واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرّف مشهدى محمّد على نسّاج دزفولى صاحب كتاب عبقرىّ الحسان گويد : اين قضيّه را جناب مستطاب ثقة المسلمين و الاسلام آقاى ميرزا محمّد باقر اصفهانى براى من نوشت تا در كتاب بنويسم ، ( و خود او نيز از بعضى از بزرگان و موثّقين اين حكايت را نقل كرده كه يكى از تجّار مورد عتماد به نام خواجه طاهر شوشترى از قول تاجر ديگرى به نام حاج محمّد على نقل كرده كه ) :من روزى در بين بازار اصفهان راه مىرفتم كه تاجرى به نام محمّد حسين با من روبرو شد و از من سؤال كرد اهل كجائى؟ من گفتم : اهل دزفول مىباشم ، وقتى فهميد من از اهالى دزفول هستم شروع كرد با من روبوسى كردن ، و بسيار به من اظهار محبّت نمود ، و گفت : امشب براى شام به منزل ما بياييد ، من مقدارى ترسيدم و با خود گفتم من بدون سابقه آشنائى با اين شخص چگونه به منزل او بروم ، وقتى ديد من تأمّل كردم از حال من دريافت كه نگران هستم ، گفت : اگر خوف داريد كسى را هم همراه خود بياوريد ، من به او وعده دادم و او نشانى خانه را به من داد و شب به خانه او رفتم ، ديدم تشريفات و تدارك فراوان به جاى آورده ، و پس از سلام و احوالپرسى به من گفت : علّت اظهار محبّت من به شما براى اين است كه من از شهر شما دزفول فيض عظيمى بردهام ، و چون شنيدم شما اهل دزفول هستيد خواستم قدرى تلافى آن فيض را به شما كرده باشم .و آن فيض اين است كه من تاجر ثروتمندى مىباشم، امّا فرزند نداشتم و به اين سبب بسيار محزون و غمگين بودم ، تا اينكه مشرّف شدم به كربلا و نجفاشرف ، و از اهل علم در آنجا سؤال كردم براى حاجت مهمّ چه توسّلى در اينجا مؤثّر است؟ گفتند : شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و اعمال آن مكان مقدّس را به جاى آور تا انشاء اللّه از طرف امام عصر « صلوات اللّه عليه » به تو توجّهى شود ، من در مدّتى كه آنجا بودم شبهاى چهارشنبه به مسجد سهله مىرفتم ، و اعمال آن مسجد مقدّس را به جاى مىآوردم ، تا اينكه شبى در خواب كسى به من فرمود : حاجت تو به دست مشهدى محمّد على نسّاج در شهر دزفول بر آورده مىشود ، و من تا آن شب اسم دزفول را نشنيده بودم ، از چند نفر سؤال كردم دزفول كجاست؟ گفتند : يكى از شهرهاى ايران است ، پس من به طرف دزفول حركت كردم، و چون به آن شهر رسيدم به نوكر خود گفتم : من در اين شهر به دنبال كسى هستم و بايد او را پيدا كنم ، تو در منزل بمان و اگر هم من دير كردم از منزل بيرون ميا تا من خودم برگردم ، و سپس در جستجوى مشهدى محمّد على نسّاج از خانه بيرون آمدم و تا عصر به دنبال او بودم ولى كسى او را نمىشناخت ، تا اينكه بالاخره به كوچهاى رسيدم و از شخصى سراغ او را گرفتم ، او گفت : سر همين كوچه مغازه او است ، چون به مغازه رسيدم ديدم دكّان بسيار كوچكى بود و او داخل مغازه نشسته بود ، وقتى مرا ديد قبل از آنكه من سخنى بگويم گفت : حاج محمّد حسين سلامٌ عليك! خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت مىفرمايد ( و حتّى تعداد آنها را نيز به من گفت و من به همان تعدادى كه گفته بود فرزند پيدا كردم ) من تعجّب كردم كه با اينكه او قبلاً هيچ شناختى از من نداشت چگونه اسم مرا گفت و حتّى از حاجت من نيز خبر داد ، پس من نشستم درب دكّان او و چون فهميد كه من غذا نخوردهام يك سينى چوبى با كاسه چوبى آورد كه در آن مقدارى ماست و دو گرده نان جو بود ، بعد از صرف غذا نماز خواندم و گفتم : اگر ممكن است من امشب مهمان شما باشم ، گفت : حاجى! منزل من همين دكّان است و هيچ رو اندازى ندارم ، گفتم : من به همين عباى خودم اكتفا مىكنم ، او به من اجازه داد و من شب را نزد او ماندم ، چون مغرب شد ديدم اذان گفت و نماز مغرب و عشاء را خواند و سپس همان سينى چوبى و كاسه را آورد با ماست و چهار گرده نان جو ، و بعد از صرف غذا خوابيد ، من هم خوابيدم، اوّل اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند ، و سپس نشست سر كار خود ، من سؤال كردم : شما مرا از كجا شناختيد و چگونه از حاجت من مطّلع شديد؟ گفت : حاجى تو به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار به اين كارها دارى؟ من اصرار كردم ،گفت : اين خانه بسيار عالى را مىبينى؟ ( نگاه كردم ديدم از دور منزلى بسيار زيبا نمايان است )، گفتم : آرى آن را ديدم ، گفت : اين منزل يكى از لُرهاى ثروتمند مىباشد ، هرسال پنج شش ماه مىآيد اينجا و چند سرباز نيز براى حفاظت از او با او هستند ، در يكى از سالهائى كه آمدند بين آن سربازان يك سربازى لاغر اندام بود ، او روزى نزد من آمد و گفت : تو براى تهيّه نانت چه مىكنى؟ گفتم : اوّل هر سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو كه لازم دارم جو مىخرم و آنها را آرد مىكنم و روزى چهار عدد از آنها را مىدهم برايم طبخ كنند ، گفت آيا ممكن است من هم به تو پول بدهم تا همانقدر هم براى من تهيّه كنى؟ من قبول كردم ، او هر روز مىآمد چهار دانه نان جو از من مىگرفت و مىرفت ، تا اينكه يك روز ظهر شد ديدم نيامد ، رفتم از رفقاى او سراغش را گرفتم گفتند : امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده ، من به مسجد رفتم و او را ديدم ، چون از حالش پرسيدم گفت : من امروز فلان ساعت از دنيا مىروم ، و سپس گفت : كَفَن من در فلان مكان است ، تو در دكّان خود بمان و مواظب باش هركس شب هنگام آمد و تو را طلبيد از او اطاعت كن ، و هرچه جو از من نزد تو مانده براى خودت بردار ، من آمدم در دكّان نشستم ، چند ساعتى كه از شب گذشت شخصى آمد و مرا صدا زد ، من برخاستم و با او آمدم تا داخل مسجد شديم ، ديدم آن سرباز از دنيا رفته ، آن شخصى كه به دنبال من آمده بود به من امر كرد تا با كمك يكديگر او را برداشتيم و آورديم بيرون شهر نزد چشمه آبى ، سپس با آن مرد مشغول غسل و كفن و دفن سرباز شديم ، و چون فارغ شديم بدون اينكه من از او سؤالى كنم آن مرد رفت و من نيز آمدم به طرف مغازهام ، تقريباً يك ماهى از اين قضيّه گذشته بود ، يك شب كسى آمد درب مغازه و مرا صدا زد ، وقتى درب را گشودم آن شخص به من گفت : تو را طلبيدهاند ، من برخاستم و همراه آن مرد از شهر خارج شديم ، تا اينكه به صحرايى رسيديم ، ديدم جمعيّت زيادى از آقايان دور يكديگر نشستهاند ، و به قدرى آن صحرا در آن موقع شب روشن و با صفا بود كه نمىتوان آن را توصيف نمود ،يكى از آن آقايان از همه محترمتر و با عظمتتر بود ، ايشان به من توجّه فرموده و گفتند : مىخواهم تو را به جاى آن سرباز منصوب كنم ، به خاطر آن خدمتى كه به او كردى در امر تهيّه نانش ، من چون ملتفت حقيقت مطلب نبودم عرض كردم : من چگونه از عهده سربازى برآيم؟ و اين چه كارى است ، خيلى انسان در اين امر ( سربازى ) ترقّى كند منصب سلطانى پيدا مىكند ، فرمود : مطلب چنان نيست كه تو گمان مىكنى ، ( چون صحبت به اينجا رسيد همان شخصى كه به دنبال من آمده بود گفت : ) اين بزرگوار حضرت صاحب الامر« صلوات اللّه عليه » مىباشند ، پس من عرض كردم : سمعاً و طاعتاً ، فرمودند : تو را به جاى او گماشتم تا اينكه هر موقع فرمانى به تو داديم انجام دهى .سپس مشهدى محمّد على نسّاج به من گفت : يكى از آن فرمانهايى كه از طرف امام زمانعليه السلام به من رسيد اين پيغامى بود كه در مورد فرزند دار شدن تو به تو دادم .
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 95]