-
يادها و خاطره ها ـ احساس مادرانه پيرزن عراقي بيمارستان را روي سرش گذاشته بود. توي بمباران شيميايي حلبچه توي چاه افتاده بود و تصادفي به اين بيمارستان آورده بودنش: -يه پاسدار بيارين...من مي خوام يه پاسدار ببينم. به زحمت يکي از مجروحان سپاه را پيدا کردند و بالاي سرش آوردند؛ با لباس فرم سپاه. پيرزن از خوشحالي نمي فهميد چه مي کند. با صداي بلندي گفت: -اين پاسداره؟...اگه اين پاسداره، الهي من قربانش برم...صدام و منافقانش ميگن پاسدارا شاخ دارن، عين گرگ اند، به هر کي ب