واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانک هايي درباره پياده روي (2) نويسنده:طاهره براتي نيا پياده روي با بابا وقتي فهميدم بايد بابا رو هر روز با واكرش ببرم پارك، احساس مبهمي به دلم افتاد. نمي دونستم بايد خوش حال باشم يا ناراحت. راستش مي ترسيدم كه اتفاقي براي بابا بيفته و من تا عمر دارم خودمو نبخشم. بابا ناراحتي قلبي داشت و راحت هم نمي تونست نفس بكشه. يك هفته گذشت تا فهميدم يه جورايي به اين پياده روي يك ساعته با بابا عادت كردم؛ يعني يه جورايي داشتم به بابا عادت مي كردم؛ يك حس نزديكي عجيب كه انگار 25 سال پيش تجربه كرده بودمش. 25 سال پيش؛ اون موقع كه بابا هم سنِ الانِ من بود، شاد و سرحال، وقتي منو جلوي دوچرخه اش مي نشوند و تمام ميدون تره بار رو دور مي زد تا انار تازه و شيرين برام بخره. 25 سال از اون كودكي هاي پرخاطره ام مي گذره؛ از آخرين حس نزديكي كه با بابا داشتم؛ و الان اون جلوي من آروم آروم داره راه مي ره و من از پشت سر مراقبش هستم كه نيفته. به اين پياده روي يه ساعته خيلي عادت كردم، و به بابا بيشتر. دكتر گفت كه حال بابا توي اين هفته خيلي بهتر شده. من دكتري نداشتم، اگر داشتم مطمئن هستم اونم مي گفت كه حال من خيلي بهتره. اين پياده روي، هم اوضاع جسمي بابا رو بهبود داده هم اوضاع روحي منو. دكترِ بابا مي گه: «پياده روي، بهترين راه درمان اغلب بيماري هاي روحيه. مخصوصا پياده روي هاي دسته جمعي خيلي از بيماري هاي روحي و درمان مي كنه.» شب به داداش بزرگم زنگ مي زنم و بهش پيشنهاد مي كنم فردا صبح با بچه هاش بياد تا همگي با هم بابا رو ببريم پارك و پياده روي كنيم. بابا كه خيلي مي خنديد... انگار واقعاً واكرش رو تندتر مي برد جلو. پياده روي مامان مامان ديگه واقعا سنش رفته بالا، ولي حاضر نيست قبول كنه بايد به فكر سلامتيش باشه. زانو درد كه گرفت و دكتر بهش استراحت مطلق داد، قبول نكرد و گفت: آدم تا جون داره بايد راه بره. من از بس راه نرفتم و وزنم رفته بالا، زانو درد گرفتم. دكتر خيلي از اين حرف شاكي شد، اما مامان با اون سرسختيش كار خودشوكرد. من اگه توي خونه بمونم حتماً مي پوسم. تازه يكي هم بياد يه عمر پرستاري منو بكنه. من، خونه بشين نيستم. بالاخره يه روز كه توي برنامه ورزش صبحگاهي تلويزيون ديد، آقاي مربي داره همه رو به پياده روي تشويق مي كنه، عزمش جزم شد. اول تنهايي مي رفت پارك محله. صبحاي زود كه مي خواست بره نون بگيره، يه ساعتي زودتر مي رفت و پياده روي مي كرد. بعدها هم با چند تا از همسايه ها، مي رفت پياده روي. داداش خيلي ناراحت بود و كلي مامان رو سرزنش مي كرد كه دم پيري داره معركه مي گيره، اما كاملا واضح بود كه مامان هم زانودردش بهتر شده بود و هم شرايط روحيش. همين هفته هم خانم هايي كه توي جلسه هاي قرآني، مامان رو مي ديدن، صبح زود توي پارك جمع شدن و يه پياده روي يه ساعتي راه انداختن. مامان مي گه: استراحت مطلق براي من، يعني مرگ؛ يعني قبول پايان عمر. من اين چند روزه كه زنده ام بايد از اين هواي پاك لذت ببرم. مي گم:«ايشالا» پياده روي يا پيکنيک از وقتي نگار برام برنامه ريزي كرده بيچاره شدم. طفلك خانوم مشاور كه اين همه زحمت كشيد به من بفهمونه بايد توي هواي پاك صبحگاهي، آروم پياده روي كنم و درست نفس بكشم. ولي امان از دست اين نگار كه همه چيز رو با هم قاطي كرده. پياده روي رو با گشت و گذار توي خيابون اشتباه گرفته. از سر خيابون تا ته خيابون، منو به زور دنبال خودش مي كشونه. گه گداري هم وسط راه، جلوي مغازه ها مي ايسته و از من مي خواد درباره لباسي كه مي خواد بخره نظر بدم. همه اينها به كنار؛ ساعتي كه مي خواد باهاش هماهنگ كنم: غروب، ساعت پنج! وقتي كه همه ماشينا توي خيابون پشت ترافيك ايستادن و بوق بوق مي كنن. واي نه... الان بهش زنگ مي زنم تا سنگامونو وابكنيم. يا فردا صبحِ زود مي يابد پارك، يا پياده روي با منو فراموش كنه. طفلك من كه اين هفته فقط دي اكسيد كربن رفت توي حلقم. منبع: گلبرگ 120
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]