تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى على! از ارجمندى مؤمن در نزد خدا اين است كه برايش وقت مرگ، معيّن نفرموده است...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820884562




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهايي کوتاه درباره کار (3)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانهايي کوتاه درباره کار (3)
داستانهايي کوتاه درباره کار (3)   نويسنده:طاهره براتي نيا   ـ بابا چه كاره اي؟ شوكه شد. چند بار پسرشو با خودش برده بود سرِ كار، ولي تا حالا در مورد شغلش با او صحبت نكرده بود. كمي فكر كرد و با ترديد گفت: ـ چيز مي فروشم ديگه...لباس و روسري و... پسرك چيزي روي يك كاغذ يادداشت كرد. ـ خُب آدرس مغازه ات كجاست؟ تازه فهميد اين پرس و جوها مربوط به اون فرم مشخصات دانش آموزه كه از مدرسه آورده بود. روشن نشد به بچه اش بگه دست فروشه و محل كارش آدرس نداره. ياد اون روزايي افتاد كه به اميد كنكور فقط درس خونده بود و حتي تابستون هم نجاري، جوش كاري، يا آهنگري ياد نگرفت. هيچ وقت فكر نمي كرد وقتي همون سال اول از كنكور رد مي شه، سرخورده و افسرده بنشينه توي خونه و به سربازي فكر كنه. حالا فكر كردن به او روزا هيچ فايده اي نداشت. ديپلم شايد او سال ها ارزش زيادي داشت، ولي الان تنها كاري كه مي تونست بكنه دست فروشي بود. سي و پنج سال داشت. كمي فكر كرد و ديد هنوز براي ياد گرفتن يك كار صنعتي دير نشده. قبل از اينكه جواب پسرشو بده، تصميم گرفت فردا صبح اول وقت سراغ معرق كاري بره. هنري كه علاقه زيادي به اون داشت. لبخندي زد و آدرس مغازه كاشي معرق استاد احمد رو توي فرم مشخص پسرش نوشت. تجربه تلخ   نمي گم عاشق شده بود، نه، ولي خيلي دوستش داشت و احساس مي كرد اون تنها كسيه كه مي تونه با آرامش بيشتري باهاش زندگي كنه. با وجود اين، هر بار كه ازش مي پرسيدم پس چي شد؟ شونه هاشو با ناراحتي مي انداخت بالا و مي گفت: هيچي بابا... هنوز كارم درست نشده. آخرين خبري كه به گوشم خورد و فهميدم خواستگار قابلي براي دختره اومده دست و دلم لرزيد و رفتم پيشش. خبر به گوش خودش هم رسيده بود. گفتم: پس چرا كاري نمي كني؟ بابا دختره داره مي ره ها... با ناراحتي آهي كشيد و گفت: مي گي چه كار كنم. بيارمش خونه بابام و با يكي ديگه جلوي ننه بابام دستِ گدايي دراز كنم؟ نه خونه، نه پولي كه بتونم باهاش يه اتاق اجاره كنم يا يه پولي كه بتونم خرج خونه رو بدم... ديگه داشت اعصابم خرد مي شد. داد زدم: پس اين چند سال چه كار داشتي مي كردي؟ آخه رياضي هم شد رشته، رفتي خوندي كه نتوني يه معلم مدرسه بشي؟ حتما بايد يه شكست اينطوري مي خوردي كه دنبال يه كار درست و حسابي بگردي؟! همين طور هم شد. به قول خودش دختره پريد و اون هم بعد از دو سه ماه افسردگي از اين شكست عشقي، صبحا توي يك شركت مونتاژ قطعات موبايل، حسابداري مي كنه و بعدازظهرها تدريس خصوصي رياضي داره. دو ماهي هست كه داره پول پس انداز مي كنه. مي گه: شايد اگه سه سال پيش اين كار رو شروع كرده بودم، الان مي تونستم با همون دختره ازدواج كنم. بهش مي گم: ديگه فكرشو نكن، شايد قرار بوده اين طوري سرت به سنگ بخوره. آهي مي كشه و مي گه: ديگه نمي ذارم اين تجربه تلخ تكرار بشه. حالا ديگه من مرد كار و زندگي ام. سرانجام تعارف به بستني   شش ماه بود كه از كار جديدش مي گذشت. كم كم داشت از تمام وعده وعيدهايي كه سازمان بهش داده بود نااميد مي شد. حقوق همون حقوق بود و از اضافه حقوق و پاداش و قرارداد سه ساله هم خبري نبود. شش ماه بود كه كنتورنويسي مي كرد. يكي دو بار در جريان كارش، با صاحب خونه اي برخورد كرده بود كه دو سه سالي از خودش بزرگ تر به نظر مي اومد. هميشه خونه بود و انگار سر كار نمي رفت. بالاخره يه روز مرد صاحب خونه سر حرف رو باز كرد و بهش گفت بعد از كنتورخواني مي خواد اونو به يه بستني دعوت كنه. روش، همون روش سرمايه گذاري هاي هرمي بود؛ جلب اعتماد و بستني خوردن و صحبت هاي يه طرفه و شكل و شمايل كشيدن و اوووه... بعد هم پرسش و پاسخ. كمترين سرمايه اي كه احتياج داشت يك ميليون و سيصد تومن بود و قول صددرصد مرد صاحب خونه كه هر هفته چهل هزار تومن دريافت مي كنه. قول داد كه در عرض شش ماه مي تونه وام هاي خوبي بگيره و بعد صاحبِ خونه و ماشين بشه و بعد هم يواش يواش سرمايه گذاري هاي كلان رو شروع كنه... پول بيشتر، سود بيشتر. مرد كنتورخوان مغزش كار گرفته شد و شروع كرد به يه حساب سرانگشتي توي ذهنش. قبل از اينكه فكر ازدواج و زندگي رو بخواد بكنه، چند سال بايد كار مي كرد تا بتونه يك تكه زمين بخره. الان يك ميليون تومن توي حسابش داشت و مي تونست با همون، سرمايه گذاري رو شروع كنه. چند بار ترديد كرد، ولي ماشين مدل بالاي مرد جوون بدجور چشمشو گرفته بود... بالاخره تصميمشو گرفت و براي روز بعد قرار گذاشت. يك ميليون تومان نقد رو كه همه سرمايه اش بود، يك ميليون توماني كه قرار بود بده به بانك تا سه ماه بعد بتونه وام بگيره، دو دستي تقديم مرد صاحب خونه كرد. تا دو هفته سود هفتگيش رو گرفت. اما هفته هاي بعد خبري نشد. در خونه مرد صاحب خونه رفت، ولي مرد نبود. همسايه ها گفتن كه او مستأجره بوده و هيچ ماشيني هم نداشته. همسايه ها گفتن اون كلاه بردار بوده و پول چند نفر رو به جيب زده و فرار كرده. حتي همسايه ها هم دنبالش بودن. مرد كنتورخوان مستقيم به اداره آگاهي رفت تا شايد بتونه روزي اونو پيدا كنه. منبع: گلبرگ 120  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 781]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن