واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جاده های سرگردانى دو سال پیش بود که سر یوگا با او بحث میکرد. چند ماه بیشتر نگذشت که روزی او را در نمایشگاه کتاب دیدم و درباره یوگا و تناسخ از او پرسیدم. خندید و گفت: «من دیگه به یوگا معتقد نیستم.» تعجب کردم و گفتم: «تو که همین چند ماه قبل میگفتی در این عالم هیچ راهی وجود ندارد، جز یوگا. تو چطور از بزرگترین راه و روش زندگیات دست کشیدى؟ حالا به چی معتقد هستى؟» با غرور گفت: «به فالون دافا.» خندیدم و گفتم: «دین جدید است؟» گفت: «نه، از اول بوده، ولی لیهنگجی آن را دوباره ابداع کرد.» گفتم: «چی شد که این روش را برای زندگی و اندیشیدن انتخاب کردى؟» جواب درستی نداشت. فقط گفت: « این بهترین روش در دنیاست.» گفتم: «تو که درباره یوگا هم میگفتى، این بهترین روش در دنیاست.» مِن مِن کرد و گفت: «آن زمان فالون دافا را نمیشناختم.» آن روز کمی برایم درباره فالون دافا حرف زد و قرار شد، بعدها درباره آن برایم حرف بزند، چرا که تازه با این روش آشنا شده بود. سعید را از دوره ابتدایی میشناختم. تا دوره راهنمایی با هم دوست بودیم. دوره دبیرستان او به مدرسه دیگری رفت و من هم به مدرسه دیگرى. جالب است هر بار همدیگر را میدیدیم، حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. اوایل درباره اسلام بحث میکرد و میگفت: «اسلام دینی قدیمی است و به درد زمان ما نمیخورد.» هر چه از او میخواستم درباره اسلام درست مطالعه و بعد داوری کند، گوش نمیکرد. تا اینکه متوجه شدم به کلاسهای یوگا میرود و یوگی شده است. وقتی درباره یوگی شدنش برایم گفت، با خنده گفتم: «میدانی یوگیها میگویند یوگا 3500 سال قبل به وجود آمده است؟ این دین و روش به این قدیمی را چهطور انتخاب کردى؟ در حالی که اعتراضت به اسلام این بود که اسلام دینی قدیمی است، چون 1400 سال قبل به وجود آمده است.» جوابی برای گفتن نداشت. بعدها سعید را دیدم که فالون دافایی شده بود. روش من در آوردى، از یک چینى، به نام لیهنگجی که افرادی مثل سعید آن را بزرگتر از آنچه سازندهاش میدید، قبول داشتند و خود را فالون دافایی دو آتشه معرفی می کردند. دو هفته پیش بود که دوباره سعید را دیدم. با چند نفر راه میرفت و لباسهای عجیب غریبی پوشیده بود. اولش باورم نشد سعید باشد. پس از سلام و علیک کردن، گفتم: «این لباسهایی که پوشیدی اصلاً به فالوندافاییها نمیخورد.» فهمید درباره فالون دافا تحقیقاتی کردهام. با اخم گفت: «من دیگر فالون دافایی نیستم.» تعجب کردم و پرسیدم: «برای چى؟ نکند فهمیدی که فالون دافا هم چیزی برای گفتن ندارد؟» شروع کرد به حرف زدن. آنقدر از فالون دافا انتقاد کرد که دهانم از تعجب باز مانده بود. انگار این همان سعیدی نبود که تا دیروز از فالون دافا طرفداری میکرد. گفت: «حالا من به آیین باستانی نور و صوت خداوند پیوستهام.» با خنده پرسیدم: «اکنکار؟» باورش نمیشد من هم درباره این چیزها اینقدر اطلاعات داشته باشم. فکر کرد من هم به اکنکار پیوستهام. با خنده پرسید: «تو هم؟» سر تکان دادم و گفتم: «باورم نمیشود که اینقدر راحت خودت و وجودت را داری هدر میدهى. باورم نمیشود که میبینم سعید هر روز خودش را به رنگی در میآورد و لباس گروهی را به تن میکند و با فکر عدهای زندگی میکند که درست نمیشناسدشان.» سعید گفت: «ولی اکنکار همان چیزی است که دنبالش بودم.» گفتم: «درباره یوگا و فالون دافا هم همین حرفها را میزدى. باور کن روزی از اکنکار هم خسته میشوی و میفهمی این هم برایت چیزی ندارد. فقط نمیدانم چهقدر باید وقت و عمرت را از دست بدهی تا این حقیقت را بفهمى.» از سعید جدا شدم، در حالی که به این فکر میکردم چرا نوجوانان و جوانان ما هر روز خودشان را به رنگی در میآورند و به این دینهای ساختگی رو میآورند. دوست داشتم بدانم عاقبت سعید چه میشود. دوست داشتم با او بنشینم و درباره حقیقت گمشدهاش حرف بزنم، ولی او هر بار که دین تازهای برای خودش پیدا میکرد، مغرورتر از قبل میشد و کمتر حاضر بود، حرف آدم را بشنود. دیروز یکی از دوستانم را دیدم که صلیبی از گردنش آویزان کرده بود. به من که رسید، گفت: «میآیی در جلسه ما شرکت کنى؟» پرسیدم: «چه جلسهاى؟» گفت: «جلسه عبادت. من دیگر انسان مؤمنی شدهام. حالا من یک مسیحی واقعی هستم و هر هفته با بچهها در کلیسای خانگی خودمان جمع میشویم و عبادت میکنیم.» چند وقت پیش در مجلهای خواندم که غرب میکوشد با روشهای گوناگون نوجوانان و جوانان ایرانی را مسیحی کند. تصمیم گرفتم در جلسه آنها شرکت کنم. جلسه عبادتشان در زیر زمین آپارتمانی کوچک در غرب تهران بود. وقتی وارد زیر زمین شدم، دختر و پسرهای بسیاری را دیدم که با هم گپ میزدند و دود سیگار در هوا پرواز میکرد. گفتم: «اینجا جلسه عبادت است یا اکس پارتى؟» دوستم گفت: «خدا ما را آزاد گذاشته تا آنطور که دوست داریم، او را بپرستیم.» داشتم به حرف بیپایه دوستم فکر میکردم که چشمم به سعید افتاد که با دختر و پسری دیگر حرف میزد. همان لحظه چشم سعید به من افتاد. به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «به جمع ما خوش آمدهاى. پس تو هم عاقبت حقیقت را پیدا کردى؟» با تعجب گفتم: «منظورت از حقیقت این است که میبینم؟ فکر میکنی اگر حضرت مسیح(ع) دوباره ظهور کند، حاضر میشود به این جمعی که شما به نام مسیحیت راه انداختهاید، قدم بگذارد؟» دهان سعید از تعجب باز ماند. دهان من هم از تعجب باز مانده بود. داشتم فکر میکردم چند روز دیگر سعید را با چه دین و چه رفتار تازهای ممکن است ببینم. از آن کلیسای خانگی که به جای صدای دعا، صدای خنده دخترها و پسرها، همراه با بوی تند اُدکلن به مشام میرسید، بیرون زدم. هوای پر دود تهران، تمیزتر از هوای آن کلیسای خانگی بود. منبع: پایگاه حوزه /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]