واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جوانان بهشتي (4) نويسنده:معصومه ميرغني عمارياسر ازميان نوجوانان وجوانان مکه، فقط عمار به اين سعادت دست يافته بود که با «محمد امين»دوست وآشنا شود؛ بي آنکه بداند، دوست جوانش درآينده، بزرگ ترين دين توحيدي جهان را بنيان خواهد نهاد.آن موقع، معناي اين سخن حکيمانه پيامبر را نمي دانست که فرمود:«المرء علي دين خليله؛ انسان به روش ومنش دوست وهم نشين خود،انس مي گيرد».(1) عمار نوجواني از خانواده اي ضعيف بود که قبيله اش نيز شناخته شده ونيرومند نبود، به همين دليل چوپان شد.محمد(ص) نيز نوجواني بود ازخانواده سرشناس وقبيله پرآوازه.با اين حال، درد آشناي غريبان وضعيفان بودودرکار چوپاني، مدارا با نيازمندان را تمرين مي کرد. عمارگفت: فردا گوسفندان را به منطقه فخ ببريم؛آنجا چراگاه خوبي دارد. فردا به فخ رسيد، ديد محمد(ص) زودتر از اوبه محل رسيده، ولي گوسفندان را به چرا نبرده! پرسيد:گوسفندان را چرا نبردي؟ گفت:«قرار بود با هم گوسفندان را بچرانيم، من نخواستم قبل از تو وارد شوم!» عماربه فکر فرورفت واز اين همه صداقت درشگفت شد.(2) عمارازشخصيت پيامبرخدا بسيار مي گفت، تا آنجا که ارتباطش با پيامبر بيشتر ونزديک تر ازهمه شده بود.به گفته خودش: بيش از همه ،او درجريان ازدواج پيامبربا خديجه بوده،(3)وبراثرهمين دوستي ها، اونيز افتخاريافت که جزو نخستين مسلمان ها، وازچهره هاي سرشناس اسلام باشد. اين گفته پيامبربود:«بهشت مشتاق ديدار چهارنفراست،يکي ازآنها عمار ياسر است».(4) پدرومادرش،نخستين شهيدان اسلام بودند واوفرزند اولين شهيدان اسلام. به حبشه ومدينه هم هجرت کرد، به دو قبله هم نماز خواند،جاي شکنجه هاي مشرکان هم روي بدنش تا سال ها بعد،هنوز ديده مي شد. مسجد قبا را مي ساختند.عمار به اندازه دو نفر کار مي کرد. پيامبرگفت:«عمار! اين قدر به خودت زحمت نده!» عمار گفت: يا رسول الله! دوست دارم درساختمان اين مسجد، بيشتر کار کنم.پيامبردستي به شانه اش زد وگفت: « تواهل بهشتي وجمعيتي ستمکارتو را شهيد مي کنند».(5) يک درهم به پيرمرد داد وبارعلوفه را گرفت. پيرمرد به علوفه ها نگاه کرد وريسمان دور آن را باز کرد.عمار چيزي نگفت.علوفه هاي باز شده را جمع کرد.پيرمرد گفت: ريسمان را لازم دارم وآن را به همراه علوفه به تونفروخته ام. عمار علوفه ها را به دو قسمت کرد؛ نيمي را بر دوش سمت راست ونيمي ديگر را بردوش سمت چپ خودگذاشت وبه راه افتاد.اهل کوفه ديدند،کسي که امارت آنجا با اوست، درکوچه ها راه مي رود وعلوفه بردوش دارد(6) پيرمرد لبخند زد ودر دل گفت: «مرحبا برتو! که ريسماني را به ناحق، از آن خود نمي کني». پی نوشت ها : 1. اصول کافي، ج3، ص375. 2. بحارالانوار، ج16، ص224. 3. تاريخ يعقوبي، ج2، ص20. 4. شرح نهج البلاغه، ج2، ص403. 5.اسدالغابه، ج4، ص46. 6. محمد مروي واحمد ترابي، عمار ياسر، نشانه راه حق، ص84. منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 114. ادامه دارد...
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]