تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس از شما منكرى ببيند بايد با دست و اگر نتوانست با زبان و اگر نتوانست با قلبش آن ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828693268




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانک هايي درباره پياده روي (1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانک هايي درباره پياده روي (1)
داستانک هايي درباره پياده روي (1)   نويسنده:طاهره براتي نيا   مربي واقعي ورزش   پسر ام اس داشت. پسر، سوار ويلچر بود و پدر اونو هل مي داد. پدر به دستور دكتر بايد هر روز يكي ـ دو ساعت پسر رو مي برد پياده روي. گاه اونو پياده تا فيزيوتراپي هم مي برد. بدنش كاملا لمس بود و پاهاش به زحمت يه قدم بر مي برداشت. همه، آشكار و غير آشكار به پدر و پسر كه هر دو گرمكن ورزشي تنشون بود، خيره شده بودن و گاهي حس ترحمي نسبت به پسر از دلشون مي گذشت. بعضي ها هم سعي مي كردن نشون بدن هيچ توجهي به اونا نكردن، تا مبادا دل پدر بسوزه. گردن بي حس پسر، سرشو به سمت پايين خم كرده بود و پدر خيره خيره به گردن پسرش نگاه مي كرد. ياد بيست سال پيش افتاد، وقتي پسرش فقط هفت سال داشت و از طرف مدرسه برده بودنش مسابقات دو ميداني و مدال نقره رو انداخته بود گردنش. نقره واقعي كه نبود، يه تيكه فلز سفيد و سبك كه اسم مدرسه رو روش حك كرده بودن. اشك توي چشماش جمع شد و آروم گردن پسرشو نوازش كرد. اما بدن پسر كاملا لمس بود و هيچي رو حس نمي كرد. يه جاي دنج توي پارك، همون جايي كه مخصوص دونده ها خط كشي و آسفالت كرده بودن، پدر دست پسرشو گرفته بود و اونو تشويق مي كرد تا از روي يك خط راه بره. پسر هنوز سرش پايين بود و نمي توانست به باباش نگاه بكنه كه مثل يك مربي واقعي ورزش، با عشقِ تمام، دستاشو گرفته بود و اونو راه مي برد تا به خط پايان برسه. 45 دقيقه پياده روي   فكر كرد دكتره خل شده، پيش خودش گفت :«بابا اين روان شناسه هم عقلشو از دست داده ها. ميگم اضطراب امونمو بريده و روز و شب برام نذاشته، مي گه پياده روي كنم و لبخند به لب داشته باشم.» از مطب اومد بيرون در حالي كه تمام حواسش به اون دوازده هزار توماني بود كه بابت اين نيم ساعت حرف زدن، رفته بود تو جيب روان شناسه. فايده نداشت. واضح بود كه اين دل شوره و اضطراب، طبيعي نيست و به خاطر امتحان كنكوره. يا بايد بر طبل بي عاري مي زد يا... همون پياده روي. فردا صبح قبل از اينكه سوار اتوبوس بشه و بره كلاس كنكور، تصميم گرفت يه كم به سخن پراكني هاي روان شناسه عمل كنه. هر چي بود دوازده هزار تومن از جيبش رفته بود و به خاطر اون حرفا. تا كلاس،45 دقيقه پياده روي كرد و گاهي لبخند روي لب داشت؛ و فردا و پس فردا و هفته بعد و... تا سه ماه كه كلاساي كنكور تمام شد و اون تمام اين مدت تا كلاس كنكور رو پياده روي كرد با لبخند. انگار نسخه اي كه روان شناسه پيچيده بود كار خودشو كرد. اون قدر دلش آرام گرفته بود كه قبل از امتحات كنكور مي تونست خيلي راحت به ازدواج فكر مي كنه. البته اينو شوخي مي كرد... ولي خودش مي گه واقعا پياده روي دواي دل شوره هاش بوده... لبخند فراموش نشه. پياده روي؛ فرصت با هم بودن   از وقتي تاريخ بيمه ماشين گذشته و بابا مجبور شده ماشين رو توي پارکينگ خونه بخوابونه، اوضاع ما خيلي فرق کرده. ديگه مجبوريم تا مدرسه و دانشگاه پياده بريم. ياد روزاي بچگيمون مي افتم که ماشين نداشتيم و با مامان پياده روي مي کرديم تا به مدرسه و مهد کودک برسيم. حالا منم و خواهر کوچيکم و يه پياده روي خواهرانه تا دبيرستانش. فرصت هاي زيادي پيدا کرديم که با هم باشيم و با هم حرف بزنيم. حتي امروز تونسيتم از دايي اصغر، يه چاي داغ بخريم. انگار اين مسير طولاني هر روز داره برامون کوتاه تر مي شده. در عوض رابطه هامون قشنگ تر شده. خواهر غرغروي من حالا که يک ساعتي با هم پياده راه مي ريم و حرف مي زنيم، خيلي آروم تر شده. اصلا باور نمي کنم اين همون دختر بداخلاقيه که توي خونه به حرف هيچ کس گوش نمي داد. انگار خيلي بهش نزديک شدم. امروز بهش پيشنهاد دادم ديگه هر روز به جاي کفش، کتوني بپوشيم و توي پارک نزديک مدرسه شون مسابقه دو بگذاريم، و اون برخلاف تصورم مخالفت نکرد. مي خوام توي مسابقه يه کاري بکنم که اون برنده بشه. به بابا مي گم: خيلي وقت بود ورزش نکرده بودم. انگار راه نفسيم باز شده. خواهرم مي گه: آره، قراره با هم مسابقه دو بذاريم و ببرمش. بابا مي خنده و مي گه: آره خوبه پياده روي اينکه ديگه مجبور نيستيم دنبال جاي پارک بگرديم. مامان از توي آشپزخونه داد مي زنه: واقعا که! ...همين؟ بابا قيافه جدي مي گيره و مي گه: نه بابا شوخي مي کنم. خيلي خوبه که خونوادگي داريم اين هواي پاک رو تنفس مي کنيم. منبع: گلبرگ 120 ادامه دارد...  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 555]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن