تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835070852
شيرزني در خط مقدم جبهه
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شيرزني در خط مقدم جبهه نويسنده:فاطمه شيري امينه وهاب زاده امدادگري است که خاطرات زيادي از سال هاي جنگ تحميلي دارد شيرزن، لقبي است که خيلي ها به او داده اند؛ کسي که آوازه فعاليت هايش به سال هاي قبل از انقلاب بر مي گردد و با دوران جنگ تحميلي گره مي خورد. او با اينکه سن و سالي نداشت به عنوان امدادگر پا به جبهه جنگ گذاشت و لحظه هاي تلخ و شيرين زيادي را لا به لاي دود و خمپاره و انفجار و فريادهاي کمک رزمندگان تجربه کرد. درباره امينه وهاب زاده صحبت مي کنيم؛ زني که پا به پاي خيلي از فرماندهان جنگ در مناطق عملياتي حضور داشته. سال ها از دوران جنگ مي گذرد؛ ديگر امينه شور و حال جواني اش را ندارد و به کمک دستگاه اکسيژن و عصا روزگار مي گذراند. با اين حال هنوز هم دست از تلاش بر نداشته و در پايگاه محله شان به عنوان امدادگر حضور پيدا مي کند. به خانه اين شيرزن رفتيم تا پاي خاطرات تکرار نشدني اش بنشينيم؛ خاطرات يک امدادگر زن، در خط مقدم جبهه! 68 ساله است و در خانه کوچکي در شهرک اکباتان به تنهايي زندگي مي کند. در خانه اش از تجملات امروزي هيچ خبري نيست. امينه وهاب زاده زندگي ساده اي دارد و اين سادگي را مديون روزهايي مي داند که در مناطق عملياتي به عنوان يک امدادگر به رزمنده هاي مجروح کمک مي کرده. در واقع براي اين زن هيچ چيز به اندازه جبهه و خاطرات مناطق جنگي اش اهميت ندارد. خودش که مي گويد متعلق به اين روزها نيست. امينه پس از هفت بار مجروح شدن در عمليات هاي مختلف در سال 63 به تهران برگشت. شايد اگر در جبهه ترکش نمي خورد و تحت تاثير انفجار بمب، جانباز و شيميايي نمي شد، دوباره به عنوان امدادگر به خط مقدم بر مي گشت. حالا سال هاست که از پايان جنگ تحميلي مي گذرد و امينه جانباز 70 درصد است. اين روزها امينه روزگارش را در خانه اي 50 متري در کنار دستگاه هايي مي گذراند که کمکش مي کنند بهتر نفس بکشد. شکنجه در زندان عبرت «سال 49 بود که از عراق به ايران آمدم. 16 ساله بودم که در تهران عضو حزب موتلفه اسلامي شدم و به اين ترتيب فعاليت هايم را شروع کردم.» البته امينه در کنار فعاليت در حزب موتلفه به مسجد حضرت حجت (ع) در محله شان – منطقه جيحون – مي رفت و همان جا عليه رژيم طاغوت فعاليت مي کرد؛ «سال 50 بود؛ اعلاميه به دست مي گرفتم و در کوچه و خيابان بين مردم پخش مي کرد يا به ديوارها مي چسباندم. استرس کار بالا بود. حتي آن موقع چندين بار نيروهاي ساواک مرا گير انداختند اما چون هيچ مدرکي به دست نمي آوردند بعد از يک مدت رهايم مي کردند. البته در همين زندان هاي موقت خيلي شکنجه شدم. کمترين اين شکنجه ها سيلي هاي محکمي بود که مأموران ساواک به سر و صورتم مي زدند تا اعتراف کنم.» بارها شده بود که در زندان آن قدر به کف پاهاي او شلاق زده بودند که کف پاهايش خون آلود شده بود اما با اين حال ممکن نبود امينه لب به اعتراف باز کند. فعاليت هاي وهاب زاده تا سال هاي 55-54 ادامه داشت. همه خاطرات او از اين دوران مربوط به زندان اوين بودم. يک بار وقتي دستگير شدم و به زندان رفتم هم بندي هايم يکي از آيه هاي قرآن را با صداي بلند با همديگر مي خواندند و منظورشان اين بود که ما عهد و پيمانمان را با خدا بسته ايم. آنها به اين شکل به من روحيه مي دادند تا زير فشار شکنجه هاي ماموران ساواک اعتراف نکنم.» حتماً نام زندان کميته مشترک ضد خرابکاري به گوشتان خورده است؛ امينه در آنجا زنداني بوده و شکنجه شده. اين زندان حالا به موزه عبرت تبديل شده است. آموزش هاي ويژه امينه وهاب زاده بعد از پيروزي انقلاب اسلامي همچنان با حزب موتلفه در ارتباط بود اما پس از آغاز جنگ تحميلي به عنوان مسؤول تحويل شهدا در بيمارستان امام خميني (ره) تهران مشغول به کار شد. البته اين مسئوليت موقتي بود؛ چرا که امينه پيشنهادهاي زيادي براي گرفتن مسؤوليت هاي ديگر داشت؛ «مسؤولان بر اساس توانايي هاي من پست هايي مانند مسؤوليت در امور خواهران در جهاد سازندگي کرج، مسؤول گروه خواهران در ستاد نماز جمعه و مسؤوليت حفاظت و امنيت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده ام گذاشتند.» اين زن مبارز قبل از انقلاب بر اثر شکنجه هاي ساواک بارها مجروح شده بود اما اولين مجروحيت او بعد از پيروزي انقلاب بر مي گردد به سال 1359؛ زماني که مسؤوليت حفاظت و امنيت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشت؛ «در يکي از نمازهاي جمعه منافقان اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. من هم که وظيفه نجات جان زنان نمازگزار را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعيت رفتم. آنها هم يک بلوک سيماني به طرف من پرتاب کردند که باعث شد پايم بشکند.» شور انقلاب و حس دفاع از کشور در وجود زن جوان موج مي زد؛ به همين دليل وقتي جنگ آغاز شد با همان پاي شکسته از بيمارستان امام خميني (ره) تهران به طرف مسجد جامع منطقه پل سيمان شهر ري به راه افتاد تا از طرف کميته انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شود. اما رفتن به جبهه به همين راحتي ها هم نبود. وهاب زاده پس از ثبت نام و گذراندن دوره هاي مختلف نظامي در پادگان جي تهران مانند آشنايي با سلاح هاي سنگين، رانندگي با تانک، سقوط آزاد و تاکتيک هاي رزمي، در نهايت پسر هشت ساله اش را به خواهرش سپرد و به عنوان يک امدادگر به جبهه جنوب اعزام شد. همه فن حريف «پس از حضور در جبهه مدتي به عنوان امدادگر در بيمارستان پتروشيمي خدمت کردم. آن روزها پرستاران تنها کارشان پرستاري از مجروحان نبود، آن موقع ما پرستارها و مشاور و روان شناس، سنگ صبور و نويسنده وصيت نامه هاي رزمنده ها بوديم.» براي امينه که با درد و شکنجه آشنا بود، ديدن صحنه هاي خون و انفجار چندان غير قابل تحمل نبود. او در تمام اين سال ها آن قدر محکم شده بود که وقتي پايش به خاک جبهه رسيد ترديد را کنار گذاشت و با همه توانش به کمک رزمنده هاي مجروح رفت؛ «زنان هميشه نقش مثمرثمري را مي توانند ايفا کنند. خانم ها اراده قوي دارند و اگر بخواهند کاري را انجام دهند هيچ کس جلودارشان نيست. در جبهه هم همين طور بود. خانم هاي امدادگر تمام تلاششان را مي کردند تا رزمنده هاي مجروح سلامتي شان را به دست بياورند. » امينه هيچ وقت حسين را از ياد نمي برد؛ پسري که 14 سال بيشتر نداشت و به عنوان رزمنده براي دفاع از کشور پا به خط مقدم گذاشته بود؛ «حسين يک بار پيشم آمد و از من درخواست يک سربند يا زهرا (س) کرد. نداشتم اما به هر زحمتي که بود برايش تهيه کردم. به او گفتم : «پسرم بيا اينجا اين سربند را بگير.» هيچ وقت يادم نمي رود تا اين حرف را زدم حسين به طرفم آمد و جلويم زانو زد و گفت : «شما جاي مادرم هستيد، دلم مي خواهد خودتان سربند را به سرم ببنديد.» بعد ازآن ملاقات (ع) حسين به عمليات اعزام شد. وقتي عمليات تمام شد اين امينه و همکارانش بودند که بايد مجروحان را پيدا کرده و به آنها رسيدگي مي کردند؛ «وقتي وارد منطقه شديم ديدم پسر نوجواني روي زمين افتاده از بدنش به شدت خون مي رفت. اول فکر کردم شهيد شده اما کمي که نزديکش شدم او را شناختم؛ او خود حسين بود. دلم ريخت. حسين آهسته گفت : «السلام عليک يا اباعبدالله» و شهيد شد. همان جا کاغذي از جيبم درآوردم و رويش نوشتم که حسين را با سربندش دفن کنند و بعد آن را در جيب پسر نوجوان گذاشتم.» امينه به اينجاي حرف هايش که مي رسيد بغضش مي ترکد. با اينکه سال ها از پايان جنگ مي گذرد او هنوز در خاطراتش زندگي مي کند و لحظه هايي را که در جبهه گذرانده طوري تعريف مي کند که انگار تمام اين وقايع همين ديروز رخ داده اند. پا به پاي فرماندهان جنگ خانم مبارز در دوران جنگ تنها يک امدادگر نبود. او در عمليات هاي مختلفي مثل فتح المبين، حصر آبادان، ثامن الائمه، والفجر، دهلاويه، حميديه، هويزه، رمضان، طريق القدس و چندين عمليات ديگر در کنار فرماندهان بزرگي مثل شهيد صياد شيرازي، چمران و همت جنگيده است. «شهيد چمران را قبل از آمدنم به جبهه مي شناختم؛ يعني در تهران، ما قرار بود همراه با هم به لبنان برويم که جنگ شروع شد. البته با شهيد چمران هفت روز در منطقه سردشت کردستان همکاري داشتم.» امينه همرزم شهيد همت هم بود، به گفته اين شيرزن جبهه جنگ، يکي از جمله هاي به يادماني شهيد همت را بعد از عمليات اين بود که مي گفت : «اسب ها را زين کنيد.» «منظور شهيد همت از اسب ها را زين کنيد، همان آمبولانس ها بودند ما به سرعت آمبولانس ها را براي نجات مجروحان آماده مي کرديم.» وهاب زاده در عمليات شکست حصر آبادان هم با شهيد صياد شيرازي همرزم بوده است. او مي گويد : «قرار بود در اين عمليات با دو پرستار خانم که از آبادان آمده بودند. در اين عمليات شرکت کنيم. شهيد صياد شيرازي آن روز به ما گفت : «شما شغل حضرت زهرا (س) را داريد و اميدوارم ايشان را الگوي خودتان قرار دهيد و اين کار را تا آخر ادامه بدهيد.» همين حرف ها و جمله ها بود که امينه را به ادامه کارش تشويق مي کرد. شيرزن آر پي جي زن وهاب زاده قبل از اعزام به جبهه آموزش هاي زيادي ديده بود. گرچه فرصتش پيش نيامده بود اما آمادگي اش را داشت که هر لحظه دست به کار شود تا از جان خود يا دوستانش محافظت کند. مثلاً يک بار که او براي رسيدگي به مجروحان به منطقه رفته بود کم مانده بود تا تانک عراقي ها او و سربازي را هدف بگيرند اما عکس العمل به موقع امينه جانشان را نجات داده بود؛ «درست يادم نمي آيد کدام عمليات بود. ديگر اين روزها به خاطر عوارض شيميايي شدنم فراموشي هم پيدا کرده ام. يک بار در همين عمليات هاي اوايل جنگ بود که رزمنده مجروحي را پيدا کردم. پايش حسابي آسيب ديده بود. از طرفي يکي از تانک هاي دشمن هم هر لحظه به ما نزديک مي شد. آن رزمنده آر پي جي زن بود و نمي توانست از جايش تکان بخورد. اين بود که سعي کردم به جاي او اين کار را انجام دهم و رزمنده مجروح پشت سر هم مي گفت : «خواهر گلوله را از دست نده مهمات نداريم. نمي خواد بزني» اما من به خدا توکل کردم و آموزش هايي را که از قبل ديده بودم به کار بستم و تانک را نشانه رفتم. بعد با گفتن يا حسين (ع) شليک کردم. در يک چشم بر هم زدن تانک آتش گرفت. رزمنده مجروح آن قدر خوشحال شد که نمي دانست چه کار کند و تا آخر مسير مرا دعا مي کرد که مهمات را هدر ندادم.» امينه آرزو مي کند هيچ وقت ديگر در کشور جنگ نشود. وهاب زاده سال 63 که به خاطر شدت جراحت هايش از شرکت در جبهه محروم شد به تهران بازگشت و در پشت جبهه به فعاليت هايش ادامه داد؛ «بعد از پايان دوران دفاع مقدس آموزش هاي امدادي خودم را کامل کردم و به جمعيت داوطلبان هلال احمر پيوستم. هر جا ماموريت بود حاضر مي شدم. دوران رحلت حضرت امام (ره) هم 70 روز مسؤوليت امداد خواهران هلال احمر را بر عهده داشتم. علاوه براين عضو بسيج محله هستم و در تمام فعاليت هاي مسجد شرکت مي کنم، از کسي هم انتظار ندارم. وظيفه اي بوده که انجام داده ام. براي همين خدا را شکر مي کنم.» امينه وهاب زاده هفت بار در جنگ تحميلي مجروح شده است داستان تير و ترکش و شيميايي وهاب زاده در مناطق جنگي زيادي بوده و در عمليات هاي زيادي شرکت کرده است. او از دوران جنگ تحميلي خاطرات تلخ و شيرين زيادي دارد. هفت بار مجروحيت در جنگ هم جزو خاطرات امينه است. هيچ کدام از اين جراحت ها نتوانستند اين شيرزن را زمين گير کند؛ «اولين مجروحيت عميق من بر مي گردد به سال 60، شبيخون رژيم بعث به ايستگاه عمليات آبادان که بسياري از بچه هاي رزمنده شهيد شدند. آن شب پس از حمله عراقي ها به گروه امدادي بي سيم زدند که آمبولانس اعزام کنند ولي آمبولانس به ماموريت رفته بود وقتي هم که آمبولانس آمد راننده آن قدر خسته و زخمي بود که نمي توانست دوباره اعزام شود؛ براي همين خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم وقتي به آنجا رسيدم با صحنه تکان دهنده اي روبه رو شدم. همه بچه ها شهيد شده بودند و آنهايي هم که نفس مي کشيدند آن قدر خون از بدنشان رفته بود که کاري از دستم بر نمي آمد که برايشان انجام دهم اما هر طوري بود يکي از مجروحان را سوار آمبولانس کردم.» زماني که امينه در حال انتقال مجروح به آمبولانس بود يکي از رزمنده ها که از گلوله باران عراقي ها جان سالم به در برده بود و تنها کتفش جراحت پيدا کرده بود خودش را به امينه رساند تا به او کمک کند؛ «خواهرم شما به مجروح برسيد من رانندگي مي کنم. » از بد حادثه رزمنده مجروح در مسير برگشت را گم مي کند و با وجود اينکه نبايد چراغ هاي آمبولانس را در شب روشن مي کرد براي پيدا کردن راه اين کار را انجام مي دهد. با روشن شدن چراغ هاي آمبولانس عراقي ها متوجه آمبولانس شده و آنها را زير آتش خمپاره مي گيرند؛ «آن قدر آتش زياد بود که صداي خودم را نمي شنيدم فقط احساس کردم شکمم مي سوزد.» وقتي راننده مسير برگشت را پيدا کرد و آمبولانس را به بيمارستان رساند؛ آن قدر به آمبولانس شليک شده بود که مجبور شدند براي بيرون آوردن امينه و آن رزمنده مجروح، در آمبولانس را اره کنند در آن حادثه ترکش به شکم امينه برخورد کرده و مجروحش کرده بود اما با سرعت عمل دکتر ها امينه از حادثه جان سالم به در برد. اين تنها حادثه اي نبود که امدادگر جوان از آن جان سالم به در برده بود؛ سال 61 در منطقه سردشت آمبولانسي که وهاب زاده در آن بود مورد حمله قرار گرفت. در آن حادثه امينه به علت انفجار تحت تاثير ارتعاشات انفجار مين قرار گرفت؛ «آن روز به خاطر رفتن آمبولانسمان روي مين و خمپاره هايي که به سمتمان پرتاب مي شد، فکم شکست. شنوايي گوش چپم را از دست دادم و تحت تاثير موج انفجار قرار گرفتم.» وهاب زاده براي کمک رساندن به مجروحان به مناطق عملياتي زيادي رفته و جراحت هاي زيادي را تحمل کرده است. او در عمليات والفجر يک هم شرکت داشت و در منطقه فکه شيميايي شد؛ «در عمليات والفجر يک در منطقه فکه انجام شد، امدادگر بودم. چند ساعتي از اذان صبح گذشته بود. مشغول عوض کردن پانسمان پاي يکي از مجروحان بودم که ناگهان هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران کردند. پس از بمباران به سرعت از چادر بيرون آمدم تا مجروحان را نجات دهم. بوي سير «گاز خردل» در منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسکم را زدم ولي وقتي به چادر برگشتم، ديدم آن جانبازي که داشتم مداوايش مي کردم ماسک ندارد؛ براي همين ماسکم را به صورت آن مجروح زدم.» بعد از اين فداکاري صورت و چشمان خانم امدادگر دچار خارش و سوزش شد. دستانش تاول زد و کمي بعد بيهوش روي زمين افتاد؛ «به اين ترتيب مرا به بيمارستان صحرايي و پس از آن به بيمارستان اهواز منتقل کردند. » منبع: نشريه همشهري سرنخ، شماره56
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 431]
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها