تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833507973
جنگ و اسارت(5)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جنگ و اسارت(5) نویسنده:عين اله کرماني زاده (خاطرات هشت سال دفاع مقدس) خبرآزادي پنجشنبه 1369/5/25مثل هميشه از خواب بيدار شدم و بعد از به جا آوردن نمازصبح، کنار پنجره به طلوع آفتاب نگاه مي کردم. هوا نسبتاً خنک بود ونسيم ناپايدار به برگ هاي زرد درختان در جلوي آسايشگاه مي وزيد. نگهبان عراقي با دسته کليد قفل ها را يکي پس از ديگري باز مي کرد. پس ازسلام و احوال پرسي از او پرسيدم، خبر جديد داري؟ او جواب داد خبر جديدي نيست. اولين نفري بودم که ازآسايشگاه بيرون مي آمدم و پس از پياده روي و ورزش با ديگر اسراي اردوگاه در مورد آزادي و اسارت با هم صحبت مي کرديم و درآرزوي روزي بوديم که از اسارت از زندان عراقي ها رهايي پيدا کنيم. آن روز اصلاً حوصله نداشتم و به همين خاطر همنشيني و صحبت با دوستان را ترک کرده و به داخل آسايشگاه رفتم. آن روز ساعت 08:30 نگهبان محوطه به داخل آسايشگاه دويده و تلويزيون را روشن کرد. تبليغات دائمي از تلويزيون پخش مي شد و اعلام مي کرد که خبربسيار مهمي به سمع و نظر مردم عزيز خواهد رسيد تا اينکه در ساعت09:30 پيام تبادل اسراء از طرف صدام پخش شد. سکوت همه آسايشگاه را فرا گرفته بود و بعد از پيام تبادل اسراء سرودهاي شيريني درباره آزادي اسراء از تلويزيون پخش شد. با شنيدن اين خبر غير منتظره همه مات و مبهوت مانديم گويي که در خواب بوديم و هيچ کس باور نداشت که خبرآزادي از تلويزيون پخش شود. اندکي بعد اردوگاه افسرده و غمگين به محل شادي و خوشحالي اسراي ايراني مبدل شد. از شدت خوشحالي، اسراء سر از پا نمي شناختند و يکديگر را بغل گرفته و اشک شوق مي ريختند. به طوري که نحوه خوشحالي آنان اصلاً قابل توصيف نبود. اسراء اين آزادي را به يکديگر تبريک مي گفتند و در ميان اسراء خوشحالي و شادماني پيرمردي به نام غلامي و ملقب به مي ژير که سرگرد مخابرات بود با درجه استواريکمي به آموزشگاه افسري رفته و تا پايان خدمت در زندان بود، بيشتر از همه به چشم مي خورد که بالا و پائين مي پريد و مي گفت: خدايا شکر که آزاد شديم. هداياي صدام به اسراي ايراني در ماه قبل از آزادي براي همه اسراي ايراني بلوز و شلوار تابستاني همراه با يک عدد کفش و کيسه انفرادي داده بودند که اسراء بعد از شنيدن خبرآزادي، مشغول دوختن ساک دستي از کيسه انفرادي بودند. همه در حال جمع آوري وسايل خود بودند و هر کس کار نيمه تمامي در دست داشت سعي مي کرد آن را تمام کند چون در زمان اسارت، اسراء براي سرگرمي در کارگاه ها مختلف، مشغول ساختن اشکال و وسايل گوناگون بودند که بعد از اسارت به عنوان يادگاري از روزهاي اسارت همراه داشته باشند. هيچ کس رغبتي براي خوابيدن نداشت و براي طلوع آفتاب ثانيه شماري مي کرديم چون نمي خواستيم فردا که از خواب بيدار مي شويم، ببينيم همه آنها خواب بوده است. فرداي آن روز تلويزيون مصاحبه اي با استاندارشهر بعقوبه داشت که خبر مبادله اسراي عراقي با قيافه هاي بشاش و کت و شلوار مرتب با ساک دستي که در حال وارد شدن به عراق بودند، نشان مي داد. مسير کامل تبادل اسراء از اردوگاه تا مرز را عراقي ها به تصوير کشيده و از تلويزيون پخش مي کردند. اسراي ايراني با ظاهري آشفته و لاغر و ساکي دست دوز از جنس کيسه انفرادي همراه با يک جلد کلام ا... مجيد در حال حرکت به سوي ايران بودند که اگر در روزهاي اول اسارت قرآن مجيد را دراختيار ما قرار مي دادند تا زمان آزادي مي توانستيم بيشتر سوره هاي قرآن را از حفظ بخوانيم ولي افسوس که در روزهاي آخراين هديه به دست ما رسيد. آزادي شش نفر شنبه 69/6/11 موقع غروب آفتاب بعد از آمارگيري وارد آسايشگاه شديم. آن شب بعد ازپخش اخبار افسر عراقي همراه با يک سرباز عراقي وارد آسايشگاه شد. سرباز عراقي اسامي شش نفر از بچه هاي آسايشگاه را خواند و به آنها گفت: وسايل خود را برداشته و در بيرون آسايشگاه بايستند. نيم ساعت بعد سر و صداي آن شش نفربلند شد که فرياد مي زدند آزاد شديم. در اين حال همه بچه هاي آسايشگاه شماره تلفن هاي منزل يا اقوام خويش را نوشته و به آن شش نفر داده و گفتيم، در اسرع وقت با خانواده هاي ما تماس گرفته و بگوئيد که ما هم به اميد خدا در روزهاي آينده نزديک آزاد مي شويم. ازآن روز به بعد هر شب تعدادي از بچه هاي آسايشگاه را صدا زده و خبر آزادي را به آنها مي دادند و من هم دراين مدت هرچه وسايل به درد بخور داشتم به سرباز عراقي دادم و در مقابل او هم از کربلاي معلي 5 عدد مهر برايم هديه آورد. عمر اسارت به سرآمد در نهايت تاريکي و ظلمت به سرآمد و جاي آن را روشنايي نورحقيقت فرا گرفت. تا اينکه در شب 69/6/20 خبر آزادي را که براي شنيدن آن ثانيه شماري مي کرديم، با ما دادند. از شدت خوشحالي در پوست خود نمي گنجيديم چون به خاطرهمين آزادي بود که روزهاي سخت زندان را تحمل کرده بوديم. ما را سواراتوبوس کرده و از تکريت به طرف بعقوبه حرکت دادند. درده کوچکي به نام قلعه پياده شديم. قبل از ما عده ي زيادي از اسرا را به آنجا که قسمتي از اردوگاه بعقوبه بود، آورده بودند. براي تبادل حدوداً 20 نفر افسرايراني با 480 نفر سرباز ارتشي و سپاهي که دراسارت بودند در آنجا حضور داشتند تا پس از انجام مراحل قانوني از طرف دو کشور، تبادل اسراء انجام گيرد. نفس ها درسينه ها حبس بود و قلب ها براي آزادي مي تپيد. دراين لحظات آخر اسارت تحمل کردن ماندن در خاک دشمن خيلي سخت بود ودلم مي خواست وارد خاک ميهن خود شده و آنجا را در آغوش بگيرم. نظارت صليب سرخ در تبادل اسراء در روز 69/6/21 در وسط ده قلعه دو ميز کوچک گذاشته بودند که سه نفر از طرف صليب سرخ جهاني درآنجا حضور داشته و اسامي اسراء را ثبت نام مي کردند. سه برگ که حاوي مشخصات اسير و سئوالات مختلف بود، جهت پرکردن اسير قرار مي دادند و آخرين سئوالي که در برگ سوم آمده بود، اين بود که آيا مايل هستيد به ايران برگرديد؟ اگر پاسخ به اين سئوال مثبت و بله بود، از طرف مأموران صليب سرخ جهاني مهر و امضاء شده و دو برگ اول آن را به عنوان پاسپورت عبور به اسير تحويل مي دادند سپس نفرات سوار اتوبوس شده و گروه گروه پس از تکميل ظرفيت اتوبوس ها حرکت مي کردند. در ساعت 10:00 شب 69/6/22 من با گروه دوم سوار براتوبوس شده و اتوبوس ها به صورت ستون به طرف مرز خسروي حرکت کردند. در پاسگاه مرزي عراق يک زن اروپايي که روسري بر سر داشت، وارد اتوبوس شد و پس از بررسي اورق اسراء اجازه حرکت داد. شب از نيمه گذشته بود که اتوبوس ها از مرز خسروي گذشته و وارد خاک ايران شديم. پس از ورود به خاک ميهن در اولين لحظه ورود به خاک وطن، يکي از برادران سپاهي وارد اتوبوس شد و گفت: بر محمد و آل محمد (ص) صلوات. همه اسراء با خوشحالي صلوات فرستاديم و برادر سپاهي ورود ما را به خاک ميهن اسلامي تبريک گفت و تحمل سختي ها و فشارهاي زمان اسارت در زندان را مورد مدح و ستايش قرار داد. اشک شوق آزادي در چشم ها حلقه زده و ظلمت شب در نور شادي غرق شده بود. ما را به پادگان سپاه کرمانشاه انتقال دادند و دراولين فرصت نماز شکر را به جا آورديم. در آنجا به مدت 3 روز پذيرايي خوبي ازما به عمل آوردند و مقداري وسايل از قبيل: ساک و لباس براي خودمان و فرزندانمان همراه با يک عدد سکه بهار آزادي به ما هديه دادند. در سومين روز توسط ستاد پذيرايي ازآزادگان کار نقل و انتقال ما به شهرها و بخش ها آغاز شد انتقال ما به شهرستان اروميه به وسيله هواپيماي C 130 انجام گرفت. به محض خروج از هواپيما اتوبوس ها و ميني بوس ها آماده انتقال به شهرستانها و بخش هاي مختلف استان بودند که من بوسيله ميني بوس از اروميه به طرف مياندوآب حرکت کردم. استقبال اقوام و همشهريان در سه راهي مياندوآب به شاهين دژ از ماشين پياده شدم و منتظر خودرو ماندم. در مدت زمان اندکي که منتظرماشين بودم، بغض گلويم را گرفت، احساس غربت و بي کسي نمودم و تقريباً 4 - 3 دقيقه گريه کردم و سپس به خود تلقين نموده و با خود گفتم: تير خوردي و اسارت کشيدي و حالا که در 50 کيلومتري زادگاه خود هستي چرا گريه مي کني؟ هنوززمان زيادي سپري نشده بود که ديدم اتوبوسي از سمت شاهين دژ به طرف سه راهي مياندوآب مي آيد. اتوبوس لحظه به لحظه نزديک تر شد تا از روي پارچه سفيدي که بر جلوي ماشين زده بودند و درآن ورود مرا تبريک گفته بودند، فهميدم که به استقبال من مي آيند. با ديدن آن اشک شوق در چشمانم جاري شد و نتوانستم احساسات خود را کنترل کنم. همه اقوام و هم محلي ها به استقبال من آمده بودند و دراين ميان پدر خود را غايب ديدم وقتي از حال پدرم جويا شدم به من گفتند که به خاطرکسالتي که داشت در بيمارستان بستري است. در ورودي شهر شاهين دژ جمعيت زيادي به استقبال من آمده بودند و با انداختن حلقه گل به گردنم و قرباني کردن گوسفند بازگشت من به خاک پاک ميهن اسلامي را تبريک مي گفتند. براي سپاس و قدرداني از زحمات مردمي که براي استقبال از من درآنجا جمع شده بودند، دقايقي را در مورد جنگ و روزهاي زمان اسارت صحبت کرده و سخنانم را بدين شرح آغاز نمودم. (بسم الله الرحمن الرحيم) من سربازايران اسلامي و ملت شهيد پرور هستم و هر موقع به جبهه مي رفتم غسل شهادت مي کردم و براي اداي دين به اسلام و ملت بزرگ ايران و حفظ استقلال و تماميت ازضي کشور در جنگ شرکت داشتم. استکبار جهاني شرق و غرب صدام را مجهز به تجهيزات مدرن نموده و او را براي حمله به ايران تحريک مي کردند. نيروهاي دشمن در اوائل جنگ تا دروازه هاي اهواز رسيده بودند. در خونين شهر (خرمشهر) نيروهاي مردمي با تفنگ در مقابل تانک ايستادگي مي کردند. تا اينکه به نيروهاي مسلح دستور دادند تا متجاوزان را از سرزمين ايران بيرون کنند. با شجاعت بيشتر و رشادت تمام تر توانستيم تقريباً در عرض سال دوم جنگ خرمشهر را به ياري خداوند متعال و هدايت امام بزرگوار و ايثارملت شريف آزاد کنيم. و در عمليات بيت المقدس سال 1361 دشمن را شکست سختي داده و اسراي زيادي همراه با تجهيزاتي مانند توپ و تانک به غنيمت بگيريم و در پايان سخنانم ازحضور گسترده نيروهاي مردمي در جبهه و کمکهاي بي دريغ ملت ايران تشکر کردم. ديداربا پدر پس ازسخنراني کوتاه و اندک براي مردم شاهين دژ از زحمات آنها تشکر کرده و اجازه مرخصي خواستم تا به عيادت پدرم به بيمارستان بروم. در راه رفتن به بيمارستان، دائي ام به من گفت: پدرت به رحمت خدا رفته است. با شنيدن اين خبرگويي که به من شک وارد کردند و در حال ناباوري در غم از دست دادن پدر بسيار متأثر و غمگين شدم و اين بار به طرف قبرستان شهدا به راه افتادم. مدتي بر سر خاک پدرم در حال غم و اندوه بودم که پس از خواندن چندين مرتبه فاتحه، يکي از عمو زاده هايم مرا بلند کرده و به طرف خانه حرکت داد. وقتي تاريخ وفات پدرم را بر روي سنگ قبرش ديدم به ياد خوابي افتادم که در زمان اسارت ديده بودم. در تاريخ 68/11/15 خواب ديدم که پدرم آمده و از پشت سيم خاردار اردوگاه تکريت مرا به اسم صدا مي زند. در خواب به دنبال صداي پدرم، خود را به پشت آسايشگاه رساندم. پدرم گفت: پس چرا نمي آيي؟ در جواب پدرم گفتم: در دست نيروهاي عراقي اسير شده ام. پدرم گفت: نگران نباش، انشااله به زودي آزاد مي شويد، صبرو استقامت کرده و به خدا توکل کنيد. صبح آن روز که از خواب بيدار شدم، جريان خوابم را به يکي از بچه هاي آسايشگاه که رابطه خوبي با او داشتم تعريف کردم و ايشان اين خواب را به فال نيک تعبير کرده و گفتند: پدر شما به فکر آزادي شما است و انشااله به زودي آزاد مي شويم و از من خواستند که تاريخ اين خواب را به خاطر بسپارم. درآن موقع چون وسيله اي براي يادداشت در اختيار ما قرار نداده بودند، سعي کردم آن را حفظ کنم و پس از اسارت با مشاهده تاريخ وفات پدرم بر روي سنگ قبر پي بردم آن زماني که خواب پدرم را در اسارت ديدم، ايشان به رحمت خدا رفته بودند. چون تاريخ ديدن خواب با تاريخ وفات پدرم يکي بود. خدمت پس از اسارت بالاخره پس از دو سال و نيم اسارت در خاک دشمن و تحمل سختي ها و شکنجه هاي گوناگون، با توکل برخدا و اميد به آزادي اين ايام سخت روزگار را سپري کرده و به آغوش گرم وطن بازگشتيم. براي بهبود وضعيت روحي و رواني و جسمي به مدت شش ماه در منزل استراحت دادند. بعد از استراحت من براي ادامه خدمت به پادگان قصر رفته و درآنجا مشغول به خدمت شدم. پس از سه ماه خدمت در پادگان قصر، از آنجا به آماد و پشتيباني نزاجا منتقل شده و در آنجا در قسمت دايره تعيين و تکليف سلاح انجام وظيفه مي کردم طي گزارشي به فرماندهي آماد و پشتيباني نزاجا خواستار شغل شدم نوشته بودم در زمان جنگ به علت کمبود افسر 2 شغل داشتم ولي حالا در زمان صلح من شغل نداشته باشم؟ يادآور شده بودم از ستواني تا سرواني مبلغ يکصد تومان و در افسرارشدي مبلغ دويست تومان جهت خانه هاي پرسنل کادر در قنات کوثر از حقوقم کم مي شد، باراول مبلغ يکصد و بيست هزار تومان با فروش خودروي خود و النگوي بچه ها و فرش زير پايم تهيه کرده به حساب قنات کوثر واريز نموده و قرارداد بسته بودم. در زمان اسارت نامه اي به خانه من فرستادند که خانم سرهنگ کرماني زاده مبلغ يکصد ميليون و دويست و پنجاه هزار تومان به حساب قنات کوثر واريز نمائيد و منزل مسکوني را طبق قرارداد تحويل بگيريد با علم به اينکه من زخمي و اسيربودم به طور يک جانبه پس از يک ماه قرارداد را لغو نموده و بي انصافي کرده، منزل را به افرادي که پول داشتند و ذيحق نبودند واگذارکردند پس از مراجعه از اسارت و اطلاع ازاين موضوع بسيار غمگين و افسرده شدم با مراجعه به مسئولين قنات کوثرظرف سه روزه متوالي و چانه زني با جنگ و اعتصاب فقط پول هاي دريافتي را محاسبه کرده و به من پرداخت نمودند و حق مسلم مرا و تعدادي از اسراء را ضايع کردند و اين خود ضعف سازمان است که مي بايستي سهميه اسراء را نگه داشته تا وضعيت آنان روشن شود، اگر شهيد شدند برابر ضوابط به خانواده شان و اگر از اسارت به صورت شهيد زنده آمدند به خود آنها واگذار گردد، متأسفانه در اين زمينه اقدام مثبتي انجام نداده ودست و پاي خانواده هاي شهدا و مفقودين و اسراء را در پوست گردو گذاشته بودند. اميد است به ياري قادر متعال اين گونه ضعف ها با گماردن مديران مسئول برطرف شود يادآوري مي شود که من پس از 24 سال خدمت صادقانه و مخلصانه هم اکنون مستاجر نزاجا در لويزان 3 مي باشم. هنوز از زمان حضورم در فرماندهي آماد و پشتيباني نزاجا سه ماه نگذشته بود که طي بخشنامه اي از نزاجا اعلام کردند، سرهنگ هايي که هشت سال از درجه سرهنگي آنها مي گذرد، براي ارتقاي درجه از سرهنگي به سرتيپ دومي، جهت برگزاري تست در دانشکده افسري حضور داشته باشند. بر اساس بخش نامه در موعد مقرر در آنجا حاضر شدم وپس از برگزاري مراسم تست پس از يک ماه درجه سرتيپ دومي من ابلاغ شد و پس ازدو سال و سه ماه و شانزده روز خدمت با درجه جانبازي اميري در مديريت کامپيوتر فرماندهي آماد و پشتيباني نزاجا به افتخار بازنشستگي و جانبازي نائل آمدم. روزهاي بازنشستگي پس از اخذ درجه سرتيپ دومي طي بخش نامه اي اعلام کردند که براي آزادگان به ازاي يک سال اسارت، دو سال سنوات مضاعف درنظر گرفته اند و کساني که مايل به بازنشستگي مي باشند، مي توانند طبق اين بخش نامه عمل کنند. من نيز پس از 34 سال خدمت خالصانه و صادقانه در ارتش جمهوري اسلامي ايران براي رضاي خدا و خدمت به مردم و کشورم بازنشستگي خود را اعلام کردم و با کوله باري از تجارت جنگي و نظامي که حاصل 34 سال خدمت بود، از خدمت در ارتش بازنشسته شدم. پس از بازنشستگي به مدت 7 سال در بانک مرکزي بنا به پيشنهاد يکي از مدير کل هاي آن بانک به عنوان کمک حسابدار دراداره باشگاه مربوطه مشغول خدمت شدم، در حقيقت مدت 41 سال به عهده دار خدمت صادقانه بوده و تا آخر عمر خدمتگذار ايران اسلامي مي باشم در حال حاضرکه به علت ضعف جسماني و جانبازي بازنشسته بوده و به امورات خانواده رسيدگي مي نمايم و مشغول نوشتن خاطرات جنگ و اسارت هستم. در زمان جنگ هميشه غسل شهادت کرده و آرزوي شهادت داشتم اميدوار بودم تا جان خود و اين جسم خاکي را در راه اعتلاي اسلام و ميهن اسلامي ايران از روح خود جدا کنم ولي افسوس که مقام والاي شهادت نصيبم نشد و به جاي آن به درجه جانبازي نائل آمدم. به قول فرمايش مقام معظم رهبري بازنشسته آينه شاغل است (يعني بازنشستگان پشتوانه دفاعي اين مملکت هستند) بازنشستگان اولين کساني هستند که با کوله باري از تجارب عملياتي و خدمتي در هربرهه از زمان و در هر نقطه از مملکت اسلامي ايران جان بر کف در خطوط مقدم جبهه حضور يافته و نسبت به اسلام و ميهن اسلامي اداء دين خواهند نمود. حضور فداکارانه ارتش و سپاه و بسيج و نيروهاي مردمي در طول جنگ تحميلي دليل اين مدعا است. من آرزو دارم که در راه دين و کشورم اولين جانبازي باشم که به درجه رفيع شهادت نائل گردم تا جسدم سنگري باشد براي آن غيور مرد بسيجي که دشمن را سرکوب نمايد و اميدوارم که تا آرامش و امنيت براين مرز و بوم حاکم باشد انشااله تعالي. منبع:کرماني زاده،عين اله،جنگ و اسارت(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)،انتشارات ایران سبز،1389
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 538]
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها