تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن مجتبی (ع):كسى كه در دلش هوايى جز خشنودى خدا خطور نكند، من ضمانت مى‏كنم كه خداوند دعايش را ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834743943




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سرباز امام زمان(علیه السلام) !


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرباز امام زمان(علیه السلام) !
سرباز امام زمان(علیه السلام) ! نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندیمترجم: سيد جواد معلم تاجر متقی حاج محمد علی نقل می کند: « روزی در بازار بودم. حاج محمد حسین که از تجار بود، به من رسید و سؤال کرد: اهل کجایید؟ گفتم: اهل دزفول هستم. همین که اسم دزفول را از من شنید، بنای مصافحه و معانقه و اظهار محبت کردن به من را گذاشت و گفت: امشب برای صرف غذا به منزل من تشریف بیاورید. کمی ترسیدم که بدون هیچ سابقه ای به منزل او بروم؛ لذا تأمل نمودم.ایشان از حال من، مطلب را دریافت؛ لذا گفت: اگر هم می ترسید، می توانید هر کس را بخواهید با خود بیاورید؛ مانعی ندارد. من وعده دادم و ایشان نشانی خانه را داد. شب به آن جا رفتم؛ دیدم تشریفات و تدارکات زیادی بجا آورده است. ایشان به من گفت سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به این کیفیت، آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام؛ لذا چون شنیدم شما اهل آنجا هستید، خواستم قدری تلافی کرده باشم. جریان این است که من ثروت زیادی دارم؛ و قبلاً هیچ اولادی نداشتم و به این دلیل محزون بودم و غصه می خوردم؛ تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آن جا از اهل علم سؤال کردم: برای حاجات مهم، چه توسلی در این جا مؤثر است. گفتند: « به تجربه ثابت شده است، که اعمال مسجد سهله در شب چهارشنبه، مورد توجه امام عصر علیه السلام می شود ». من مدتی شبهای چهارشنبه را به آن جا می رفتم و اعمالش را آن گونه که یاد گرفته بودم، بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مشکل تو نزد مشهدی محمد علی نساج (بافنده) در شهر دزفول است. من تا آن روز، اسم دزفول را نشنیده بودم؛ لذا از بعضی افراد، نام و راه آن جا را پرسیدم، و به آن طرف حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم؛ نزدیک صبح به نوکرم خود گفتم: من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم تو در منزل بمان اگر هم دیر شد، به جستجوی من بیرون نیا تا خودم برگردم. از خانه خارج شدم؛ اما تا عصر در هر کوچه و محله ای که رفتم و سراغ مشهدی محمد علی نساج را گرفتم، کسی او را نمی شناخت؛ تا آن که آخرالامر به کوچه ای رسیدم و از شخصی پرسیدم: مغازه مشهدی محمد علی بافنده کجا است؟ گفت: سر این کوچه دکان او است. وقتی به آن جا رسیدم، دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و در همان جا هم نشسته است. به مجرد آن که مرا دید، فرمود: حاج محمد حسین، سلام علیکم. خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت می کند و تعداد آنها را گفت که الان به همان تعداد، اولاد پسر دارم. من بسیار تعجب کردم که ایشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت. در دکان او نشستم. دانست که من غذا نخورده ام لذا یک سینی و کاسه چوبی آورد که در آن قدری ماست و دو تا نان جو بود. وقتی خوردم و نماز خواندم، به ایشان گفتم: من امشب مهمان شما می باشم.فرمود: حاجی منزل من همین جا است و هیچ رواندازی ندارم. گفتم: من به همین عبای خودم اکتفا می کنم. او هم اجازه ماندن داد. همین که شب شد، دیدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند. بعد از آن هم سینی و کاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد، و بعد از صرف غذا خوابید و من هم خوابیدم. اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر کار خود نشست. من پرسیدم: شما اسم و مقصد مرا از کجا دانستید؟فرمود: حاجی به مقصد خود رسیدی دیگر چه کار داری؟ اصرار کردم. فرمود: این خانه مجلل را می بینی؟ ( از دور خانه مجللی دیده می شد). این جا منزل یکی از اعیان و اشراف لُر است. هر سال پنج الی شش ماه می آید و چند سرباز به همراه خود می آورد. یک سال در میان سربازها، شخصی لاغراندامی بود که روزی نزد من آمد و گفت: تو برای تهیه نان خود چه می کنی؟ گفتم: اول سال به اندازه روزی چهار دانه جو که لازم دارم، جو می خرم و آرد می کنم و از آن آرد، هر روز می دهم برایم نان بپزند. گفت: ممکن است من هم پول بدهم و همان قدر برای من جو تهیه کنی و نان مرا تأمین نمایی؟ قبول کردم. او هر روز می آمد و چهار دانه نان جو از من می گرفت. تا اینکه دیدم یک روز ظهر نیامد. قدری طول کشید. رفتم و از رفقای او پرسیدم.گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است. به آن مسجد رفتم، تا او را عیادت کنم. وقتی حالش را پرسیدم، گفت: من امروز در فلان ساعت از دنیا می روم و کفن من فلان جا است و تو در دکان خودت مواظب باش هر کس آمد و تو را خواست، اطاعت کن. هر چه هم از جو باقی مانده، خودت بردار. به دکان آمدم. چند ساعتی که از شب گذشت، شخصی آمد و مرا صدا زد. برخاستم و با او و چند نفر دیگر که همراهش بودند، به مسجد رفتم. جوان از دنیا رفته بود. آن شخص دستوری داد و او را با کفن برداشتیم تا بیرون شهر کنار چشمه آبی آوردیم. بعد هم غسل و کفن کرده، به خاک سپردیم. آنها رفتند من هم بدون این که سؤالی از ایشان بنمایم به دکان خود برگشتم. تقریباً یک ماه گذشت. یک شب دیدم، باز کسی مرا صدا می زند. در را گشودم، همان شخص را دیدم، فرمود: تو را خواسته اند. برخاستم و با ایشان تا بیرون شهر آمدم. دیدم در صحرای وسیعی جمع بسیاری از آقایان دور یکدیگر نشسته اند. به قدری آن صحرا در آن موقع شب روشن بود و صفا داشت که به وصف نمی آید. آن آقایی که میان آنها از همه محترم تر بودند، به من فرمودند: « می خواهم تو را به جای آن سرباز به پاداش خدمتی که به او کرده ای ( در امر تهیه نان او را کمک کردی ) نصب کنم. »من چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم. عرض کردم: من کجا از عهده سربازی برمی آیم؟ تازه این چه کاری است؛ یعنی اگر خیلی ترقی داشته باشد منصب سلطانی پیدا می کند. { آن هم که فایده ای ندارد.} فرمودند: این طور نیست که تو فکر می کنی. در این جا شخصی که با ایشان آمده بودم، فرمود: این بزرگوار حضرت صاحب الامر علیه السلام می باشند. من به حضرتش عرض کردم: سمعاً و طاعه. فرمودند: « تو را به جای او گماشتم. به جای خود باش و هر زمان به تو فرمانی دادیم، انجام بده. »من برگشتم. یکی از آن فرمانها پیغامی بود که به تو دادم. » منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن