واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرد جادهها نويسنده:مهدى آقايى حافظهاى عجيب و ذهنى پرسشگر داشت. مىخواست پوسته هر موضوعى را بشكافد و به عمق آن راه يابد. پاسخهاى ساده و پيش پاافتاده، راضىاش نمىكرد و دوست داشت كه به معناى آيه آيه قرآن پى ببرد؛ اما گاهى حرفهاى پدر، راضىاش نمىكرد. يك بار لجوجانه با او درافتاد و گفت: «تا وقتى كه معناى اين سوره را برايم به خوبى نشكافيد، ديگر درس نخواهم خواند».پدر نااميدانه ابروهايش را درهم كشيد و چيزى نگفت. پسر تا چند روز دل به درس خواندن نداد و چندين بار همان سؤال را از پدرش پرسيد؛ اما روزى هنگام بازى با بچهها در ميان كوچه، ناگهان به خانه دويد و فرياد زد: «پدر! فهميدم، سرّ آن سوره را فهميدم». پدر، شگفتزده به سويش دويد؛ پيشانىاش را بوسيد؛ به سجده افتاد و خداوند را سپاس گفت.***استادش - شيخ مرتضى انصارى - وقتى او را آزمود، برايش اجازهاى صادر كرد و به او اجازه داد تا در امور شرعى فتوا دهد و وقتى ديد كه بعضىها چشم ديدن سيد را ندارند، او را با سيدى جليل، روانه بمبئى هندوستان كرد. سيد در حالى كه فقط 16 بهار از عمرش مىگذشت، از نجف به سوى هندوستان روانه شد.***ميرزا محمدباقر بواناتى، بوشهرى بود و جان، معطر به تعميد كرده، مسيحى شده بود. وقتى سيد از هندوستان به مكه رفت، در بوشهر، او را ديد. مباحثه و مناظره بالا گرفت و بواناتى تسليم شد و حالا ديگر بواناتى است كه مىشود يك يار فداكار و مخلص براى سيد. عاقبتش هم مشخص است؛ نهضت تنباكو كه اوج گرفت، او زير شكنجه، به شهادت رسيد.***در بين سفرهايش، سرى به اسدآباد زد و سه روز، فقط سه روز ماند. روز سوم، اصرارش كردند كه بماند. سيد گفت: من مانند شاهبازى هستم كه فضاى عالم با اين وسعت، براى طيران او تنگ باشد؛ تعجب دارم از شما كه مىخواهيد مرا در اين قفس تنگ و كوچك، پاىبند كنيد.***اينها را ديگر سيد قاسم رشتيا و غلام جيلانى اعظمى، در مورد اقدامات سيد جمال در افغانستان گفتهاند: اعلان استقلال سياسى، اصلاح امور درباره تشكيل كابينه وزرا، تنظيم سپاه و ايجاد مكتبهاى لشكرى و كشورى، توجه به زبان ملى و تبديل القاب و عناوين صاحبمنصبان لشكرى و كشورى از زبان بيگانه به زبان افغانى، تأسيس روزنامه، شفاخانه، بيطارخانه، پستخانه، احداث مسافرخانه در بين راهها و احداث شهر جديد شيراپور.***اعتقاد به وحدت، آنچنان در وجودش ريشه دوانده بود كه هر جا مىرفت، مثل آنان رفتار مىكرد؛ مثل آنان لباس مىپوشيد و خود را يكى از آنان به حساب مىآورد و طبيعى است كه رفتارى اين چنين، دشمنساز باشد. اين شكواييه، به قلم خود سيد است: «... فرقه اسلاميه، مجوسم مىدانند. سنى، رافضى و شيعه، ناصبى؛ بعضى از اخيار چهاريار، وهابىام گمان كردهاند و برخى از ابرار اماميه، بابىام پنداشتهاند. نه كافرم به خود مىخواند و نه مسلم از خود مىداند. از مسجد، مطرود و از دير، مردود؛ حيران شدهام كه به كدام آويزم و با كدام به مجادله برخيزم. از ردّ يكى، اثبات ديگر لازم و از اثبات احدى، اعتقاد اخيار بر ضد آنان جازم؛ نه راه فرار كه از اين طائفه گريزم و نه جاى قرار كه با آن فرقه ستيزم».***اين گزارش را سليم بك، از شيوه آموزشى سيد در مصر نوشته است: رسم معمول جمالالدين، اين بود كه روزش را در خانه مىگذراند و همين كه تاريكى شب فرا مىرسيد، عصايش را برمىداشت و به قهوهخانهاى نزديك ازبكيه مىرفت و در آن جا، جمعيتى به صورت نيم دايره، دور هم مىنشستند و سيد در ميان آنان قرار مىگرفت. در اين نيم دايره، لغوى، شاعرى، منطقى، پزشك، شيميدان، مورخ، جغرافيدان، مهندس و طبيعى، به يكديگر پيوسته بودند و در طرح دقيقترين مسائل و مشكلترين مباحث مورد احتياج، با يكديگر مسابقه مىدادند؛ آن گاه عقدههاى اشكال آنها را يكى يكى حل مىكرد و طلسمها و رموزى را كه به آنها اشاره شد، با زبان عربى فصيح، بدون لكنت زبان و بدون معطلى و ترديد، مىگشود و شنوندگان را دچار شگفتى مىساخت و به همه پرسشها جواب مىداد و معترضان را قانع و ساكت مىساخت. سيد، اين وضع را ادامه مىداد تا پرده تاريك شب فرو مىافتاد و آن وقت، حساب قهوهخانه را از جيب خود تصفيه مىكرد و راه خانه را پيش مىگرفت.***«انجمن وطنى»، نامى بود كه سيد و دوستانش در مصر براى حزب خود برگزيده بودند؛ حزبى كه در آغاز كار، فقط چهل عضو داشت؛ اما دو ماه بيشتر نگذشته بود كه شماره اعضايش، به بيش از بيست هزار نفر رسيد.بسيارى از مأمورهاى دولتى، به انجمن پيوستند. استفاده از كالاهاى خارجى، از سوى انجمن، ممنوع اعلام شد. بسيارى از مشروبفروشىها، قمارخانهها و خانههاى فساد، بسته شد. بسيارى از كاركنان ادارههاى انگليسى، دست از كار كشيدند و شركتهاى بزرگ استعمارى به هراس افتادند؛ زيرا كالاهاى آنان، ديگر خريدارى نداشت.يكى از مأموران بلندپايه انگليسى، چنين نوشت: در عالم خيال، هيچ امرى از اين واقعه عجيبتر رخ نداده كه هفتصد ميليون نفر از اولاد انجيل، با همه علم و اقتدار و غيرت كه در خور طبيعت بشر است، در مقابل چهل نفر كه در حقيقت، روح يك سيد درويش ايرانى بيش نيست، شكست بخورند.***اعضاى حزب وطنى، ملتزم شدند كه خويشتن را در مقابل قرآن مجيد، مسئول بدانند و در 24 ساعت، حداقل يك حزب قرآن تلاوت و بر روى آن، فكر و دقت كنند و نيز مسائل زير را رعايت كنند:1. اداى فرايض و نوافل با جماعت. 2. امر به معروف و نهى از منكر. 3. دعوت به اسلام. 4. بحث و گفتوگوى مفيد و عالمانه با مبشران مسيحى. 5. احسان به فقيران. 6. كمك به نيازمندان در حد توان. 7. صله رحم. 8. عيادت از بيماران. 9. تفقد از حال غائبان. 10. زيارت حاضران. 11. اداى حقوق مالى الهى. 12. ارشاد جاهل و تنبيه غافل. 13. تنزيه و تقديس نفس از مطلق ملكات خبيثه. 14. عفو و اغماض از خطاهاى شخصى. 15. فرو بردن خشم. 16. اعراض از لغو و سخن بيهوده. 17. همراه داشتن يك دفترچه در جيب تا هر كدام را به جا آورد، در آن ثبت نمايد.عملكرد انجمن در ده ماه، اين گونه بوده است: ذخيره 90000 تومان پول، عيادت از 1500 نفر مريض، تفقد از 500 غايب، پرداخت 12000 تومان به نيازمندان، توبه كردن 2500 شرابخوار، تارك الصلوة و فاحشه، دست شستن پانصد نفر از بزرگان از تجملات و تزيينات منزل، كمك مالى به 75 ورشكسته مالى، تشرف 120 نفر از مسيحيان، يهوديان و بتپرستان به اسلام، 44 مجلس بحث با مسيحيان، ايراد 120 اشكال عقلى و اجتماعى بر مسيحيان كه آنان توان پاسخ نداشتند. سرانجام كار به جايى رسيد كه لورد كرومر، مستشار انگليس، در گزارش خود به لندن، چنين نوشت: اگر انجمن حزبالوطنى يك سال ديگر برقرار باشد و سلسله جنبان امروزه آسياى غربى و مركزى و آفريقاى شمالى، سيد جمالالدين اسدآبادى، مرفهالحال و آسوده خاطر در مصر زيست كند، گذشته از اين كه تجارت و سياست بريتانيا در قاره آفريقا معدوم گردد، ترس آن است كه سيادت قاطبه اروپا از هيمنه اين انجمن عجيب، وجود تاريخى كسب نمايد و اثرى از آن در صفحه عالم باقى نماند.***روزى سيد در برابر كشاورزان مصرى، در گوشهاى فرياد برآورد و گفت: «تو را مىخوانم اى فلاح بدبخت و مسكين مصرى كه دل زمين را مىشكافى تا بهرهاى از آن ببرى؛ تيشهات را در زمين فرو مىكنى تا نانى براى فرزندانت ببرى! به پاخيز عليه كسى كه نه توانسته ارتشى آماده كند، نه شهرى را آبادان نموده، نه فرهنگ را توسعه داده، نه نام اسلام را بلند ساخته، نه يك روز، دل ملت در پناهش راحتى ديده؛ بلكه در عوض، كشور را ويران و رعيت را ذليل كرده و ملت را به گدايى انداخته». او در پايان از عالمان خواست كه فرمانبردارى از شاه را حرام اعلام كنند تا اطرافيانش از گردش پراكنده شده، ارتشيان وى را برانند و كودكان، سنگ بارانش كنند.***مرد جادهها، در اواخر عمر شصت سالهاش، در استانبول به سر مىبرد. حسادت مفتى نسبت به او و نارضايتى سلطان عبدالحميد از او، موجب شد كه مرموزانه به شهادت برسد. آخرين بار، او چنين نوشت: «دوست عزيز! من در موقعى اين نامه را به دوست عزيز خود مىنويسم كه در محبس، محبوس و از ملاقات دوستان خود محرومم؛ نه انتظار نجات دارم و نه اميد حيات؛ نه از گرفتارى، متألّم و نه از كشته شدن، متوّحش؛ خوشم بر اين حبس و خوشم بر اين كشته شدن جسم. براى آزادى نوع، كشته مىشوم؛ ولى افسوس مىخورم از اين كه كِشتههاى خود را ندرويدم؛ به آرزويى كه داشتم، كاملاً نائل نگرديدم. شمشير شقاوت، نگذاشت بيدارى ملل مشرق را ببينم. دست جهالت، فرصت نداد صداى آزادى را از حلقوم امم مشرق بشنوم. اى كاش من تمام تخم افكار خود را در مزرعه مستعد افكار ملت كاشته بودم! چه خوش بود تخمهاى بارور و مفيد خود را در زمين شورهزار سلطنت، فاسد نمىنمودم. آنچه در آن مزرعه كاشتم، به نمو رسيد؛ هر چه در اين زمين كوير غرس نمودم، فاسد گرديد».***در نامه محمد عبده - مفتى الازهر و شاگرد برجسته سيد - خطاب به وى، چنين آمده است: «از سوى تو به من حكمتى رسيده است كه با آن، دلها را منقلب مىكنم و عقول را درمىيابم و در خاطرههاى مردم، تصرف مىكنم. تو به من، قدرت بخشيدهاى. من از تو، سه روح دارم كه اگر يكى از آنها در جهان حلول مىكرد، جماد، انسان مىشد. صورت ظاهر تو، در قوه خيالم تجلى كرد و حكمت تو را جلوهگر مىبينم. روح حكمت تو، مردگان ما را زنده كرد و عقلهاى ما را روشن ساخت. ما براى تو، اعداديم و تو، واحدى؛ ما، مخفى و تو، آشكار. عكس روى تو را من، قبله نمازم گذاردهام و آن را ناظر اعمال و كردار خود قرار دادهام».منابع:1. جمعى از نويسندگان، مجله حوزه، سيد جمال؛ جمال حوزهها، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، چاپ اول، 1375.2. لطفاللَّه جمالى، زندگى و مبارزات سيدجمالالدين اسدآبادى، به كوشش سيد هادى خسروشاهى، انتشارات كلبه شروق، چاپ دوم، 1380.3. سيدغلامرضا سعيدى، مفخر شرق، سيدجمال الدين اسدآبادى؛ به كوشش سيدهادى خسروشاهى، انتشارات كلبه شروق، چاپ دوم، 1380.4. احمد موثقى، سيد جمالالدين اسدآبادى مصلحى متفكر و سياستمدار، انتشارات بوستان كتاب، چاپ اول، قم 1380.5. مهدى ميركيانى، ردپاى آتش، انتشارات كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان، چاپ اول، 1377.6. محمدكاظم مزينانى، سيد جمالالدين اسدآبادى، انتشارات مدرسه، چاپ اول، 1377.7. محمد محيط طباطبايى، نقش سيدجمالالدين اسدآبادى، بيدراى مشرق زمين، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى قم.
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 169]