واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرباز امام زمان(علیه السلام) ! نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندیمترجم: سيد جواد معلم تاجر متقی حاج محمد علی نقل می کند: « روزی در بازار بودم. حاج محمد حسین که از تجار بود، به من رسید و سؤال کرد: اهل کجایید؟ گفتم: اهل دزفول هستم. همین که اسم دزفول را از من شنید، بنای مصافحه و معانقه و اظهار محبت کردن به من را گذاشت و گفت: امشب برای صرف غذا به منزل من تشریف بیاورید. کمی ترسیدم که بدون هیچ سابقه ای به منزل او بروم؛ لذا تأمل نمودم.ایشان از حال من، مطلب را دریافت؛ لذا گفت: اگر هم می ترسید، می توانید هر کس را بخواهید با خود بیاورید؛ مانعی ندارد. من وعده دادم و ایشان نشانی خانه را داد. شب به آن جا رفتم؛ دیدم تشریفات و تدارکات زیادی بجا آورده است. ایشان به من گفت سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به این کیفیت، آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام؛ لذا چون شنیدم شما اهل آنجا هستید، خواستم قدری تلافی کرده باشم. جریان این است که من ثروت زیادی دارم؛ و قبلاً هیچ اولادی نداشتم و به این دلیل محزون بودم و غصه می خوردم؛ تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آن جا از اهل علم سؤال کردم: برای حاجات مهم، چه توسلی در این جا مؤثر است. گفتند: « به تجربه ثابت شده است، که اعمال مسجد سهله در شب چهارشنبه، مورد توجه امام عصر علیه السلام می شود ». من مدتی شبهای چهارشنبه را به آن جا می رفتم و اعمالش را آن گونه که یاد گرفته بودم، بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مشکل تو نزد مشهدی محمد علی نساج (بافنده) در شهر دزفول است. من تا آن روز، اسم دزفول را نشنیده بودم؛ لذا از بعضی افراد، نام و راه آن جا را پرسیدم، و به آن طرف حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم؛ نزدیک صبح به نوکرم خود گفتم: من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم تو در منزل بمان اگر هم دیر شد، به جستجوی من بیرون نیا تا خودم برگردم. از خانه خارج شدم؛ اما تا عصر در هر کوچه و محله ای که رفتم و سراغ مشهدی محمد علی نساج را گرفتم، کسی او را نمی شناخت؛ تا آن که آخرالامر به کوچه ای رسیدم و از شخصی پرسیدم: مغازه مشهدی محمد علی بافنده کجا است؟ گفت: سر این کوچه دکان او است. وقتی به آن جا رسیدم، دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و در همان جا هم نشسته است. به مجرد آن که مرا دید، فرمود: حاج محمد حسین، سلام علیکم. خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت می کند و تعداد آنها را گفت که الان به همان تعداد، اولاد پسر دارم. من بسیار تعجب کردم که ایشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت. در دکان او نشستم. دانست که من غذا نخورده ام لذا یک سینی و کاسه چوبی آورد که در آن قدری ماست و دو تا نان جو بود. وقتی خوردم و نماز خواندم، به ایشان گفتم: من امشب مهمان شما می باشم.فرمود: حاجی منزل من همین جا است و هیچ رواندازی ندارم. گفتم: من به همین عبای خودم اکتفا می کنم. او هم اجازه ماندن داد. همین که شب شد، دیدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند. بعد از آن هم سینی و کاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد، و بعد از صرف غذا خوابید و من هم خوابیدم. اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر کار خود نشست. من پرسیدم: شما اسم و مقصد مرا از کجا دانستید؟فرمود: حاجی به مقصد خود رسیدی دیگر چه کار داری؟ اصرار کردم. فرمود: این خانه مجلل را می بینی؟ ( از دور خانه مجللی دیده می شد). این جا منزل یکی از اعیان و اشراف لُر است. هر سال پنج الی شش ماه می آید و چند سرباز به همراه خود می آورد. یک سال در میان سربازها، شخصی لاغراندامی بود که روزی نزد من آمد و گفت: تو برای تهیه نان خود چه می کنی؟ گفتم: اول سال به اندازه روزی چهار دانه جو که لازم دارم، جو می خرم و آرد می کنم و از آن آرد، هر روز می دهم برایم نان بپزند. گفت: ممکن است من هم پول بدهم و همان قدر برای من جو تهیه کنی و نان مرا تأمین نمایی؟ قبول کردم. او هر روز می آمد و چهار دانه نان جو از من می گرفت. تا اینکه دیدم یک روز ظهر نیامد. قدری طول کشید. رفتم و از رفقای او پرسیدم.گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است. به آن مسجد رفتم، تا او را عیادت کنم. وقتی حالش را پرسیدم، گفت: من امروز در فلان ساعت از دنیا می روم و کفن من فلان جا است و تو در دکان خودت مواظب باش هر کس آمد و تو را خواست، اطاعت کن. هر چه هم از جو باقی مانده، خودت بردار. به دکان آمدم. چند ساعتی که از شب گذشت، شخصی آمد و مرا صدا زد. برخاستم و با او و چند نفر دیگر که همراهش بودند، به مسجد رفتم. جوان از دنیا رفته بود. آن شخص دستوری داد و او را با کفن برداشتیم تا بیرون شهر کنار چشمه آبی آوردیم. بعد هم غسل و کفن کرده، به خاک سپردیم. آنها رفتند من هم بدون این که سؤالی از ایشان بنمایم به دکان خود برگشتم. تقریباً یک ماه گذشت. یک شب دیدم، باز کسی مرا صدا می زند. در را گشودم، همان شخص را دیدم، فرمود: تو را خواسته اند. برخاستم و با ایشان تا بیرون شهر آمدم. دیدم در صحرای وسیعی جمع بسیاری از آقایان دور یکدیگر نشسته اند. به قدری آن صحرا در آن موقع شب روشن بود و صفا داشت که به وصف نمی آید. آن آقایی که میان آنها از همه محترم تر بودند، به من فرمودند: « می خواهم تو را به جای آن سرباز به پاداش خدمتی که به او کرده ای ( در امر تهیه نان او را کمک کردی ) نصب کنم. »من چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم. عرض کردم: من کجا از عهده سربازی برمی آیم؟ تازه این چه کاری است؛ یعنی اگر خیلی ترقی داشته باشد منصب سلطانی پیدا می کند. { آن هم که فایده ای ندارد.} فرمودند: این طور نیست که تو فکر می کنی. در این جا شخصی که با ایشان آمده بودم، فرمود: این بزرگوار حضرت صاحب الامر علیه السلام می باشند. من به حضرتش عرض کردم: سمعاً و طاعه. فرمودند: « تو را به جای او گماشتم. به جای خود باش و هر زمان به تو فرمانی دادیم، انجام بده. »من برگشتم. یکی از آن فرمانها پیغامی بود که به تو دادم. » منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]