واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عطش درعاشورايي ديگر واقعه ي عاشوراي سال 61 هجري با همه درسها و پيامها و عبرتهايي که داشته است همواره دل آزاد مردان جهان را محزون کرده است. خاطره ي تک سواري نوراني که در بعدازظهر عاشورا يکه و تنها در حالي به دفاع از آيين جدش پرداخت که لبان ذاکرش از عطش خشکيده، زبان شيرين فامش از سخن باز ايستاده و آسمان نيلگون در افق چشمان نافذش چون توده هاي دود بود. چشمها پر از اشک،قلبها محزون، روح ها زانوي غم در بغل گرفته و عقول از شکوه و عظمت اين خاطره در حيرتند. و اکنون بعد از 1300 سال و اندي بار ديگر ياران آن تک سوار غريب در جبهه هاي جنوب و غرب ايران در مصاف با يزيديان زمان و در دفاع از آرمانهاي رهبري از سلاله ي آن رسول بر حق، لب تشنه در بستر شهادت سرود عشق مي خوانند با ما همراه باشيد. روز به نيمه نزديک مي شد، برادران، بدون کمترين استراحتي، در کمتر از ده ساعت، دو عمليات بزرگ را پشت سر گذاشته بودند، خستگي و خواب و ضعف در چهره يکايک رزمندگان موج مي زد. گرسنگي و عطش، همه را تحت فشار قرار داده بود. هوا بشدت گرم بود و آفتاب داغ تابستان، امان را از عزيزاني که بر سطح تپه، بدون هيچ سرپناهي موضع گرفته بودند، بريده بود. آتش دشمن هم چنان ادامه داشت، و توپها و خمپاره ها يکي پس از ديگري تپه را به لرزه در مي آورد. گرسنگي را مي شد تحمل کرد، اما عطش همه را آزار مي داد، مخصوصاً برادران مجروح که در اثر خونريزي، عطشي مافوق تصور داشتند؛ و اين در حالي بود که آبي براي ماباقي نمانده بود. ساعتي بود که از گوشه و کنار پاسگاه، ناله آب آب برادران مجروح، به گوش مي رسيد. همه قمقمه ها خالي بود و و دسترسي به آب، غير ممکن. يکي از برادران مي گفت که يک بشکه بزرگ آب، در وسط پاسگاه وجود دارد، اما عراقيها در هنگام فرار، آن را به رگبار بسته و سپس يک قوطي پودر رخشويي را در آب باقيمانده در ته بشکه، خالي کرده اند تا قابل استفاده نباشد. از ناله هاي آب آب مجروحين مأثر شده بودم. تماس با مرکز برادر سهمي گفت:« با مرکز تماس گرفتم و همه چيز را گفتم. اما آنها هم کاري از دستشان ساخته نيست. هيچ دسترسي به ما ندارند. دشمن بين ما و آنها را سد کرده است. مرکز مي گويد تا شب صبر کنيد تا با استفاده از تاريکي شب، نيرو و آذوقه بفرستند.» سهمي لحظاتي نشست و بي تابي مجروحين را که از شدت عطش ناله مي زدند، مشاهده کرد. از بيرون سنگر نيزصداي آب آب به گوش مي رسيد. تپه در آتش گرماي ظهر تابستان، مي سوخت. آب قمقمه ي شهدا سهمي در حالي که اندوه در چهره اش موج مي زد،از جا برخاست و آهسته رو به من کرد و گفت: « شايد در قمقمه ي شهدا که در اطراف پاسگاه افتاده اند، مقداري آب باشد، مي روم تا گشتي بزنم.» سهمي رفت و ساعتي، با تلخي و انتظار گذشت. ناله ها به ضجه و فرياد مبدل شده بود. ساعتي بعد برادر سهمي در حالي که قمقمه اي در دست داشت، به همراه برادر برهاني وارد سنگر شد، و به طرف من آمد و در حالي که قمقمه را به من مي داد گفت« برادر طالقاني، آب ته قمقمه هاي شهدا را جمع کرديم و همين يک قمقمه شد و اين تنها آبي است که داريم.» برادر برهاني در حالي که مرا مورد خطاب قرار مي داد گفت:« برادراني که سالم اند فعلاً نبايد آب بخورند و اين قمقمه، مخصوص مجروحين است. شما به هر مجروح ساعتي، يک در قمقمه آب بدهيد تا ان شاءالله شب که شد، آب و آذوقه برسد. » آهسته به برادر سهمي گفتم:« پس مجروحيني که در بقيه سنگرها هستند چي؟» گفت:« کمي هم براي آنها برديم». سقا به اين ترتيب من- که خودم مجروح بودم- مسوؤل تقسيم آب شدم. طبق دستور، مي بايست ساعتي يک در قمقمه آب به هر مجروح مي دادم. اين مقدار، چگونه مي توانست، عطش عزيزان مجروح را برطرف کند؟ وقتي برادران برهاني و سهمي از سنگر خارج شدند، نگاهي به اطراف کردم، هم برادران مجروح، در حالي که سر خود را از بالين بلند کرده بودند، خيره خيره به قمقمه اي که در دست من بود، نگاه مي کردند. جاي تأمل نبود در حالي که با تکيه بر زانوهايم به سختي حرکت مي کردم، بالاي سر يک يک مجروحين مي رفتم و يک در قمقمه آب، در دهانشان مي ريختم. علي رغم آن که آب قمقمه بسيار گرم بود، اما عزيزان مجروح با لذت خاصي، اين چند قطره ناچيز را مي آشاميدند و تا مدتي، مضمضه مي کردند. اکنون حدود 20 مجروح، بطور فشرده و متراکم در دور تا دور سنگر بستري بودند. پس از اين که يک دور کامل به مجروحين آب دادم، ديدم که بيش از يک سوم آب قمقمه مصرف شده و دانستم که تا دو ساعت ديگر، آب تمام خواهد شد. پس از آن که در جاي خود قرار گرفتم، يکي از مجروحين که روبروي من بستري بود در حالي که نيم خيز شده بود گفت:« پس خودتان که نخورديد؟» با اين حرف او، همه مجروحين با نگراني متوجه من شدند و من در حالي که مي خنديدم، گفتم:« چرا خوردم، مطمئن باشيد.» سهم آب ما را به او بده ساعت حدود 2 بعدازظهر را نشان مي داد و هوا بشدت گرم شده بود. يکي از برادراني که در بيرون از سنگر، زير آفتاب داغ مشغول پاسداري بود، در همين لحظات، در حالي که له له مي زد از گرما کلافه شده بود،به داخل سنگر آمد و بسرعت فرم نظامي و حتي زير پيراهني خود را در آورد و با بدن، روي خاکهاي کف سنگر خوابيد تا از سردي خاک،براي فرو نشاندن عطش خود استفاده کند و بعد از دقايقي برخاست تا به سر کار خود رود، تني چند از مجروحين که از اين منظره متأثر شده بودند، از من خواستند که سهم ساعات بعدي آنها را به اين برادر رزمنده بدهم تا لااقل کمي از عطش او کاسته شود. من پذيرفتم اما او در حالي که مشغول پوشيدن لباسهايش بود گفت:« نه برادر طالقاني، من که تنها نيستم. همه برادران که در بيرون کشيک مي دهند مثل من هستند، ما قرار گذاشته ايم که فقط وقتي آب بخوريم،که آب به اندازه کافي براي همه باشد». بي انصاف اينقدر آب به من مي دهي؟! عطش برادر ترکان بشدت افزايش يافته بود و با صداي نحيفي همراه با نفسهاي تند، آب آب مي کرد. بار اولي که براي آب دادن به او بالاي سرش رفتم، هرچه کردم دهانش را باز نمي کرد. برادر محمدرضا تورجي زاده به کمکم آمد و با دست، دهان او را گشود و من آب را در دهان ترکان ريختم، با اشتهاي خاصي آب را فرو داد، اما هنوز چند قدمي از او دور نشده بودم که ناله ي آب، آب او بلند شد. در اين لحظه که ساعت حدود 3 بعد از ظهر را نشان مي داد، احساس کردم که سخنان ترکان نظم خود را از دست داده است. او در اين لحظات به سختي سخن مي گفت و تنها برادراني که در نزديکي او بستري بودند، مي توانستند سخنان ترکان را بشنوند. بدنش بشدت به رعشه افتاده بود و صداي نفسهاي تند او براحتي شنيده مي شد. مثل اين که با کسي سخن بگويد و به سؤالات کسي پاسخ دهد، حرف مي زد. بار سومي که براي آب دادن، بالاي سر ترکان رفتم، وقتي آب را در دهانش ريختم با وجودي که چشمانش بسته بود با لحني تند گفت:« بي انصاف، اين قدر آب مي دهي؟ امام حسن ( عليه السلام) بالاي سر من ايستاده و قدحي از آب در دست دارد و مي خواهد به من آب بدهد، آن وقت تو اين قدر به من آب مي دهي؟» مجروحيني که اين سخن او را شنيدند بي اختيار گريه کردند و اين جمله دهان به دهان بين مجروحين گشت و غوغايي در سنگر برپا شد. با اين حرف ترکان، دريافتم که او آخرين لحظات زندگيش را مي گذراند. قبلاً در کتابها خوانده بودم که انسان، همان طور که زندگي کرده است مي ميرد و همان طوري که مي ميرد،در قيامت برانگيخته خواهد شد. آري، اکنون ترکان عزيز، مهمان و معاشر با امام حسن ( عليه السلام) است. ايشان ما را درس مي دهد. از اين که ترکان اکنون از امام حسن ( عليه السلام) ياد مي کرد، تعجب نکردم، زيرا به يادداشتم که او هنگام سخنراني، بيش از همه از امام حسن ( عليه السلام) ياد مي کرد و در پايان اکثر سخنراني هايش، روضه ي امام حسن( عليه السلام) را مي خواند و بشدت مي گريست. حوالي ساعت چهار بعد از ظهر بود که ترکان گفت:« چشم، الان!» و سپس شهادتين را بر زبان آورد:« اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد انِّ علياً ولي الله.» و آنگاه ذکر لا اله الا الله را به طور مکرر بر زبان آورد و در اين هنگام دست راستش را بر سر گذاشت و خاموش شد. تصور کردم که به حالت اغماي کامل فرو رفته است. به برادر تورجي زاده گفتم:« ترکان بي هوش شد؟» او نبض ترکان را گرفت و لحظاتي بعد، آهسته به طوري که ديگران نفهمند به من گفت:« نه شهيد شد». آري اين چنين بود که برادر حجت الاسلام احمد ترکان، با يک دنيا معرفت و خلوص و عشق، سبک بال و پاک پر کشيد و به لقاي معشوق نايل شد و ياد و خاطره اش براي هميشه سرمشق رهروان دين پاک احمد( صلي الله عليه و آله و سلم) گرديد.(1) پي نوشت ها: 1. تلخيص از کتاب تپه برهاني، خاطرات برادر حميدرضا طالقاني. منبع:نشريه راه راستان، شماره 17 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 457]