تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندان خود را به كسب سه خصلت تربيت كنيد: دوستى پيامبرتان و دوستى خاندانش و قرائت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827763744




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دو فصل آغازين فيلمنامه(سياه چشم)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو فصل آغازين فيلمنامه(سياه چشم)
دو فصل آغازين فيلمنامه(سياه چشم)   نويسنده:جابرقاسمعلي   روز.خارجي.ميدانچه تصويري از يک تعزيه ي ميداني در يک شهرک ساحلي شمال،ميانه هاي دهه ي چهل شمسي.مردم از مرد و زن و پير و جوان،گرداگرد به تماشا ايستاده يا نشسته اند.بچه ها برشاخه هاي درختان بلند مازوـ ازتيره ي بلوط ـ به صحنه مي نگرند.گرد وخاک ازحرکت مداوم تعزيه خوان ها،به هواخاسته است:تعزيه شهادت حضرت علي اکبر(ع).تصوير به حرکت آهسته ديده مي شود.صداي چکاچک شمشيرها،غريوها،رجزخواني ها و ناله و گريه مردم مي آيد.تصوير به آني کودک ده ساله اي را نشان مي دهد که بر بلند ترين شاخه ي درخت مازو نشسته و مات تعزيه است.اکنون از منظر پسرک ـ ازبالاي درخت ـ ميدان تعزيه ديده مي شود.درميانه ي ميدان،اين بارعلي اکبربا چهره و پوششي خون آلود[کفن سپيد خون گرفته برتن پوش سبز]برسينه ي شمرنشسته و با خنجري بر پهلوي او مي زند. شمرسرخ پوش اما حرکتي براي مقابله و دفاع ازخود نشان نمي دهد.دو سرخ پوش با دستان و شمشيرهايي به خون آغشته،دو سوي آنان ايستاده اند و شگفت زده مي نگرند.مردم مي نالند و مي غريوند و برسرو روي مي زنند.چند تن هيجان زده،پرشورو يقه درانده به ميانه ي تعزيه مي دوند،اما هرباربه دست عده اي پس رانده مي شوند.زنان چادربرچهره مي کشند و شانه هايشان ازهق هق گريه تکان مي خورد.چند زن غش کرده اند و زناني ديگر آب بر چهره شان مي پاشند.پيرمردي گريان،گلاب بر سرو روي مردم مي ريزد.تصوير درحرکتي دوارمردم را در قابي نزديک نشان مي دهد.ادامه ي اين حرکت به تصويرچشمان سياه دختري جوان مي رسد که ازميان چادر پيداست.براين تصويرـ که ثابت شده است ـ عنوان فيلم مي آيد: سياه چشم داخلي.خارجي.جاهاي مختلف برتصاويربي صداي... الف)اتاق کاريک نويسنده.مردي ميان سال پشت ميزي مي نويسد.برروي ميز،کاغذها و کتاب هايي پراکنده،تلفن،زيرسيگاري،درقفسه ي کتابخانه ي کوچکش تعدادي کتاب،بر ديوار پشت سرش قاب هايي از تصوير چند فيلمسازايراني و خارجي ديده مي شود. ب)درمحوطه ي کوچک يک فرهنگسرا،بازيگراني به تعزيه مشغول اند؛تعزيه شهادت حضرت علي اکبر(ع)،نويسنده لابه لاي جمعيت،نشسته برسکويي به تعزيه مي نگرد و يادداشت برمي دارد. ج)نويسنده دريک سالن نمايش.اجراي يک تعزيه به شيوه ي مدرن.جواني با موي بلند و ريشي آويخته و از زيرگره زده،درگوشه اي ازسالن،با دوربين دستي فيلم مي گيرد. د)نويسنده دراتومبيل خود.جاده ي شمال.دريا درسمت چپ او مي خروشد و موج برموج مي افکند. ه)قهوه خانه اي دريک شهرشمالي.دود و دم درفضاي قهوه خانه.نويسنده با قهوه چي و چند تن ديگرسخن مي گويد. و)نويسنده درکناردريا،با پيرمردي قدم مي زند.درپس زمينه،ماهيگيران به ياري چند تراکتور،تور از دريا برمي کشند.پيرمرد رو به روي دريا مي ايستد و به افق مي نگرد.صداي تراکتور بسيار ضعيف مي آيد. ز)يک تعزيه ي ميداني درتهران.عده اي گرداگرد به تماشا ايستاده اند.نويسنده نيزدرجمع مردم ديده مي شود.او يادداشت برمي دارد.پيداست که بازيگران تعزيه شهرستاني اند.يکي دو تن از اهالي محل به اعتراض،جماعت تماشاگر را مي پراکنند و به حسين خوان تعزيه ـ تعزيه گردان ـ پرخاش مي کنند.گروه موسيقي ازنواختن دست برمي دارد.برخي ازبازيگران،شمشيرها را فرو افکنده و برخي ديگرکلاه خود از سر برداشته ودو زانو به زمين نشسته و مي نگرند. ح)مردم پراکنده اند،حسين خوان با نويسنده حرف مي زند.نويسنده به شگفتي دراو مي نگرد و سپس در آغوش او مي گريد.حسين خوان دست بر سر او مي کشد و نوازشش مي کند. ط)حسين خوان با نويسنده،گوشه اي نشسته اند و گفت وگو مي کنند.حسين خوان،درسکوت دست بر زخم صورتش مي برد. ...ادامه ي تيتراژ و فقط صداي روايت نويسنده مي آيد. صدا:((...چرا نمي توانستم از دست اين تصويرکهنه و رنگ و رو رفته رها شوم؟چند سال گذشته بود؟ده سال؟بيست سال؟نه...سي سال.سي سال گذشته بود اما اين تصويربا همه ي کهنگي اش،گاه ازپستوي ذهن من بيرون مي آمد و جلوي چشمانم برق مي زد و مثل يک فيلم روي پرده مي درخشيد...چندسالم بود؟نه سال يا ده سال؟چه فرقي مي کند!...مهم اين است که بدانم چرا پس از آن حادثه،تعزيه خوان ها به شهر من نيامدند؟چه شده بود که علي اکبر بر سينه ي شمرنشست؟تاريخ که اين را نمي گفت.درنسخه هاي آشناي تعزيه گفته اند علي اکبر به ضربه ي منقذ عبدي شهيدشد.اما در آن آخرين بازي،آخرين تعزيه،چرا اين چنين نشد؟چرا شمر بر زمين افتاد و خنجرعلي اکبر پهلوي اورا دريد...؟ براي يافتن پاسخ پرسش سي ساله ام به هر دري زدم.به تماشاي تعزيه درفرهنگسراها و سالن هاي نمايش رفتم.هيچ کس نمي دانست.بسياري آن را جعل تاريخ و تحريف تعزيه مي پنداشتند.اما من آن را ديده بودم.سي سال بود که در دلم مثل يک راز سر به مهرجا خوش کرده بود.و هنوز،با همه ي ساليانش،پرحس و حال به سراغم مي آمد.مي گفتند جعل تاريخ و يادشان مي رفت که تعزيه ي اين سال ها در فرهنگسراها و ميادين هيچ شباهتي به تعزيه ي واقعي آن سال ها ندارد.بوي يک مدرنيسم بي ربط در فضاي شيک تعزيه ي آن ها موج مي زد.موسيقي رعب آورتعزيه کجا و همه خواني سمفونيک آنها کجا؟هنوز پس از سال ها،شنيدن شيپور تعزيه،طبل وسنج،موي برتن راست مي کند و حسي از وقوع يک فاجعه در من بيدار مي شود. به ياد تعزيه خوان سال هاي کودکي ام افتادم.بازيگري که شمرخوان هرتعزيه اي بود و من هميشه از تماشاي او به وحشت مي افتادم.او مي دانست.حتماً مي دانست.اکنون کجا مي توانستم او را بيابم؟درشهرقديمي ام،هيچ کس نشاني از او نداشت.تا اين که يک روز،کسي ازشهرکودکي ام خبري به من داد:ميرزاي تعزيه،تعزيه گردان،شمرخوان مجلس،همان که به جست و جوي وجوي او بودم،بيست و پنج سال پيش مرده بود! اکنون چه بايد مي کردم،چه کسي مي توانست ياري ام کند؟چرا هيچ کس خاطره ي روشني از تعزيه خوانان سال هاي کودکي ام نداشت؟به راستي در آن آخرين تعزيه چه اتفاقي افتاده بود؟!...چند ماه پيش ازشنيدن خبرفوت ميرزاي تعزيه،حادثه شگفتي رخ داد.در يک تعزيه ميداني که بسيار بومي و آشنا بود،کسي را ديدم که هيچ انتظارش را نداشتم.هنگامي که ازحواشي تعزيه مي نوشتم،چند تن ازاهالي محل،به واسطه ي سرو صداي آلات موسيقي،به ميانه ي تعزيه ريختند و آن را به هم زدند.با حسين خوان تعزيه به گفت وگو نشستم تا اندوه برهم خوردن تعزيه را از دلش در آورم.به يکباره و به تصادف،دريافتم که اوعلي اکبرخوان تعزيه ي آن سال هاست:نامش علي بهاري.اشک شوق مجالم نمي داد.آيا او کليد اين راز بود؟آيا او مي توانست غبار از تصويرکهنه ام پاک کند؟ حرف ها و سخن ها از هر دري رفت و سرانجام پرسش ساليانم را گفتم.علي بهاري درسکوتي غريب نگاهم کرد.دست بر زخم صورتش برد و هيچ نگفت.گويي نشتري بر زخمي کهنه نشسته بود.دنياي شگفتي است.من به دنبال که بودم اما که را يافتم!؟)) روز.خارجي.کوچه(شهرستان رامسر) نويسنده ازکوچه اي مي گذرد و کنار درچوبي خانه اي قديمي مي ايستد.کوبه ي دررا به صدا درمي آورد.به اطراف مي نگرد.دربازمي شود.علي بهاري-حدوداً پنجاه ساله،با زخمي کهنه برگونه،شال سبزي بسته برکمر-بيرون مي آيد.لبخند مي زند و دست مي دهد. نويسنده:ديرکه نيومدم؟ علي:چرا.يه کم. نويسنده:شرمنده. علي:ماشينت کو؟ نويسنده:سرکوچه س. علي بهاري دررا پشت سرش مي بندد و با نويسنده حرکت مي کند. داخلي.خارجي.کوچه.جاده.اتومبيل.ادامه آن دو به کنار اتومبيلي مي رسند و سوارمي شوند.اتومبيل حرکت مي کند و ازکوچه هايي مي گذرد.درختان پرتقال ونارنج دراطراف فراوان اند.اتومبيل وارد خيابان فرعي مي شود. نويسنده:خب؟کجا برم استاد؟ علي(لبخند مي زند):استاد؟!...بندازخط کناره...مستقيم. اتومبيل مي رود.علي بهاري يک بري مي نشيند. علي:جد و آبادي شمالي هستيد ديگه؟ نويسنده:بله. علي:تهران شاغليد؟خانواده اونجان؟ نويسنده:مادرم که همين جاست...ما...آره ديگه...يه جورايي ريشمون بنده به تهران.خانمم اگه ولش کني همين فردا مياد شمال...اينجا. علي(لبخند مي زند):خب،بذار بياد. نويسنده:تنهايي نمي تونم بنويسم.زنم اگه نباشه،مثل گربه اي مي شم که سبيلاشو زده باشن...(مي خندد)گيجي...ويجي مي خورم. علي:خداحفظش کنه. اتومبيل وارد جاده اصلي مي شود. نويسنده:...شما چطور؟ علي:چي؟ نويسنده:همين جاييد ديگه...با خانواده؟ علي(لبخند مي زند):خانواده؟چرا...با مادر پيرم وخواهرم و بچه هاش زندگي مي کنم. نويسنده:خانمتون؟ علي:تنهام. نويسنده(متعجب):يعني...متأهل نيستيد؟ببخشيدها...فضولي نباشه استاد...جداشدين؟ علي(با لبخند):تهمت نزن آقاي نويسنده.طلاق؟!من اصلاًزن نگرفتم که جدا بشم. نويسنده(نا باور):نه؟! علي بهاري سري تکان مي دهد و به دشت سبزو کوهستان پردرخت دور دست مي نگرد. نويسنده(روبه سوي دريا دارد):قصه چيه استاد؟مربوط به اون تعزيه س؟...(به او مي نگرد)خيلي دلم مي خواد بدونم بعد از روز...چرا نيومديد؟مي دونيد...حس مي کنم اينا همه اش به هم مربوطه...اون تعزيه...اين تنهايي... علي (به او مي نگرد):از اول بگم؟ نويسنده(به جاده روبه رو مي نگرد):ازاول اول. منبع:فيلم نگار ش 20  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1724]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن