واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستان هايي کوتاه در باره کار(2) نويسنده:طاهره براتي نيا ـ اولين قدمِ تجارت، اعتماده اعتماد! حرف بابا هنوز توي گوشمه. يادمه اين حرف رو اون موقعي زد كه فهميد به طور جدي مي خوام برم توي كسب و كار و تجارت. دوست داشت برم توي مغازه اش و كنارش كار كنم. اما من نمي تونستم مثل اون بشينم توي يه مغازه كوچيك و ادويه جات و داروهاي گياهي بفروشم. بابا ميگفت: «مردم دارن روز به روز به داروهاي گياهي، بيشتر رو مي يارن. اول بيا پيش خودم كار بازار رو ياد بگير، بعد اگه دوست نداشتي هر جا خواستي برو.» اما من دوست داشتم خودم تجربه كنم. فقط خودم. اولش قرار شد با سعيد فرش وارد كنيم. از اون به بعد، پيدا كردن مشتري خيلي طول كشيد. به قول سعيد ما اول بايد مشتري پيدا مي كرديم، بعد جنس مي آورديم، درست وقتي مشتري پيدا شد كه قيمت فرش اومد پايين. اين اولين شكست ما بود. بعد قرار شد وسايل گازسوز وارد كنيم. اول مشتري ها رو پيدا كرديم، بعد جنس آورديم. اما تمام چك ها برگشت خورد. با اين تجربه هم فهميديم كه طرف حسابمون بايد توي بانك اعتبار داشته باشد. تقريبا پنج درصد سود لازم رو هم به دست نياورديم و سعيد از من جدا شد. برام سخت بود كه قبول كنم اشتباه كردم. كار بعدي فروش پوشاك بود؛ لباس بچه. غير از خاله ها و دختر خاله ها كه چند دست لباس خريدن و دو تا فروشگاه بزرگ هم كه چند مدل رو انتخاب كردن، براي بقيه لباسا مجبور شدم بازاريابي كنم. بايد نه ميليون چك روي دستم مي موند تا مي فهميدم شرط اول بازار و تجارت، اعتماد. بابا حق داشت كمكم نكنه. حق داشت بزنه پشت كله ام و بگه بچه نااهل، برگرد مغازه. اما اين كار رو نكرد. بلكه تمام چك ها رو پاس كرد و بعد بهم گفت براي يه سري داروهاي گياهي جديد وارد كنم. قهوه و چاي و گل گاوزبون و پودر آويشن كه مردم خيلي سراغش مي اومدن. اين بار چيزي كه بود اين بود كه به بابا اعتماد داشتم، اعتماد. هوش كاري فقط يك كم ذكاوت و صبر و حوصله احتياج داشت... كه داشت، به اندازه كافي هم داشت. هر كس جاي او بود اصلا حوصله نمي كرد توي يه پستوي خفه و تاريك ته يه مغاه بشينه تايپ كنه. اولش همين طوري بود. دانشجو بود و وقت هاي آزادش رو مي نشست توي همون مغازه كه من اسمش رو دخمه گذاشته بودم و يه ريز تايپ مي كرد. دانشجوها ديگه خوب مي شناختنش و سفارش زياد داشت. اما هيچ كس نديد كه حتي يه بار از تنگي جا و شرايط نامناسب ناله كنه. هر بار كه مي ديدمش، سرش توي مونيتور بود و انگشتانش روي كيبورد. شش ماه بعد يه دستگاه فتوكپي اجاره كرد و گذاشت كنار پرينترش. ديگه واقعا جاي نفس كشيدن توي اون دخمه نبود. خيلي دلمون براش مي سوخت. احساس مي كرديم يك نياز شديد مالي باعث شده به همچين كاري توي اين جاي تنگ و تاريك تن بده. بالاخره خدا جواب صبرو تلاشش رو داد و درِ بركت رو به روش باز كرد؛ مغازه بغلي بهش پيشنهاد كرد دم و دستگاهش رو بياره توي مغازه اش و با هم شريكي كار كنن. دوست ما هم قبول كرد. از توي دخمه دراومد و رفت توي يه مغازه دوازده متري. كم كم سيستم ها اضافه شدن. مدتي بعد تونست مغازه رو دست بگيره و اجاره اش رو به صاحب مغازه بپردازه. چند تا از دوستاش كه هم كلاس هم بودن كنارش مشغول تايپ شدن و دو تا دستگاه كپي رنگي و سياه و سفيد هم اضافه كرد و بعدها فنر و صحافي و حتي تكميل پايانه نامه. شايد خودش هم هيچ وقت باور نمي كرد يه مغازه بزرگ با چند تا تايپيست بشه و شهرتش تمام دانشگاه رو پركنه. چهار سال بعد كه درسش رو تمو م كرد، تونست مغازه رو بخره و حالا با مدرك كارشناسي اقتصاد، داره مقاله اي در مورد «هوش اقتصادي» مي نويسه و اينكه اين موضوع واقعيت داره يا نه ؟ حسابدار كارخانه بابا نظافت چي اون كارخونه بود. بهم گفت كه كارخونه به چند نفر براي قسمت بسته بندي نياز داره. خيلي برام زور بود كه با مدرك حسابداري برم توي يه كارخونه، مواد غذايي رو بسته بندي كنم، اما روي بابا رو زمين نزدم و رفتم. استخدام من كاري نداشت، ولي چيزي كه دلم رو مي سوزوند، دختري بود كه براي حسابداري اومده بود اونجا. مي گفتن دختر برادر آقاي شفيعي، يكي از اعضاي هيئت مديره است. دختره با مدرك ليسانس ادبيات فارسي، به عنوان حسابدار استخدام شد. يك هفته نگذشت كه كارخونه با مشكلات مالي و كسري مواجه شد. دليلش كاملا واضح بود؛ يه چند تا عمليات رياضي كه ناديده گرفته شده بود. مي ديدم كه حسابدارمون، همون دختر برادر آقاي شفيعي، هراسون به اينجا و اونجا زنگ مي زنه تا كمكش كنن، ولي كسي دخالت نمي كرد. من داوطلبانه به كمكش رفتم و خيلي اتفاقي مدير كارخونه، من رو ديد كه تمام پرداختي ها و بدهي ها رو در عرض چهار ساعت در آوردم. حسابدار نشدم؛ يعني هيئت مديره روشون نشد كه دختر برادر شريكشون رو از كار بركنار كنن، ولي منو خيلي راحت به عنوان انباردار به انبار فرستادن. بابا با خوش حالي مي گفت: ديدي فقط يك هفته لازم بود صبر كني تا مهارت تو رو هم ببينن. بابا راست مي گفت. اين يه هفته لازم بود تا هم مهارت من رو ببينن و هم... حدود دو سه ماه بعد، تمام محاسبات كارخونه به هم ريخت و دختر برادر آقاي شفيعي استعفا داد. منبع:گلبرگ 120 ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1597]