محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826885346
انسان شناسي( 3 )
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انسان شناسي( 3 ) مسئوليت انسان اراده و اختيار انسان تمثيل: اگر کسي بخواهد آسيايي بسازد ابتدا درباره فايده (کاربرد) آسيا فکر مي کند. آنگاه با چرخ و سنگ و آب، آسيا را بنا مي کند، سنگ آسيا را به گردش در مي آورد و آرد به دست مي آيد. پس اين کار سه مرحله دارد.اول، انديشه در باب فايده آسيا است که آن را حکم گويند؛ دوم تهيه کردن چيزهايي است که براي بناي آسيا لازم است که آن را قضا مي گويند؛ سوم وقتي که آسيا به کار مي افتد و آرد توليد مي کند که آن را قدر گويند. اي دوست! بدان که آدمي را در به دست آوردن استعدادهاي ذاتي و خدادادي (يعني در حکم و قضا) اختياري نيست و از اين نظر مجبور، و اما در سعي و کوشش مختار است، پس آن کس که تنها به جبر (1) يا به اختيار (2) اعتقاد دارد، در خطاست. بلکه بايد گفت راه مستقيم، راهي در ميان جبر و اختيار است. (3) نکته: خانه دل کني پردود (4) و گويي که حکم ازل اين بود! اگر گناه از خداست، بنده را عذاب چراست؟ (5) معناي زندگي بهترين علم؛ شناخت معناي زندگي حديث و نکته: بدان و آگاه باش که مصطفي عليه السلام فرمود: «طلب العلم فريضه علي کل مسلم». مهم ترين کاري بر آدمي طلب اين علم است که بداند که او را از براي چه آفريده اند. پس مهم ترين همه چيزي براي او، آن است که به اين علم مشغول شود. (6) پوچ نبودن زندگي نکته: اگر آدمي شصت سال عمر کند، نصف آن را تاريکي شب (ساعات خواب) به غارت برد و ربع آن در طفوليت گذرد، و ربع ديگر پايمال حرص و آرزوهاي دراز و کسب رزق و فکر عيال شود و ده سال باقي به پيري و اندوه و غم بر باد رود و حيف از اين عمر که يکسر به بطالت برود. گويي که غنيمت است فرض خوش باش اي عاقل روزگار، کو فرصت؟ کو؟ خوشا دولت و سعادت آن مرد روشن دل، که گوشه اي گيرد و توشه راه سازد و ذخيره اي براي روز قيامت بنهد و با ناکامي و تحمل سختي، از خامي برهد و به کعبه طريقت رود و حاجي حقيقت شود. چار رکن کعبه اهل صفا صمت(8) و جوع(9) و عزلت(10) وبيداري است و به يقين بداند که صمت وجوع و سهر(10) وخلوت وذکر به دوام (11) ناتمامان جهان را بکند کار تمام و تيرگي غفلت و غبار شهوت و کدورت تعلق (12) ازجام جهان نماي دل و پاک کند(13) هدف خلقت انسان نکته همه موجودات و اشيا از بهر توست چرا يک بار به خود نياي و انديشه نکني که اين همه اشيا از بهر من است مرا از بهر چه آفريده اند؟ و اين جسم مرا معني و خاصيت چيست؟ و از بهر کيست؟ اصلاً حقيقت خود طلب نکني و باري در خود ننگري که اين چه شکل عجيب است، و اين پيکر لطيف، چنين متحرک و گويا و شنوا و بينا و دانا براي چيست؟ و اين ترکيب و اين طلسم (جسم انسان) عجيب براي کدام گنج است؟ اين خانه (جسم انسان) بدين شيوه و اين قفس نيکو، مقام کدام مرغ است؟ به خود نگويي که : اين چگونه است؟ اي دريغ! اکنون به هوش آي و گوش بگشاي و دل حاضر کن و حکايت و قصه احوال خود بشنو بلکه از خواب غفلت بيدار شوي و چشم دل بازکني و خود را ببيني و بداني که به چه کار آمده و به چه جاي مي روي: بازرگان مفتون حکايت: قصه تو حکايت شخصي است که به شهري به بازرگاني رفت و زرو مال و سرمايه بسيار داشت. با خود گفت: اين جا کسبي ببايد کرد و سودي بايد به دست آورد تا با غنيمت و سود به شهر خود بازگردم. چون آن شخص بدان شهر در آمد، شهري ديد آراسته با نعمت هاي گوناگون و با فرش هاي رنگين و جواهرهاي بي پايان. همگي وعظ من به تو اين است که تو طلي و خانه رنگين است. پس به آن نقش ها گرفتار شده، دست در تلف نهاد و با اوباشان شهر همنشين شد و جمله مال و زري که داشت ضايع و تلف کرد و مرکبي که داشت زمام او را رها کرد؛ چنان که هرجا که مي خواست مي رفت و مي چريد. و خود بر پيرزني عاشق شد و دست در گردن او در آورد و با وي قرار و آرام گرفت و مقام و ولايت اصلي و همنشينان و خويشان ولايت فراموش کرد و اصلاً از ايشان ياد نمي کرد و با اين همه خلق بسياري روي به وي کردند و وي را به مواعظ و نصايح آگاه و با خبر مي ساختند و باور نمي داشت و مي گفت: من خود از اين شهرم و از بهر اين کار که مشغولم آمده ام و چه مقام از اين بهتر و چه عيش از اين خوش تر و مکرر از وطن وي پيغام به وي مي رسيد که آن جا چرا نشسته اي و چه مي کني و ما را چرا فراموش کرده اي؟ عرش است نشيمن تو شرمت نايد کايي (14) و مقيم خطّه (15) خاک شوي و اين غافل بدبخت غم خود نمي خورد و هيچ ياد نمي آورد که از کجا آمده ام و به چه کار آمده ام و چه کاري بايدم کرد؟ و به آن گمراهي راضي شد. اگر بدبخت حال خود نمي دانست که نمي داند، آخر عاقلان و دانايان مي دانستند که اين چه عيبي آشکار است. بعد از زماني که خويشان و ياران وطن، فرستادند که او را به وطن بکشانند به هوش آمد، اما نه از مايه و بضاعت خود اثري ديد و نه از مرکب خود خبري و نه از آن پيرزن که گرفتار وي شده بود مساعدتي ديد. در آن وقت کف افسوس بر هم سود (16) و محروم و ناکام با هزاران خجلت و شرمندگي روي به وطن نهاد. در خانه اگر کس است يک حرف بس است. سگ سلطان محمود حکايت: گويند که سلطان محمود را سگي تازي بود که صيّادي نيک مي کرد. جلي (17) ابريشمن بر وي افکنده بودند و خوراک آن طعام گوناگون و چندين کس به خدمتگزاري او مأمور بودند و چون نيک صيّاد بود سلطان وي را عزيز مي داشت و هيچ صيدي از وي نمي جست. (18) روي سلطان به شکار رفت و آن سگ را همراه برد که ناگاه صيدي ديده شد. سلطان فرمود که سگ را رها کردند. آن سگ در راه به پاره استخوان مرداري برخورد، بايستاد و به آن مشغول شد و آن صيد دور شد. چون سلطان اين حقارت و فرومايگي را مشاهده نمود امر کرد که جُل را از وي بگشايند و طوق از گردنش کشيدند و بزدند و براندندش. سلطان گفت : اين سگ را از بهر آن عزيز مي داشتم که پنداشتم او را وفايي و بلندي همتي هست. هرکه فرومايگي کند و از آنچه که از او مي خواستيم باز ماند شايسته ما نيست. از پيش خودم اگر کني دور آن گه به کجا روم؟ که باشم؟ چه کنم؟ بازشکاري سلطان حکايت: گويند که سلطاني را بازي بود و در جوار سلطان آشيا داشت و بردست سلطان مي نشست. روزي سلطان آن باز را به پرواز در آورد که صيدي کند. آن باز چون پرواز کرد، در بام پيرزني مرداري ديد، آن صيد را رها کرده بر بام پيرزن بر مردار نشست و قرب سلطان و عزّت نشستن بر دست وي را از دست داد و به مردار مشغول گشت. چون پيرزن آن باز را ديدند و زيوري که بر آن باز بسته بودند مشاهده نمود، گفت: بي شک اين باز از سلطان است و از دست وي پريده، و از صيد چشم پوشيده و به اين مردار پيوسته و از پستي و ناکسي، همنشيني سلطان را گذاشته و بر بام من پيرزن فرود آمده و سر بدين مردار فرود آورده است. اکنون با ناکسان ناکسي و با خسيسان خسيسي بايد کرد. پس باز را گرفت و جواهري که بر وي بسته بودند بگشاد و منقارش ببريد و او را در حجره تاريکي ميان آب و گل افکند. پس بازداران سلطان به طلب باز مي گشتند و وي را مي جستند. او را در خانه پيرزن در ميان آب و گل ديدند بال و پرکنده و جواهر از او باز کرده و منقار بريده و تنها و بي نوا و مضطر مانده به زبان حال مي گفت: نه هم نفسي نه همدهمي نه ياري مشکل دردي، طرفه غمي، خوش کاري چون بازداران سلطان باز عزيز سلطان را در آن مذلت و خواري ديدند دريغ خورده به زبان حال مي گفتند: اي نازنين عالم عزّت در اين مقام در خواري و مذلّت و خسران چه مي کني؟ پرورده حظاير قدسي (19) و شاه وصل اين جا اسير محنت و هجران چه مي کني؟ خو کرده اي به دوري الطاف حضرتش برگو به اين وساوس شيطان چه مي کني؟ تو، انس با جمال و جلالش گرفته اي وحشت سراي عالم ويران چه مي کني؟ بودي بلندمرتبه، اي شاهباز (20) اوج چون بوم، خس (21) نه اي تو، به ويران چه مي کني؟ پس بازداران خطاب به پيرزن کردند که اي پيرزن اين باز سلطان است وي را چرا گرفته اي و بدين حال چرا کرده اي؟پيرزن گفت: دانستم که باز سلطان است و او را دست سلطان، مکان است، اما بي وفايي کرده که ترک همنشيني سلطان نموده و فرومايگي کرده که سر بدين مردار فرود آورده است. من نيز با وي به طريق پست فطرتان نموده گفتم: با بي ادبان بي ادبي سزاوار و با ذليلان، پستي لايق است. چون آن جماعت آن چنان ديدند و آن حجت را شنيدند به خدمت سلطان آمدند و احوال باز، حکايت کردند. سلطان گفت: پيرزن نيک کرد و به سزا. کسي که روي از ما بگرداند و به مرداري مشغول گردد شايسته ما نيست. وي را همان جا در ميان آب و گل گذارده، ترکش کنيد. الا اي شاهباز قرب شاهي که اندر مرده دنيا فتادي در عيش و طرب (22) بر خود ببستي ميان آب و گل تنها نشستي (23) تمثيل: مثل اهل دنيا در مشغولي ايشان به کار دنيا و فراموش کردن آخرت، مثل قومي است که در کشتي بودند و به جزيره اي رسيدند، براي قضاي حاجت و طهارت بيرون رفتند. کشتي بان منادي کرد که هيچ کس مباد که جز به طهارت و نماز مشغول شود که کشتي به تعجيل بخواهد رفتن. پس ايشان در آن جزيره پراکنده شدند. گروهي که عاقل بودند طهارت کردند و باز آمدند، کشتي خالي يافتند، جايي که خوش تر و موافق تر بود بگرفتند. گروهي ديگر در عجايب آن جزيره بماندند و به نظاره باز ايستادند و در آن شکوفه هاي نيکو و مرغان خوش آواز و سنگ ريزه هاي رنگين مي نگريدند، چون باز آمدند در کشتي هيچ جاي فراخ نيافتند و در جايي تنگ و تاريک بنشستند. گروهي ديگر به نظاره قناعت نکردند و از آن سنگ ريزه ها برچيدند و با خويشتن بياوردند. در کشتي جاي نيافتند و در جايي تنگ تر بنشستند و بار سنگريزه ها بر گردن نهادند. چون روزي دو بر آمد رنگ آن سنگ ريزه ها دگرگون و تاريک شد و بوي هاي ناخوش از آن برخاست، جاي نيافتند که بيندازند و پشيماني مي خوردند و بار و رنج آن بر گردن مي کشيدند. و گروهي ديگر در عجايب آن جزيره متعجب و متحيّر شدند، و همچنان نظاره کنان مي رفتند تا از کشتي دور افتادند و کشتي برفت و نداي کشتي بان نشنيدند و در جزيره مي بودند تا بعضي هلاک شدند از گرسنگي و بعضي را درندگان هلاک کردند. پس آن گروه اول مثل مؤمنان پرهيزگار است که از دنيا به قدر رفع حاجت بسنده کردند و گروه آخرين مثل کافران است که خداي را و آخرت را فراموش کردند و همگي خود به دنيا دادند و گروه ميانين مَثل عاصيان است که اصل ايمان نگاه داشتند وليکن درست از دنيا برنداشتند تا گران بار شدند. (24) پي نوشت ها : 1- جبر: نسبت دادن همه کارهاي بندگان به خدا و پذيرش اينکه انسان در کارهايش هيچ اختياري ندارد. 2- اختيار: نسبت دادن همه اعمال بندگان به خود بندگان و اعتقاد به اينکه خداوند بندگان را آفريده و آنها را کاملاً به خودشان واگذارده است. 3- انسان کامل (بازنويسي الانسان الکامل)، صص 90 و 91. 4- دلت را به سياهي گناه آلوده مي کني. 5- مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج2، ص 572. 6- نامه هاي عين القضات همداني، ج2، ص 72. 7- صمت : خاموشي و سکوت. 8- جوع: گرسنگي. 9- عزلت: گوشه نشيني. 10- سهر: بيداري، شب زنده داري. 11- به دوام: دائم 12- وابستگي و دلبستگي به دنيا. 13- حسن دل، ص 47 و 48. 14- کايي: که آيي. 15- خطه: سرزمين 16- سودن: ساييدن، ماليدن، کف دست بر هم سودن، کنايه از افسون و پشيماني است. 17- جل: پوششي براي چهار پايان که از سرما و گرما در امان باشند. 18- هرچه صيد مي کرد به خودش مي دادند. 19- حظاير: جمع حظيره، جايگاه؛ حظيره قدس: بهشت و هرجاي مقدس. 20- شاهباز: بازشاهي. 21- خس: ذليل، زبون 22- طرب: شادماني. 23- حسن دل، صص 144- 150. 24- نصيحه الموک، صص 61 و 62. منبع:نشريه گنجينه، شماره 83
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 379]
صفحات پیشنهادی
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها