واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نحوه اسارت اسیر عراقی در جنگ تحمیلیبرداشتی از کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقیپرسنل آموزشگاه رزمی لشکر 11 به منطقه شلمچه اعزام شدند، ولی من به خاطر این که می بایستی اتومبیل شخصی ام را به منزل می فرستادم از دیگران جدا شدم و چند روز بعد در عقبه تیپ واقع در «تنومه» به آنها ملحق شدم. روز اعزام تاریخ 1/1/1987 بود.در آن جا از چند نفر سرباز شنیدم که گردان ما یعنی گردان دوم تیپ 429 مورد هجوم واقع شده است. معطل نکردم. یک برگ مرخصی جعلی پر کرده به منزل بازگشتم. دو روز بعد، ساعت 11 شب با اهل خانه خداحافظی کرده از منزل خارج شدم. سوار بر اتوبوس به استان بصره رفتم. به محض ورود به عقبه تیپ خود را به عنوان سرباز تازه وارد به برخی از مسئولین گردان سوم معرفی کردم. یکی از آنها گفت: آیا تو از جمله سربازان تازه نفسی هستی که دو روز قبل وارد این منطقه شدند؟ گفتم: بلی! گفت: به جز تعداد کمی از آن ها بقیه در عملیات کربلای پنج ایرانی ها به شهادت رسیدند!
یکی از سربازان سلاح، خشاب و ماسک در اختیار من گذاشت و گفت: سوار به خودروی تدارکات باید به خطوط مقدم بروی! در بین راه خاکریزها و سنگرهای متعددی را مشاهده کردم. هر چقدر جلو می رفتیم، با تعداد بسیار زیادی از تجهیزات مواجه می شدم . ترس بر دلم چنگ انداخته بود، زیرا قبلاً با چنین صحنه هایی برخورد نکرده بودم. خودرو در نزدیکی قرارگاه گردان سوم توقف کرد. راننده به من گفت: اینجا مکانی است که می خواستی. از خودرو پیاده شدم. با دیدن یکی از دوستانم بسار خوشحال شدم. او مرا به جمع خودشان ملحق کرد. یکی از دوستان گفت: بایستی به گروهان چهارم که در خاکریزی بین دو دریاچه قرار گرفته است، بروی!آن منطقه شدیداً زیر آتش قرار داشت، ولی خوشبختانه اکثر گلوله های توپ به دریاچه می افتاد. از یکی از دوستان پرسیدم: فاصله بین ما و ایرانی ها چقدر است؟جواب داد: در خاکریز دوم مستقر شده اند.شب فرا رسید. تیپ به حال آماده باش کامل درآمد. ترس و اضطراب سراپای وجودم را فرا گرفته بود و توپخانه مدام اجرای آتش می کرد. این گلوله باران تا روز 9/1/1987 ادامه یافت.داخل سنگرشدم، ده دقیقه بعد توپخانه به غرش درآمد. معلوم بود که حمله ای آغاز شده است. دوستان همسنگرم را پیدا کرده و به آن ها گفتم که حمله ای آغاز شده است. فرمانده رسته آمد و دستور داد از پناه گاه ها خارج شده و در پشت خاکریز مستقر شویم. ساعت 2 نیمه شب فرمانده گروهان آمد و گفت: ایرانی ها پشت سرشما مستقر شده اند. ساعت 5 بامداد خاکریز اول که در آن نفرات تی 501 و گردان اول تیپ 429 استقرار یافته بودند، سقوط کرد. برخی از گروهان های گردان اول فرار کردند. ما با این تصور که آن ها ایرانی هستند به طرفشان آتش گشودیم. با صدای بلند فریاد زدند: ما گردان اول هستیم. ما عراقی هستیم. تیراندازی را متوقف کردیم. در آن لحظه یکی از سربازان در محل حاضر شد و به من گفت: تعداد نیروهای ایرانی بسیار زیاد است و امکان مقابله با آنها وجود ندارد. به من توصیه کرد که فرار کنم. ناگهان صداهایی به گوش رسید که می گفتند: به سراغ شما آمدند. به سراغ شما آمدند.ترس بر دل های نفرات گروهان چهارم راه یافت. عده ای از آنان به سمت چپ و عده ای دیگر به سمت راست فرار کرده و عده ای دیگر به داخل دریاچه ماهی که عرض آن نزدیک به 2 کیلومتر می باشد، پریدند. خاکریز سوم هم به تصرف نیروهای ایرانی در آمد. من به سمت سرعت گذرگاهی که 1 کیلومتر و نیم با من فاصله داشت حرکت کردم. از سنگری به سنگر دیگر داخل شدم،تا قدری استراحت کنم. وارد سنگری شدم که در آن 15 نفر سرباز پنهان شده بودند. به یکی از آنها گفتم: وضعیت چگونه است؟گفت: ایرانی ها در سنگر مقابل که 200 متر با ما فاصله دارد، استقرار یافته اند.از پناهگاه خارج شده ودست هایم را به علامت تسلیم بالا بردم. در آن لحظه با یک سرباز ایرانی 20 متر بیشتر فاصله نداشتم. در پنج متری او قرار گرفته و تمثالی از امیرالمومنین علیه السلام را که مادرم هنگام راهی شدن من به جبهه به من داده بود از جیبم در آورده و به او گفتم: دخیل علی.و او در جواب گفت: برادر ! تو در امان هستی. از شنیدن این سخن بسیار خوشحال شدم. گویا که عمر دوباره ای یافته بودم. به او گفتم...از دریچه نگاه کردم. دو سرباز ایرانی ریش دار را دیدم. یکی از آنها، بیسیم چی بود و دیگری با سلاح خود سعی می کرد سنگر را هدف قرار دهد، ولی به لحاظ آتش پر حجم نیروهای ما موفق نشد. سعی کردم به مکانی که قبلاً در آن جا بودم، فرار کنم. از سنگر خارج شده، به محل مشرف بر قرارگاه گردان مراجعت کردم. در آن جا 400 سرباز را دیدم که در حفره ای کز کرده بودند. یکی از افسران در مورد وضعیت محلی که از آن آمده بودم، سئوال کرد. در پاسخ گفتم که ایرانی ها 200 متر از ما فاصله دارند. یعنی این که ما در محاصره کامل قرار داریم. سربازان در مورد به اسارت درآمدن و یا مقاومت در صحنه نبرد با یکدیگر اختلاف نظر داشتند. بسیاری از سربازان مایل بودند تسلیم شوند ولی امکان فرار از صحنه نبرد را به دلیل مراقبت از سوی افرادی که خواهان مقاومت بودند، پیدا نمی کردند. فرمانده گردان گفت : بایستی یورش بریم. خانواده هایتان منتظر شما هستند، ایرانی ها هرگز به شما رحم نخواهند کرد. حمله آغاز شد و ما توانستیم ایرانی ها را عقب برانیم. یکی از سربازان گفت: اگر ما تا شب این جا بمانیم ممکن است به اسارت درآییم. بایستی به سمت آنان پیشروی نمائیم. برخی از افسران درجه ها و کارت های هویتشان را در آب دریاچه انداختند و سپس گفتند: به سمت آنان حرکت کنید. ولی چه کسی بود که پیش از همه حرکت کند. پس از دقایقی بی نتیجه پارچه سفیدی را روی چوبی قرار داده و آن را بلند کردیم. ایرانی ها گلوله باران را متوقف کردند. با یکی از برادران در مورد خارج شدن از پناهگاه گفتگو کردم. او به من گفت که آنها ما را خواهند کشت. در جواب او گفتم که اگر این جا هم بمانیم کشته خواهیم شد. از پناهگاه خارج شده ودست هایم را به علامت تسلیم بالا بردم. در آن لحظه با یک سرباز ایرانی 20 متر بیشتر فاصله نداشتم. در پنج متری او قرار گرفته و تمثالی از امیرالمومنین علیه السلام را که مادرم هنگام راهی شدن من به جبهه به من داده بود از جیبم در آورده و به او گفتم: دخیل علی.و او در جواب گفت: برادر ! تو در امان هستی. از شنیدن این سخن بسیار خوشحال شدم. گویا که عمر دوباره ای یافته بودم. به او گفتم: «سربازان می خواهند به شما ملحق شوند ولی می ترسند.»او گفت: نزد آنان برو و بگو در امان هستید. من هم همین کار را کردم. آنها که تعدادشان 500 نفر سرباز و درجه دار بودند از جا برخاسته و همراه من به طرف ایرانی ها و خاک ایران حرکت کردیم.بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : ماهنامه شمیم عشق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 641]