-
داستانک هايي درباره پياده روي (2) نويسنده:طاهره براتي نيا پياده روي با بابا وقتي فهميدم بايد بابا رو هر روز با واكرش ببرم پارك، احساس مبهمي به دلم افتاد. نمي دونستم بايد خوش حال باشم يا ناراحت. راستش مي ترسيدم كه اتفاقي براي بابا بيفته و من تا عمر دارم خودمو نبخشم. بابا ناراحتي قلبي داشت و راحت هم نمي تونست نفس بكشه. يك هفته گذشت تا فهميدم يه جورايي به اين پياده روي يك ساعته با بابا عادت كردم؛ يعني يه جورايي داشتم به بابا عادت مي كرد