الارض به كربلا رفتم ، و يا مىگفت : من مردم را به صورتهاى برزخيشان ديدم ، و همچنين مىگفت : خدمت امام زمانعليه السلام مشرّف شدهام ، و چون مردم به او بد حرفى مىكردند او نيز اين سخنان را ترك كرده بود، و ديگر با كسى در اين مورد صحبت نمىكرد ، تا اينكه روزى من براى زيارت قبرستان متبرّكه تخت فولاد به آنجا مىرفتم ، در بين راه با استاد جعفر نعلبند روبرو شدم ، و فهميدم او نيز براى زيارت تخت فولاد آمده ، به او نزديك شدم و گفتم : ميل دارى با همديگر همراه شويم؟ گفت : چه ضررى دارد ، با هم صحبت مىكنيم و زحمت راه را هم متوجّه نمىشويم ، پس مقدارى با او صحبت كردم تا اينكه پرسيدم : اين سخنانى كه از تو نقل مىكنند چيست؟ آيا صحّت دارد؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد ، من اصرار كردم و گفتم : من كه غَرَضى ندارم ، مانعى ندارد براى من بگويى ، گفت : آقا شرح حال من اين است كه من با پول نعلبندى بيست و پنج سفر به كربلا مشرّف شدم ، و همه اين سفرها براى ايّام عرفه بود ، تا اينكه در سفر بيست و پنجم در بين راه شخصى از اهالى يزد با من رفيق شد ، چون چند منزل با او رفتيم بيمار شد ، و كمكم بيمارى او شدّت پيدا كرد ، تا اينكه در راه رسيديم به منزلى كه بسيار وحشتناك بود ، و به همين علّت دو روز قافله را در كاروانسرا نگه داشتند تا قافلههاى ديگر برسد و جمعيّت زياد شوند و بعد حركت كنيم ، و در همين ايّام حال رفيق يزدى من سختتر شد و مُشرِف به فوت شد ، و چون روز سوّم شد و قافله خواست حركت كند من متحيّر بودم كه چگونه او را با اين حال بَد رها كنم ، و از طرفى اگر بمانم از فيض زيارت عرفه كه بيست و چهار سال به آن مداومت و جديّت داشتهام محروم مىشوم ، آخر الأمر پس از فكر زياد تصميم به رفتن گرفتم ، و در موقع حركت نزد او رفتم و گفتم : من مىروم و دعا مىكنم خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد ، چون اين سخن را از من شنيد اشكش جارى شد و گفت : من يك ساعت ديگر مىميرم، صبر كن وقتى من مُردم مرا با اُلاغم به كرمانشاه برسان و از آنجا به كربلا ببر و خرجين و همه اثاثيه و الاغ من را هم براى خودت بردار ، من چون گريه او را ديدم به حال او رقّت كردم ، و دلم براى او سوخت و از رفتن منصرف شدم و كنار او ماندم و قافله نيز حركت كرد ، چون ساعتى گذشت او از دنيا رفت ، پس او را بر پشت الاغش بستم و از كاروانسرا بيرون آمدم ، ديدم اثرى از قافله نيست و فقط گَرد و قبارى از دور نمايان است ، من تا يك فرسخ رفتم ولى جنازه را به هر شكل كه بر پُشت اُلاغ مىبستم پس از طىّ مسافتى مىافتاد ، و از طرفى به خاطر تنهايى وحشت كرده بودم ، حال پريشانى پيدا كردم ، همانجا ايستادم و به طرف سيّدالشهداءعليه السلام توجّه نمودم و با چشم گريان عرض كردم : آقا من چه كنم با اين زائر شما؟ اگر او را بگذارم در اين بيابان كه مسؤول خدا و شما هستم ، و اگر بخواهم او را به كربلا بياورم نمىتوانم و درمانده شدهام ، در اين حال ديدم چهار سوار به طرف من مىآيند چون به من رسيدند آن سوارى كه از همه بزرگتر و نيكوتر بودند به من فرمودند : جعفر چه مىكنى با زائر ما؟ عرض كردم : آقا چه كنم؟ در كار او ماندهام ، پس آن سه نفر ديگر از اسب پياده شدند ، و يكى از آنها كه نيزهاى در دست داشت نيزه را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو بُرد ، ناگهان آب از آن گودال جوشيد و بيرون آمد و گودال پُر از آب شد ، آنگاه در همان گودال ميّت را غسل دادند ، و سپس آن آقاى بزرگتر جلو ايستادند و با همديگر به آن ميّت نماز خوانديم ، سپس او را محكم بر پشت الاغ بستند و ناپديد شدند ، من به راه افتادم ، طولى نكشيد ديدم از قافلهاى كه قبل از ما حركت كرده بودند پيش افتادم ، و همچنين از قافلههاى ديگرى كه قبل از ما حركت كرده بودند پيش افتادم، و بعد از آن طولى نكشيد كه ديدم رسيدم به پل سفيد كه نزديك كربلا است ، در حيرت بودم كه اين چه واقعهاى بود ،و بالاخره وقتى به كربلا رسيدم او را در وادى ايمن ( قبرستان كربلا ) دفن كردم ، و تقريباً بيست روز بعد تازه قافله ما رسيدند ، و هر يك از آنها از من سؤال مىكردند : تو كى و چگونه آمدى؟ من براى بعضى به طور خلاصه و براى بعضى مفصّل قضيّه را نقل مىكردم و آنها تعجّب مىكردند .تا اينكه در روز عرفه وقتى وارد حرم مطهّر شدم ديدم مردم را به صورتهاى حيواناتى از قبيل خوك ، گرگ ، ميمون و غيره مىبينم ، و عدّهاى را هم به صورت انسان مىديدم ، از شدّت وحشت از حرم بيرون آمدم و به خانه رفتم ، و چون قبل از ظهر بار ديگر به حرم برگشتم باز هم مردم را به همان صورت مىديدم ، برگشتم و بعد از ظهر رفتم امّا باز هم مردم را به همان صورت مىديدم ، امّا فردا ( روز بعد از عرفه ) وقتى به حرم مشرّف شدم ديگر مردم را به صورت انسان ديدم ، و بعد از آن سفر نيز هر موقع روز عرفه به حرم مطهّر مشرّف مىشدم مردم را به همان حال مىديدم ، به همين علّت تصميم گرفتم ديگر براى عرفه مشرّف نشوم ، و چون اين امور را براى مردم نقل مىكردم به من طعنه مىزدند و از من بَدگوئى مىكردند ، و مىگفتند : براى يك سفر زيارت رفتن چه ادّعاهايى مىكند ، لذا من ديگر نقل اين وقايع را به طور كلّى ترك كردم .تا اينكه يك شب با عيالم مشغول غذا خوردن بودم كه ديدم كسى درب خانه را مىكوبد ، وقتى درب را باز كردم ديدم شخصى پيش آمد و فرمود : حضرت صاحب الأمر تو را طلبيدهاند ، پس همراه او رفتم تا داخل مسجد جامع ( اصفهان ) شديم ، ديدم آن حضرت « صلوات اللّه عليه » در آن صُفّهاى كه منبر بسيار بلندى دارد بر روى منبر نشستهاند و آن صُفّه مملوّ از جمعيّت بود ، و همه در لباس و عمّامه مانند شوشتريها بودند ، من در اين فكر بودم كه از ميان اين جمعيّت چگونه مىتوانم خدمت ايشان برسم ، در اين حال حضرت به من توجّه فرموده و صدا زدند : جعفر بيا، من پيش رفتم تا مقابل منبر قرار گرفتم ، فرمودند : چرا براى مردم نقل نمىكنى آنچه را در راه كربلا ديدى؟ عرض كردم : آقا من نقل مىكردم ولى از بَس مردم بدگويى كردند ديگر براى كسى نمىگويم ، فرمودند : تو كارى به حرف مردم نداشته باش ، آن قضيّه را براى مردم بگو تا مردم بفهمند ما چه نظر رحمت و لطفى داريم با زائر جدّم حضرت سيّدالشّهداء « صلوات اللّه عليه » .جاى آن است كه شاهان زتو شرمنده شوندسلطنت را بگذارند و تو را بنده شوندگر به خاك قدمت سجده ميسّر گرددسر فرازان جهان جمله سر افكنده شوندبر سر خاك شهيدان اگر افتد گذرتكشته و مرده، همه از قدمت زنده شوندجمع خوبان همه چون كوكب و خورشيد تويىتو برون آى، كه اين جمله پراكنده شوندهيچ ذوقى به از اين نيست كه از غايت شوقچشم من گريد و لبهاى تو در خنده شوندگر تو آن طلعت فرّخ بنمايى روزىتيره روزان همه با طالع فرخنده شونداگر اين است «هلالى» شرف پايه عشق همه كس طالب اين دولت پاينده شوند منبع:www.s-a-madisei.com
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 310]