واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانک هايي درباره پياده روي (1) نويسنده:طاهره براتي نيا مربي واقعي ورزش پسر ام اس داشت. پسر، سوار ويلچر بود و پدر اونو هل مي داد. پدر به دستور دكتر بايد هر روز يكي ـ دو ساعت پسر رو مي برد پياده روي. گاه اونو پياده تا فيزيوتراپي هم مي برد. بدنش كاملا لمس بود و پاهاش به زحمت يه قدم بر مي برداشت. همه، آشكار و غير آشكار به پدر و پسر كه هر دو گرمكن ورزشي تنشون بود، خيره شده بودن و گاهي حس ترحمي نسبت به پسر از دلشون مي گذشت. بعضي ها هم سعي مي كردن نشون بدن هيچ توجهي به اونا نكردن، تا مبادا دل پدر بسوزه. گردن بي حس پسر، سرشو به سمت پايين خم كرده بود و پدر خيره خيره به گردن پسرش نگاه مي كرد. ياد بيست سال پيش افتاد، وقتي پسرش فقط هفت سال داشت و از طرف مدرسه برده بودنش مسابقات دو ميداني و مدال نقره رو انداخته بود گردنش. نقره واقعي كه نبود، يه تيكه فلز سفيد و سبك كه اسم مدرسه رو روش حك كرده بودن. اشك توي چشماش جمع شد و آروم گردن پسرشو نوازش كرد. اما بدن پسر كاملا لمس بود و هيچي رو حس نمي كرد. يه جاي دنج توي پارك، همون جايي كه مخصوص دونده ها خط كشي و آسفالت كرده بودن، پدر دست پسرشو گرفته بود و اونو تشويق مي كرد تا از روي يك خط راه بره. پسر هنوز سرش پايين بود و نمي توانست به باباش نگاه بكنه كه مثل يك مربي واقعي ورزش، با عشقِ تمام، دستاشو گرفته بود و اونو راه مي برد تا به خط پايان برسه. 45 دقيقه پياده روي فكر كرد دكتره خل شده، پيش خودش گفت :«بابا اين روان شناسه هم عقلشو از دست داده ها. ميگم اضطراب امونمو بريده و روز و شب برام نذاشته، مي گه پياده روي كنم و لبخند به لب داشته باشم.» از مطب اومد بيرون در حالي كه تمام حواسش به اون دوازده هزار توماني بود كه بابت اين نيم ساعت حرف زدن، رفته بود تو جيب روان شناسه. فايده نداشت. واضح بود كه اين دل شوره و اضطراب، طبيعي نيست و به خاطر امتحان كنكوره. يا بايد بر طبل بي عاري مي زد يا... همون پياده روي. فردا صبح قبل از اينكه سوار اتوبوس بشه و بره كلاس كنكور، تصميم گرفت يه كم به سخن پراكني هاي روان شناسه عمل كنه. هر چي بود دوازده هزار تومن از جيبش رفته بود و به خاطر اون حرفا. تا كلاس،45 دقيقه پياده روي كرد و گاهي لبخند روي لب داشت؛ و فردا و پس فردا و هفته بعد و... تا سه ماه كه كلاساي كنكور تمام شد و اون تمام اين مدت تا كلاس كنكور رو پياده روي كرد با لبخند. انگار نسخه اي كه روان شناسه پيچيده بود كار خودشو كرد. اون قدر دلش آرام گرفته بود كه قبل از امتحات كنكور مي تونست خيلي راحت به ازدواج فكر مي كنه. البته اينو شوخي مي كرد... ولي خودش مي گه واقعا پياده روي دواي دل شوره هاش بوده... لبخند فراموش نشه. پياده روي؛ فرصت با هم بودن از وقتي تاريخ بيمه ماشين گذشته و بابا مجبور شده ماشين رو توي پارکينگ خونه بخوابونه، اوضاع ما خيلي فرق کرده. ديگه مجبوريم تا مدرسه و دانشگاه پياده بريم. ياد روزاي بچگيمون مي افتم که ماشين نداشتيم و با مامان پياده روي مي کرديم تا به مدرسه و مهد کودک برسيم. حالا منم و خواهر کوچيکم و يه پياده روي خواهرانه تا دبيرستانش. فرصت هاي زيادي پيدا کرديم که با هم باشيم و با هم حرف بزنيم. حتي امروز تونسيتم از دايي اصغر، يه چاي داغ بخريم. انگار اين مسير طولاني هر روز داره برامون کوتاه تر مي شده. در عوض رابطه هامون قشنگ تر شده. خواهر غرغروي من حالا که يک ساعتي با هم پياده راه مي ريم و حرف مي زنيم، خيلي آروم تر شده. اصلا باور نمي کنم اين همون دختر بداخلاقيه که توي خونه به حرف هيچ کس گوش نمي داد. انگار خيلي بهش نزديک شدم. امروز بهش پيشنهاد دادم ديگه هر روز به جاي کفش، کتوني بپوشيم و توي پارک نزديک مدرسه شون مسابقه دو بگذاريم، و اون برخلاف تصورم مخالفت نکرد. مي خوام توي مسابقه يه کاري بکنم که اون برنده بشه. به بابا مي گم: خيلي وقت بود ورزش نکرده بودم. انگار راه نفسيم باز شده. خواهرم مي گه: آره، قراره با هم مسابقه دو بذاريم و ببرمش. بابا مي خنده و مي گه: آره خوبه پياده روي اينکه ديگه مجبور نيستيم دنبال جاي پارک بگرديم. مامان از توي آشپزخونه داد مي زنه: واقعا که! ...همين؟ بابا قيافه جدي مي گيره و مي گه: نه بابا شوخي مي کنم. خيلي خوبه که خونوادگي داريم اين هواي پاک رو تنفس مي کنيم. منبع: گلبرگ 120 ادامه دارد...
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 555]