تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مردم به انجام روزه امر شده اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بيچا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831415794




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يادها و خاطره ها


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يادها و خاطره ها
يادها و خاطره ها     ـ احساس مادرانه پيرزن عراقي بيمارستان را روي سرش گذاشته بود. توي بمباران شيميايي حلبچه توي چاه افتاده بود و تصادفي به اين بيمارستان آورده بودنش: -يه پاسدار بيارين...من مي خوام يه پاسدار ببينم. به زحمت يکي از مجروحان سپاه را پيدا کردند و بالاي سرش آوردند؛ با لباس فرم سپاه. پيرزن از خوشحالي نمي فهميد چه مي کند. با صداي بلندي گفت: -اين پاسداره؟...اگه اين پاسداره، الهي من قربانش برم...صدام و منافقانش ميگن پاسدارا شاخ دارن، عين گرگ اند، به هر کي برسن مي زنن و مي کشن... تا مي تونيد پاسدارا رو بکشين!الهي من قربان همه ي پاسدارها برم! ـ او رفت! شنيده بودم کم سن و سال ها را بر مي گردانند. آهسته کتاب هايش را از ساک در آورد و زيرش گذاشت و روي صندلي نشست. حالا بزرگ تر به نظر مي رسيد! مسئول اعزام نگاهش کرد. اتوبوس حرکت کرد. عده اي از کم سن و سال ها را پياده کرده بودند. آهسته کتاب ها را از زيرش برداشت. هنوز نمي دانست مسئول اعزام چرا پياده اش نکرده بود. ـ به درد بخور! يه ذره تپل بود. کمي بيش تر از يک ذره! مي گفتيم:«سيد مجتبي، تو نيا، نمي توني خوب بدويي!» مي گفت:«خدا رو چه ديدي، شايد ما هم به درد خورديم.» هر کسي چند تا بيش تر نمي توانست مين با خودش بردارد، اما سيدمجتبي کلي مين بر مي داشت و حمل مي کرد. آن شب مين ها را کاشته بوديم و بايستي برمي گشتيم. نمي دانم مسير را اشتباه برمي گشتيم يا يک علت ديگر داشت که به يک رديف سيم خاردار برخورديم.چند دقيقه ديگر هوا روشن مي شد. مانده بوديم که چکار کنيم. فرصتي براي چيدن سيم ها نبود. يک باره سيدمجتبي خوابيد روي سيم خاردار.همين طوري که از روي او مي گذشتيم گفت:«ديدي ما هم به درد خورديم!» ـ وقت نماز در آسمان کردستان بوديم و سوار بر هلي کوپتر، ديدم سردار صياد شيرازي مدام به ساعت شان نگاه مي کنند. علت را پرسيدم:گفتند موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همين جا فرود بيايد تا نمازمان را اول وقت بخوانيم. خلبان گفت:«اين منطقه زياد امن نيست، اگر صلاح مي دانيد تا رسيدن به مقصد صبر کنيم.» شهيد صياد گفت:«هيچ اشکالي ندارد، ما بايد همين جا نماز را بخوانيم.» خلبان اطاعت کرد و هلي کوپتر نشست. با آب قمقمه اي که داشتند وضو گرفتيم و نماز ظهر را همگي به امامت ايشان اقامه کرديم... ـ مرد! گفتم:«او چرا اينجور شده؟» گفت:«با هفت، هشت تا از منافقا درگير شده.» گفت:«يه نفري؟» گفت:«آره!» گفتم:«اسمش چيه؟» گفت:«نصرت». داشت گريه مي کرد. گفتم:«آقا نصرت، کشتن منافقا که گريه نداره!» گفت:«از هشت تا، دو تاشونو زدم، شش تاشونو اسير کردم.» گفت:«خوب، بهتر اين که گريه نداره»! گفت:«دلم به حال اون دو تا مي سوزه، معلوم بود که گول خورده بودن!» و به گريه اش ادامه داد. ـ در زير آتش از همه سو آتش مي آمد... همه شهادتين را خوانده بودند. خود شهيد قوچاني را خطر بيش تر تهديد مي کرد؛ در اوج درگيري بود. اما فکر و حواسش همه جا کار مي کرد؛ همين که متوجه شد ظهر شده است، رو به بچه ها کرد و گفت:«وقت نماز است، به ترتيب نماز بخوانيد.» ـ کلاه! از شدت خستگي کلاهش را در مي آورد و کنار پايش مي گذاشت. - حاجي کلاهت را بگذار روي سرت، خطرناکه! -خسته ام.اذيتم مي کنه. -اشکال نداره کمي اذيت بشي بهتر از اينه که ترکش به سرت بخوره. با خستگي کلاه را سرش گذاشت. هنوز بند کلاه را محکم نکرده بود که گلوله کاتوشيا افتاد توي کانال. بعضي ها مجروح شدند. يک ترکش گنده کلاه حاجي را داغون کرده بود. خودش سالم بود!   منبع:ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن