واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکايت هاي درس آموز (1) لباس قناعت نقل است که يک بار به عيد سه روز مانده بود؛ شبلي جوالي به سر افکند و پاره يي نان در دهان نهاد و پاره يي کنب (1) بر ميان بست و مي گشت و مي گفت: هرکه را جامه نايافته بود (2) به عيد، اين کند!(3) سرّ زن خويش پوشيدن يکي را پرسيدند که: زن را طلاق چرا مي دهي؟ گفت: سرّ زن خويش آشکارا نتوان کرد. چون طلاق داد، گفتند: چرا دادي؟ گفت: مرا با زن ديگران چه کار، تا حديث وي کنم؟(4) کار و تلاش مردانه عيسي عليه السلام مردي را ديد، گفت: تو چه کار کني؟ گفت: عبادت کنم. گفت: قوت از کجا خوري؟ گفت: مرا برادري ست، وي قوت من راست مي دارد. گفت: پس برادر تو از تو عابدتر است.(5) بيمار طبيب گفته اند که زماني، شبلي بيمار شد. خليفه وقت، طبيبي ترسا براي معالجه او فرستاد. طبيب از شبلي پرسيد: دلت چه مي خواهد؟ شبلي گفت: آنکه تو مسلمان شوي. طبيب گفت: اگر من مسلمان شدم تو خوب مي شوي و از بستر بيماري بر مي خيزي؟ گفت: آري. پس طبيب مسلمان شد و شبلي از بستر برخاست؛ در حالي که اثري از بيماري در او نبود. هر دو نزد خليفه رفتند و داستان را باز گفتند. خليفه گفت: پنداشتم که طبيب پيش بيمار فرستاده ام؛ در حالي که بيمار؛ پيش طبيب فرستاده بودم.(6) سرّ خود به کس نگفتن يکي سرّي با دوستي بگفت، گفت: يادگرفتي؟ گفت: نه، فراموش کردم.(7) رعايت همسايه يکي از بزرگان را رنج بود از موش بسيار. گفتند: چرا گربه نداري؟ گفت: ترسم که موش آواز وي بشنود و به خانه همسايه شود. آن گاه چيزي که خود را نپسندم، وي را پسنديده باشم.(8) ناله نکردن از روزگار ابن سيرين رحمه الله يکي را گفت: چه گونه اي؟ گفت: چه گونه بود کسي که پانصد درم وام دارد، عيالوار است و هيچ چيز ندارد؟ ابن سيرين به خانه شد و هزار درم بياورد و به وي داد و گفت: پانصد درم به وامخواه ده و پانصد درهم بر عيال نفقه کن! و عهد کردم نيز با کس نگويم: چه گونه اي؟(9) جلوه گري و تفاخر نکردن علي (رض) به يکي بگذشت، که بر کرسي مجلس مي کرد، گفت: اين مي گويد: اعرفوني؛ مرا بشناسيد!(10) شيوه آزادگي داشتن يکي از مشايخ عادت داشتي که از قصاب غدد فراستدي براي گربه؛ يکي روز منکري (11) بديدد از قصاب، باز (12) خانه شد و گربه را بيرون کرد، آن گاه بر قصاب حسبت کرد.(13) قصاب گفت: مادام که غدد مي خواهي، احتساب نتواني کرد. گفت: من نخست گربه را بيرون کردم، آن گاه به حسبت آمدم.(14) شادي با وجود گرفتاري نقل است که، [ابوبکر واسطي] روزي به تيمارستاني شد، ديوانه يي را ديد که هاي هويي مي کرد و نعره مي زد، گفت: آخر چنين بندي گران بر پاي تو نهاده اند، چه جاي نشاط است؟ گفت: اي غافل! بند بر پاي من است، نه بر دل.(15) مذمت سخن چيني در خبر است که در بني اسرائيل قحطي يي افتاد. بارها به استسقا شدند، باران نيامد. پس وحي آمد به موسي عليه السلام که، دعاي شما اجابت نکنم، که در ميان شما نمامي ست. گفت: آن کيست، بارخدايا! تا او را از ميان خويش به در کنيم؟ گفت: من نمام را دشمن دارم، خود نمامي کنم؟ موسي عليه السلام بگفت تا همه توبه کردند از نمامي، پس خدا تعالي ــ باران فرستاد.(16) نشکستن توبه گفتند: يکي توبه کرده بود و بشکست. گفت: اگر توبه او را بشکسته بودندي، هرگز او توبه نشکستي.(17) محال باور نبودن يکي صعوه (18) پي بگرفت. گفت: چه خواهي از من؟ گفت: بکشم تو را و بخورم. گفت: از خوردن من چيزي نيايد، لکن سه سخن تو را بياموزم که آن تو را بهتر از خوردن من: اما يکي اندر دست تو بگويم و ديگر آن وقت گويم که رها کني تا بر درخت نشينم و سوم آن وقت گويم که از درخت بر سر کوه پرم. گفت: بگوي! گفت: اول: هر چه از دست تو بشد، بر آن حسرت مخور! رها کرد تا بپريد و بر سر درخت نشست. گفت: دوم بگوي! گفت: سخن محال هرگز باور مکن! و بپريد و بر سر کوه نشست. گفت: اي بدبخت! اگر مرا بکشتي، اندر کشن من دو دانه مرواريد هست، هر يکي بيست مثقال، توانگر شدي. آن مرد انگشت در دندان گرفت و گفت: دريغا! اينت افسوس! اکنون سه ديگر سخن بگوي! گفت: تو آن دو فراموش کردي، سه ديگر چه کني؟ تو را گفتم: برگذشته افسوس مخور! و گفتم: محال باور مکن! و گوشت و بال من همه دو مثقال نبود، اندر درون من دو مرواريد بيست مثقال از کجا آيد؟ و اين بگفت و بپريد.(19) ريا نکردن فضيل عياض گويد: وقتي بدانچه همي کردند ريا مي کردند، و اکنون بدانچه نمي کنند، ريا همي کنند.(20) پينوشتها: 1ــ نوعي ريسمان از گياهي به همين نام. 2ــ هرکه جامه ندارد. 3ــ تذکره الاولياء، ص 618. 4ــ کيمياي سعادت، ج1، ص 322. 5ــ همان، ص 325 6ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 35. 7ــ کيمياي سعادت،ج 1، ص 405. 8ــ همان، ص 428. 9ــ همان، ص 440. 10ــ همان، ص 448. 11ــ منکر: کار بد. 12ــ به. 13ــ نهي از منکر کرد. 14ــ همان، ص 518. 15ــ تذکرة الاولياء، ص 734. 16ــ کيمياي سعادت، ج2، ص 98 و 99. 17ــ مقامات شمس، ص 209. 18ــ نوعي پرنده کوچک به اندازه گنجشک. 19ــ کيمياي سعادت، ج2، ص 162. 20ــ همان، ص 212. منبع:گنجينه شماره 82 ادامه دارد... /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]