واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
یادی از دوستان شهیدم(2) یادی از شهيد محمد صادق بابايي جاپلقي و شهيد محمد تقي رضوي مبرقع در گفتگو با احمد محرابي آيا جنگيدن در كردستان دشوار تر از جنگيدن در جنوب بود ؟ بله، چون اولا دشمن قابل شناسايي نبود و ناچار بوديم در چند جبهه بجنگيم. از يك طرف گروه هاي ضد انقلاب را داشتيم، از يك طرف صدام را داشتيم و مسئله مهم ديگر موانع طبيعي سر راهمان بود. بد نيست در اين مورد خاطره اي را نقل كنم. در اواخر سال 64 در مريوان بوديم و مي خواستيم براي عمليات كربلاي 5 به جنوب برويم. دستگاه ها را بارها زديم كه راه بيفتيم. بين مريوان و سنندج گردنه اي هست به نام آريز كه گردنه بسيار بلندي است. ظهر اين دستگاه ها را بار كمر شكن كرديم و ساعت 9 و 10 شب به ما اطلاع دادند كه كمر شكن از گردنه آريز نمي تواند بالا برود ؛ چون برف آمده و حتي كمرشكن عقب عقب رفته و دو تا چرخ آن از جاده خارج و به طرف دره، آويزان شده است. نيروي انتظامي هم مي گويد كه ساعت ده شب است و برف آمده و من نمي توانم در اينجا تأمين بگذارم. ساعت ده يازده شب زنگ زديم به استاندار كردستان، او به نيروي انتظامي دستور داد كه تأمين جاده را به عهده بگيرد. از سنندج دستگاه بولدوزر آوردند و كمرشكن هم آدم عجيبي بود كه با اين وضعيت لحظه اي صحنه را ترك نكرد. از نماز خواندن شهيد بابايي و تصميم گيري قطعي ايشان پس از آن گفتيد. ما در فرهنگ دينيمان، اين گونه نشانه هاي بارز توكل را داريم. چگونه مي توان اين شيوه ها را به صورت علمي و عيني براي رهايي از مشكلات بسياري كه در جهاني بدون آرمان گرفتار آن هستيم، تئوريزه كنيم؟ ببينيد ما اين شيوه را در جنگ، به ويژه در لحظات بحراني، بسيار به كار مي برديم و پاسخ هم مي گرفتيم. متأسفانه بعد از جنگ، به رغم عملكرد درخشانمان در جنگ خوب عمل نكرديم. بسياري از اين شيوه هاي نجات بخش را از محتواي خودشان خالي و تبديل به پوسته كرديم. ما ارزش هاي دفاع مقدس را نه درست حفظ و نه صحيح روايت كرديم و اي كاش اين كار را نمي كرديم، آن قدر بد روايت كرديم كه واكنش منفي ايجاد كرديم. در كربلاي 5 يك پروژه هاي را كار كرديم كه هنوز بعد از اين همه سال نتوانسته ام آنرا درك كنم. ما با لشكر 10 سيد الشهدا كار عمليات يك جاده دو كيلومتري مي كشيديم كه مي شود گفت تقريبا تنها جاده اي بود كه ارتباط خشكي دو طرف را برقرار مي كرد. قرار بود اين دو كيلومتر جاده در عرض يك شب كشيده شود. جلوي روي ما موانع بسياري وجود داشتندكه از همه بدتر آب گرفتگي منطقه بود. اين جاده اهميت حياتي داشت. قبل از شروع عمليات گفتيم به راننده بولدوزر كه مي خواهد در اين مسير كار كند بگوييد ديگر بر نمي گردد. گفتند چه اصراري است كه اين حرف را بگوييم. گفتيم بايد بگوييد که برگشتي ندارد که يک وقت نرويم وسط کار بمانيم.اولين تيمي كه قرار بود عمليات را شروع كند، تيم ما بود. خدا بيامرزد جواد اسماعيلي را كه از اهالي دليجان بود. فرمانده تيمش هم همشهري خودش بود. سه چهار نفري دور هم نشستيم و گفتيم وضعيت از اين قرار است و برگشتي وجود ندارد. اگر منعي داريد، خانواده چشم انتظار شماست يا هر مشكل ديگري داريد، بگوييد ما كس ديگري را بگذاريم. او مكث كوتاهي كرد و سرش را پايين انداخت و گفت مشكلي نيست. باز فرمانده لشكر اشاره اي به ما كرد كه تأكيد بيشتري كنيم كه مطمئن شود. دوباره گفتيم باز همان جواب را داد. رفتيم و عمليات شروع شد. تقريبا نيم ساعت سه ربعي كار كرده بود كه دشمن متوجه شد و چون فاصله هم خيلي نزديك بود، از دو طرف روي او آتش مي ريختند. او را از دستگاه آورديم پايين و چند لحظه بعد روي دستگاه موشك خورد به كلي منهدم شد. الحمدالله به ايشان آسيب سختي نرسيد،ولي مي خواهم اين را عرض كنم كه او واقعا مي دانست كه بر نمي گردد، متأسفانه در ظرف اين ده دوازه سال گذشته وضعيتي پيش آمد كه نمي شد از اين چيزها حرف زد و گمانم يك كم ديگر ادامه پيدا مي كرد بايد تاريخ جنگ را هم پاك مي كرديم. خوشبختانه خدا التفاتي كرد و اوضاع كمي عوض شد كه دست كم مي شود درباره اين ارزشها حرف زد يكي از كارهاي بزرگي را كه خاطره اش هنوز در شما نشاط ايجاد مي كند، تعريف كنيد. نصب همان پلي كه برايتان تعريف كردم، واقعا حادثه شگفت آوري بود. آن پل 33 متري را بايد بدون جرثقيل نصب مي كرديم. وسط رودخانه چند تا لوله بزرگ به قطر دو متر گذاشتيم كه آب بتواند از وسط آنها عبور كند. روي لوله ها آن قدر خاك ريختيم كه از سطح رودخانه بالا آمد. بعد بولدوزر را گذاشتيم آن طرف رودخانه و پل را بكسل كرديم، روي آن خاك تكيه داديم كه به حالت الا كلنگ در آمد. بعد كم كم خاك زير پل را خالي كرديم. پل كم كم پايين آمد. بعد دو طرف رودخانه بولدوزر گذاشتيم. نصب اين پل بسيار دشوار بود، چون دو طرف آن سوراخ هايي داشت كه بايد در جاي خودشان قرار مي گرفتند. اگر يك ميل اين طرف و آن طرف مي رفت، چون پل از پيش ساخته بود، بكلي از بين مي رفت. يا مثلا جاده خندق كه ما در اجرايش شركت كرديم، اما نمي دانم ابتكار چه كسي بود كه اين پروژه عظيم را طراحي كرد. نوع خاك خاصي هم مي خواست. بايد خاك به خصوصي را پياده مي كردند و مي آوردند. تقريبا ده گردان بسيج شدند، از هر گردان ده كمپرسي مي رفتند و خاك را مي آوردند. كل منطقه آب و لجن بود. كمپرسي كه خاك مي ريخت، بايد عقب عقب بر مي گشت. شب بود و ديد هم نداشتيم. ما در آنجا گروهاني داشتيم به نام گروهان فانوس. كارشان اين بود كه دويست تا فانوس را در دو طرف جاده نصب كنند. عراقي ها فانوس ها را نمي ديدند ؟ خير، در ميان ني ها بود. چطور شب به شما حمله نمي كردند؟ فقط وقتي صداي بولدوزرها را مي شنيدند، متوجه حضور ما مي شدند، در هر حال كمپرسي ها بايد داخل اين نور حركت مي كردند و به اين ترتيب 14 كيلومتر راه در ظرف 72 روز ساخته شد و نكته جالبي اينكه ساخت آن درست در روز عاشورا تمام شد. واقعا ميلي متري پيش مي رفتيم. همين كار را در عمليات بدر تحت فرماندهي شهيد بابايي به عنوان جاده خندق انجام داديم. آيا اين جاده ها حالا هم به كار مي آيند؟ جاده سيد الشهدا بله، بقيه را نمي دانم. جاده سيد الشهدا هور را به خشكي وصل كرده. جاده خندق كه در عراق بود و اصلا نمي دانيم هنوز هست يا نه. در كردستان تقريبا همه جاده ها ساخته شدند، و گرنه كردستان يكي از مناطق محروم بود كه هيچ چيز نداشت و روستاهاي بسيار پراكنده آن، بسيار بعيد بود كه به اين زودي ها به هم متصل شوند. اين روحيه و تلاش را نمي شود به وضعيت امروزمان تعميم بدهيم؟ چرا نشود؟ نمونه اش همين كاري كه در خرداد انجام شد و از همه جا آمدند و سعي كردند اين مباحث را به شكلي عملي،تئوريزه كنند، البته اگر در اين حد نماند. مقاله هاي علمي بسيار خوبي ارائه شدند. اگر فقط جزوه و مقاله نشود و ادامه پيدا كند، مي تواند در تدوين و تبيين اين فرهنگ و انتقال آن به نسل هاي بعدي و بهره گيري از اين فرهنگ، مؤثر باشد. الان پنج شش سال است كه جهاد با وزارت كشاورزي ادغام شده و در اثر همان روحيه جهادي، ما حالا از نظر گندم خودكفا هستيم. سواي توانمندي فرماندهان، اطاعت زيردستان از آنها هم عامل پيش برنده پروژه ها بوده، به نظر شما اين فرمانبرداري به چه چيز بر مي گردد و چرا در شرايط فعلي، اين فرهنگ ديده نمي شود؟ براي اينكه مديران ما در سال هاي گذشته بيگانه با فرهنگ جهادي بوده اند. زير دست زماني از فرمانده و مدير خود اطاعت مي كند كه او را عامل به مطلبي كه ارائه مي كند، ببيند. مديران ما مدت ها اين فرهنگ را مسخره مي كردند. ما فرهنگ و مديريت جهادي را همان جا در جبهه گذاشتيم و آمديم. متأسفانه بخش زيادي از صاحبان اين روحيه ها را يا كنار گذاشتند يا شرايطي را فراهم آوردند كه خودشان كنار رفتند. شرايط مديريت جامعه به گونه اي پيش رفته که انسان هاي قدرتمندي كه يك تنه بزرگ ترين بحران ها را در جنگ حل مي كردند، حالا خانه نشين شده اند، در حالي كه اينها از بسياري از استانداران و مديران و وزراي ما تواناتر هستند، منتهي متأسفانه انتخاب مسئولين بيشتر از آنچه كه به توانايي برگردد، جنبه سياسي به خود گرفته است. مشكل اساسي ما سياست زدگي است. آدم هاي با تجربه، متخصص و كارآمد بسياري در جهاد بودند كه متأسفانه به اين شكل كنار رفته اند و افرادي مصدر امور شده اند كه واقعا آن توانمندي ها را ندارند. شما خودتان هنوز در جهاد هستيد؟ بله.
و كاري كه رضايت شما را فراهم سازد انجام مي دهيد؟ به هر حال تلاشمان را مي كنيم. در جهاد استان مركزي افرادي كه از جبهه آمدند، حدود 60 درصدشان هستند و به شيوه گذشته كار مي كنند و خيلي پراكنده نشده اند، ولي بعضي از استان ها جهادشان به هم ريخته است. در مورد شهادت شهيد بابايي خاطره اي داريد ؟ من به هنگام شهادت ايشان نبودم. ايشان، هم يكي از برادرانش شهيد شده بود، هم يك برادر جانباز داشت و هم پدرشان فوت كرده بود و خود جهاد استان مركزي از ايشان خواست كه برگردد، چون خانواده سرپرست نداشت. ايشان قرار بود برگردد، منتهي چهار پنج روز قبل از بازگشت، در مقر منطقه مي خواهد تلفن بزند كه هواپيماهاي عراقي آنجا را با بمب خوشه اي بمباران مي كنند.يكي از بچه ها در نزديكي او بوده. شهيد بابايي براي اينكه به او آسيبي نرسد. خودش را روي او پرتاب مي كند و ده پانزده تركش بمب خوشه اي به بدن و سرش مي خورد و به شهادت مي رسد. حالا كه بعد از 20 سال به دور نماي شهيد بابايي و ديگر شهدا نگاه مي كنيد، بارزترين صفت آنها را چه مي بينيد ؟ صادق بودن. ارتباطشان با خدا حقيقي و مخلصانه بود. شهيد بابايي خيلي كم پيش مي آمد نماز شبش ترك شود. تناقض بين مديران آن موقع و حالا را چگونه تاب مي آوريد؟ هميشه ياد تعبير شهيد باكري مي افتم و گروهي که دق مي كنند. ما ايستاده ايم و كارمان را مي كنيم، ولي ظاهرا به جايي نمي رسيم. به هر حال ما تكليفمان را انجام مي دهيم. يادم هست در عمليات بدر يك سري دستگاه نو به ما دادند كه با آنها كار نكرده بوديم. پيشروي كرديم و دستگاه ها را هم برديم، ولي عراق پيش آمد و مجبور شديم دستگاه ها را بگذاريم و برگرديم. ناراحت و عصباني آمديم پيش شهيد بابايي. چهره آرام او يادم نمي رود كه در مقابل سر و صداها و گلايه ها ما گفت، «ما تكليف داشتيم برويم و اين كار را انجام بدهيم.» همه چيز را از روحيه ولايت پذيري فرماندهان نشأت مي گرفت. آيا در بحران ها از شيوه ها و خاطرات آنها كمك مي گيريد. ما هر وقت مي خواهيم يك كار جهادي را در ظرف دو سه روز انجام بدهيم، باز آدم هايي با همان روحيه ها را جمع مي كنيم. حضور آنها را هميشه احساس مي كنيم. آيا در نسل جديد از آن افراد نمي بينيد يا تلاش نكرده ايد ؟ در ميان اين نسل هم بچه هاي خوب زيادند، ولي به نظر مي رسد كه اين فرهنگ، خوب به آنها منتقل نشده. شايد يكي از مشكلات عمده اي كه وجود داشته اين بوده كه هر وقت هم نشستيم و مراسمي و بزرگداشتي گرفتيم، باز خودمان بوديم و نسل جديد را نياورديم كه با اين فرهنگ آشنا شود. همان آدم هاي سابق جمع شديم و انفصال نسل پديد آمده. اين قطعا اشكال بزرگي است كه نسل بعدي از بي اطلاعي از اين فرهنگ رنج مي برد. ظاهرا همين نسل جديد هم اگر درگير كارهاي بزرگي از قبيل آنچه كه در جهاد انجام شد،بشود و به تعبيري، جلوه كند، اين فاصله برداشته مي شود، چون انسان فطرتا در پي انجام كارهاي خارق العاده است. فكر نمي كنيد كوتاهي از جانب امثال شما هم باشد؟ چرا، درست است. فطرت ها همان است و فقط غبار گرفته. من معتقدم اگر اتفاقي بيفتد همان نسل دوباره بلند مي شود و حتي از دل همين نسل هم دوباره شهيد همت ها و شهيد باكري ها پديد مي آيند. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 443]